

در سکوت، چیزهایی هست که فریاد نمیکشند؛
نه از درد، نه از خستگی، نه از گذشتِ بیپایان.
یک جفت کفش مردانه، کنار کفشهای کوچک و ظریف کودک و زن، بیآنکه زبان داشته باشند، داستانی را نجوا میکنند؛
از پدری که خسته از روزگار، لبخندش را پشت چروکهای پیشانیاش قایم میکند ؛ از مادری که کفشهای پاشنهبلندش را کنار میگذارد، تا با گامهای سادهاش، پایهی آرامش خانه باشد.
و کودکی، بیخبر از همه چیز، بیدغدغهترین قدمها را برمیدارد، بر زمینی که با اشک و تلاش پدر و مادرش آبیاری شده.
این است داستانِ «فداکاریهای خاموش»؛
نه با هیاهو، نه با مدال،
بلکه در سایه،
در کفشهای کهنه،
و در عشقی که بیصدا، اما بیپایان است