شبی پاییزی بود و باد با قدرت هرچه تمام تر برگ درختان را جابه جا میکرد
ابتدا بنظر میرسید کسی در خیابان نیست اما وقتی دقیق تر نگاه میکردی شنلی مشکی را میدی که به سمت پارک جنگلی میرفت
پارکی که از ۱۰۰ سال پیش بلا استفاده شده بود
زنی بلند بالا با موهای مشکی و لبانی که از شدت سرما قرمز شده بودند در مقابل مردی کلاه به سر که بنظر میرسید مامور دولت است ایستاده بود
زن با لبخندی پیروزمندانه به مرد نگاه کرد:کارش رو تموم کردم.
-جدی؟فکر میکردم بیشتر طول بکشه.هرچی باشه تو برای قتل به اونجا رفتی نه جاسوسی و درحالی که ناشیانه دنبال موبایلش میگشت ادامه داد:هنوزم فکر میکنم کاسه ای زیر نیم کاسست.
زن درحالی که لبانش را رو به روی مرد گرفته و انگشتان سردش را روی گونه مرد میکشید با عشوه تمام گفت:یعنی به من و آزالیا اعتماد نداری؟
مرد که به نظر میرسید معذب شده باشد با لحن حق به جانبی گفت:چجوری باید بهتون اعتماد کنم؟هیچ کدومتون سوگند یاد نکردید.هردوتون.......هردوتون هم انگار قاتل های سریالی رفتار میکنید.چجوری باید اعتماد کنم؟
-امنیت مردم برای ما مهم تر از این حرف هاست موسیو(که قتلی انجام بدیم)
و در حالی که به سمت چپش خیره شده بود به نرمی ادامه داد:ولی اگه شما دوست ندارید به ما اعتماد کنید.........
نمیخواست بقیه حرفش را بشنود.با وحشت فریادی گوش خراش کشیدو چند لحظه بعد زن کاملا ناپدید شده بود.
پایان سمی من:اگه یه زن قاتل شکل شمارو توی یه پارک جنگلی گیر انداخت و شما نتونستید گوشیتون رو پیدا کنید فریاد بکشید