ما نمیتونیم از «نیمه عمر دانش» جلو بزنیم اما میتوانیم تفکر خود را نسبت به یادگیری تغییر دهیم. بروس لی جمله معروفی دارد با این مضمون: یک فرد دانا از سوال یک فرد نادان بیشتر یاد میگیرد تا یک فرد نادان از جواب یک فرد دانا. اما این دانا شدن در آینده به چه صورتی رخ میدهد و ما چطور یاد میگیریم؟
در این قسمت بحث ما بر روی بررسی مقالهای از «نیکولاس گوک» به اسم «آینده یادگیری» است که در سایت مدیوم منتشر شده است میخواهیم ببینیم در آینده، یادگیری به کدام سمت میرود و ما اکنون کجا هستیم؟
همه ما احتمالا با شنیدن این سوالات سر تکان میدهیم و میگوییم معلوم است که جواب همهآنهان «نه» است، ولی خودمان هم خوب میدانیم که انجام دادن این کارها اصلا عجیب نیست و حتی بعضاً آنها را انجام دادهایم. شاید این کارها نتیجهی خاصی برای ما نداشته است، اما حداقل یک زمانی توانستیم به این طریق پولی به جیب بزنیم و با آن قبضهای آب و برق خود را پرداخت کنیم.
بهترین راه برای جواب دادن به این سوالات، این است که امتحانشان کنیم، حتی اگر قرار باشد سوالات احمقانه و خندهدار بپرسیم. پرسیدن این سوالات جسارت قشنگی دارد و خیلی بهتر از جوابهای یکنواخت بقیه آدمها میتواند به ما کمک کند. اگر جسارت داشته باشید و این سوالات احمقانه را بپرسید، احتمالا درک جدیدی از دانش پیدا میکنید. درک و بینشی که برایتان غیرمنتظره و جدید خواهد بود.
برای همین است که میگوییم پرسیدن سوال خیلی با ارزشتر از خود جواب است!
حتما برای شما هم جالب خواهد بود اگر بدانید در سال 2013، بشر توانست به اندازه کل تاریخ گذشته خود، اطلاعات و داده جدید ایجاد کند. این روند همچنان در حال حاضر ادامه دارد و اطلاعات و دادهها تقریباً هر سال دو برابر میشود، این یعنی انفجار اطلاعات.
مایکل سیمونز (نویسنده مشهور آمریکایی که از پرفروشترین نویسندههاست) دانش ما را جمعآوری کرده و به این نتیجه رسیده است که:
هر شخص باید حداقل پنج ساعت در هفته را به یادگیری اختصاص دهد تا بتواند در زمینه مورد نظر خود که در حال انجام آن است به حرفهای بشود. پس اگر میخواهید بیشتر پیشرفت کنید، باید برای یادگیری زمان بیشتری صرف کنید.
گوک توضیح میدهد مدرک کارشناسی در بیشتر کشورهای اروپایی 180 امتیاز دارد و هر کدام از آن امتیازها هم ارزشی معادل 30 ساعت مطالعه را دارد، یعنی معادل 5400 ساعت است، اما متاسفانه مشکل این است که آنچه افراد در آن ۵ هزار و اندی ساعت یاد میگیرند به زودی فراموش میشود. دانشمندان این مساله را «نیمه عمر دانش» مینامند، شاخصی که به سرعت رو به کاهش است.
درست است که در حال حاضر با فوران و انفجار اطلاعاتی روبرو هستیم و به اصطلاح در عصر اطلاعات زندگی میکنیم و هر روز و هر شب دیتا و اطلاعات جدیدتری تولید میشود ولی درست مثل تحصیلات دانشگاهی خود، آنها را به سرعت فراموش میکنیم. اگر برای فراموش کردن درسهای دانشگاه به ۴ یا ۵ سال زمان نیاز داشتیم، اما این اطلاعات جدید برای فراموش شدن به زمان کمتری هم نیاز دارد. هرچقدر اطلاعات با سرعت بیشتری تولید شود، ما با سرعت بیشتری آنها را فراموش میکنیم و این اطلاعات به ظاهر ارزشمند، خیلی سریع بیارزش میشوند!
در دههی ۱۹۶۰ حدود ۱۰ سال طول میکشید که مدرک مهندسی یک فرد قدیمی شود (کارایی خود را از دست دهد) اما امروزه، و به خصوص در صنایع و رشتههای جدید، دانشها نیمه عمر کمتری دارند. مدرکهای تحصیلی در کمتر از ۵ سال قدیمی و بیارزش میشوند. اگه بخواهیم محتاطانه حرف بزنیم و بگوییم نیمه عمر دانش ۱۰ ساله است، باز هم هر سال ۵ درصد از چیزی که یاد گرفتهایم از بین میرود.
پس اگر بخواهیم ۵ هزار و ۴۰۰ ساعت تحصیلات دانشگاهی خود را حفظ کنیم، احتمالا باید هر سال ۲۷۰ ساعت مطالعه کنیم!
به خاطر همین است که تعداد افرادی که دنبال تحصیلات آکادمیک و دانشگاهی هستند روبهروز بیشتر میشود.
در ۱۰۰ سال گذشته مدت زمانی که بچهها به مدرسه میرفتند تقریبا دو برابر شده و در خیلی از کشورها قبل از ورود به بازار کار، افراد حدود ۲۰ سال از زندگی خود را صرف مدرسه و دانشگاه میکنند. در آمریکا نرخ ثبتنامی دانشگاهها (نسبت به کل جمعیت گروه سنی دانشآموزان سال آخر دبیرستان) ۹۰ درصد رشد کرده است.
هرچه ما بیشتر در اقیانوسی از اطلاعات غرق شویم، واقعیتهای موجود هم کم ارزشتر میشوند. بهخاطر همین است که مدت دورههای دانشگاهی طولانیتر میشود و افراد زمان بیشتری را برای یادگیری صرف میکنند. اما یادمان نرود که این اقیانوس اطلاعات روزبهروز بزرگتر میشود و طولانی شدن مدت دورههای تحصیلی هم نمیتواند ماندگاری این دانش را برای ما تضمین کند.
همین که بتوانیم در این اقیانوس جان سالم به در ببریم (یعنی با اطلاعات جدید بهروز شویم) زمان و تلاش زیادی از ما میگیرد پس دیگر فکر کردن به اینکه بخواهیم از امواج آن جلو بزنیم غیرممکن است! پس بهجای اینکه بیشتر خودمان را در اطلاعات غرق کنیم بهتر است که از آب بیرون بیاییم و خود را نجات دهیم!
بی دلیل نبود که گفتیم :
(ما نمیتونیم از «نیمه عمر دانش» جلو بزنیم اما میتوانیم تفکر خود را نسبت به یادگیری تغییر دهیم.)
درست است که باید زمان بیشتری برای یادگیری بگذاریم اما این کار جواب نهایی برای ما نیست و نمیتوانیم این مشکل را حل کنیم، پس نباید این واقعیت را انکار کنیم. آیندهای را تصور کنید که آدمها ۵۰ سالشان شده و فقط بعد دو سال تجربه کاری بازنشسته میشوند. به نظرتان چنین آیندهای ترسناک نیست؟
ترسناک اس اما واقعیت این است که هیچوقت چنین آیندهای پیش نخواهد آمد...
نیکولاس گوک میگوید اخیرا ویدیوهایی دیده که در یکی یک راننده لیفتراک داخل یه انبار از بدشانسی به یک قفسه و باعث خراب شدن کل انبار میشود و در دیگری ویدیو یک سری ربات هستند که خیلی راحت و به آسانی یک سری بسته را جابهجا میکنند. شاید این ویدیوها ربطی به دانش نداشته باشد اما خیلی خوب نشان میدهد که رباتها چقدر راحتتر و بهتر از ما میتوانند یک سری کار را به جای انسان انجام دهند.
اما به نظر شما هوش مصنوعی، علم رباتیک یا سیستمهای اتوماسیون میتوانند شغلهای بیشتری را در جهان ایجاد کنند؟ خب حقیقتش هیچ جواب مشخصی برای این سوال وجود ندارد، در واقع هرکس یک نظری دارد! اما انسانها دیگر تصمیم گرفتهاند که در هر کاری که تلاش زیادی میخواهد، خسته کننده و یا حتی غیرممکن است، به رباتها و هوش مصنوعی بسپارند. شاید روزی برسد که خیلی از شغلها که حتی مدرک دانشگاهی نیاز دارد هم توسط یک ربات و یا به کمک هوش مصنوعی، به سادگی انجام شود. هیچ چیزی در این دنیا غیرممکن نیست!
جملهی معروفی هست که میگوید:
«دانش از کنار هم قرار گرفتن اطلاعات تشکیل میشود و هوش انتخاب بین گزینههای مختلف. همین تمایز کارایی و اثربخشی است.»
فرض کنید که الان سال ۲۰۵۰ است، یعنی تقریبا ۳۰ سال بعد، آن زمان همچنان ما به وکیل، خواهیم گفت وکیل، ولی وکیل ۳۰ سال آینده با وکیل اکنون (۲۰۱۸) تفاوت زیادی دارد و احتمالا خیلی کار خاصی انجام نمیدهد. ولی حالا سوال جدیدی که پیش میآید این است که: اگر دانش دیگر برای ما بازدهی ندارد، پس باید سراغ چه چیزی برویم؟ واقعا نیاز داریم چه چیزی را یاد بگیریم؟
این اقیانوس اطلاعات، هر روز آینده را برای ما ناشناختهتر میکند. به خاطر همین مهارتی که به ما کمک کند در این دنیای ناشناخته به جلو قدم برداریم، مهارتی است که ارزشمند باشد. اما چع چیزی واقعا ارزشمند است؟
یووال نوح هراری ( تاریخدان و نویسنده مشهور کتاب انسان خردمند ) در مقاله جدید خود به اسم (سال ۲۰۱۵ چه چیزی برای انسانها کنار گذاشته؟) راجع به این ناشناختگی حرف میزند و میگوید:
آخرین چیزیکه یک معلم باید به دانشآموزان خود بگوید، اطلاعات بیشتر و بیشتر است. آن بچهها به اندازه کافی اطلاعات گرفتهاند! دیگر نیازی به گرفتن اطلاعات جدیدتر و بیشتر ندارند! به جای آن باید اطلاعات را «بفهمند»، بتوانند تفاوت بین دیتای مهم را با دیتایی که مهم نیست را درک کنند و مهمتر از همه اینکه بتوانند خرده اطلاعات را باهم ادغام کنند و یک تصویر کلی از دنیا بسازند.
چیزی که یووال نوح میگوید همان مهارت یادگیری است. وکیل سال ۲۰۱۸ به دانش نیاز دارد اما وکیل سال ۲۰۵۰ به هوش. در آینده وقتی که صنایع مختلف پیشرفت میکنند و یا شکست میخورند، یادگیری دیگر برایشان ابزار نیست، یادگیری فقط باید افراد را به هدفشان برساند. برای همین چیزهاست که ما باید بتوانیم خود را منعطف و سازگار نگه داریم.
گفتیم که دانش از کنار هم گذاشتن اطلاعات معنا پیدا میکند و هوش انتخابی است بین گزینههای مختلف و این دو همان تفاوت کارایی و اثربخشی است. هم دانش و هم هوش را میشود یاد گرفت اما باید یادگیریِ ما درست باشد! الان نمیتوانیم بگوییم که کدام بهتر است و یا کدام یک را باید انتخاب کنیم چون جهان فعلی ما هنوز به متخصصها نیاز دارد. ما هنوز هم به افرادی نیاز داریم که اطلاعات را کنار همدیگر بگذارد و دانش جدیدی خلق کند.
اما هرچه زمان بگذرد و هرچه به آینده ناشناخته نزدیکتر شویم، هوش آرام آرام جایگزین دانش میشود.
امیلی واپینک که هنوز سخنرانیاش در تد رکور دار است (یکی از معروفترین سخنرانیهای تد را تا به امروز داشته است)، معمولا بیشتر از نیاز انسان به آسودگی صحبت میکند. این نیاز رایجترین مشکل کاری بین ما آدمهاست. در جامعه ما خیلی از افراد به چیزهای مختلفی علاقه دارند و دوست دارند کارهای متفاوتی را تجربه کنند و نمیتوانند فقط روی یک کار متمرکز شوند، امیلی درباره اینها میگوید «آدمهای چند پتانسیلی». امیلی میگه چندپتانسیلیها هیچ مشکلی ندارند (متفاوت از بقیه نیستند) و نباید از این موضوع ناراحت باشند. این جامعه است که باید دیدگاهش را نسبت به آنها تغییر دهد و آنها را بپذیرد.
آدمهای چندپتانسیلی منعطف هستند، سریع یاد میگیرند و میتوانند ایدهها را با همدیگر ترکیب کنند. چندپتانسیلیها در این سه توانایی خیلی ماهرند و بهخاطر همین اگر تحت فشار قرار بگیرند تمرکزشان را سریع از دست میدهند. ما باید بتوانیم این افراد را بپذیریم و تشویقشان کنیم، چون اینگونه ما هم میتوانیم ازشان سود ببریم. اما چطوری سود ببریم؟ دنیای ما پر شده از مشکلات پیچیده و چندوجهی. به خاطر همین است که ما به چندپتانسیلیها نیاز داریم تا بتوانند خیلی راحت و بدون فکر، مشکلات دنیا را حل کنند.
وقتی مشکلات زیادی دور و بر ما باشد، سختترین کار برای ما این است که انکارشان کنیم. اطراف ما آدمهای بزرگی هستند که اتفاقاً به بزرگترین مشکلات ما فکر میکنند و همین باعث میشود تا آنها را دوست داشته باشیم.
جف بزوس (مدیرعامل شرکت آمازون و از ثروتمندترین افراد جهان) به همه کمکهای زیادی کرده است. او خیلی از موسسات رسانهای را حفظ کرده و زیرساختهای لازم را برای کشف جهان ایجاد کرده است. ایلان ماسک (بنیانگذار شرکتهای تسلا موتورز، پیپال و ... که جزوه ده شخصیت تاثیرگذار جهان است) هم دیدگاه ما را نسبت به چگونگی پرداخت و چگونگی فکر کردن راجع به ماشینهای الکترونیکی تغییر داده است و حالا به کمک او ما داریم به مریخ روزبهروز نزدیکتر میشویم. بیل گیتس (موسس ماکروسافت) هم چندی پیش بنیاد خیریه بیل و ملیندا گیتس را برای کمک به سلامت و بهداشت جهانی تاسیس کرد و این خیریه اکنون دارد با مالاریا و فلج اطفال در جهان مبارزه میکند.
تعداد این آدمها خیلی زیاد است و میتوانیم تا ساعتها اسامی مختلفی را نام ببریم که کارهای خارقالعادهای انجام دادهاند.
به قول معروف به کسی که در همهی علوم حرفهای است و غرق در دنیای دانش است میگوییم «بحرالعلوم». این بحرالعلوم همان متخصصهای جنرالیست امروزی هستند که معمولا نادیده گرفته میشوند. آنها میدانند که چطور یاد بگیرند و بلد هستند که چطور از این توانایی استفاده کنند. «زات رانا» (نویسنده) راجع به متخصصهای جنرالیست تحقیقاتی انجام داده و میگوید:
یادگیری یک توانایی است. وقتی تمرین کنید، در آن متخصص میشوید و برخلاف بقیه یاد میگیرید که چطور همیشه خود را به چالش بکشانید تا مهارتها را سریعتر یاد بگیرید. اگر این گونه باشید و تمرین کنید، خیلی سریعتر از دیگران میتوانید یاد بگیرید و متخصص شوید، که این قطعاً مزیتی با ارزش است.
با یادگیری سریع میتوانید خلاقتر باشید، منعطف بمانید و بعلاوه سعی کنید که از متخصصها دور بمانید و تمرکز خودتان را به جای اینکه خرج حفظ کردن حقایق بکنید، صرف یادگیری اصول کنید. دنیای غیرقابل پیشبینی ما به چنین اشخاصی نیاز دارد.
آیزاک آسیموف در سال ۱۹۲۵ درست یه سال قبل از اینکه وارد مدرسه شود، خودش درس خواندن و یادگیری را (به صورت خودآموز) شروع کرد. پدرش بیسواد بود و برای همین هیچ کمکی نتوانست به او بکند و تنها کاری که برای او کرد این بود که یه کارت عضویت در کتابخانه برای او بگیرد. از همانجا بود که آیزاک (پسر کنجکاو ما) بدون هیچ کمکی، خودش روی پای خودش ایستاد و شروع به خواندن و یادگرفتن کرد.
آیزاک میگفت که همین مطالعات متفرقه روی او اثر گذاشت و بعد از آن بود که به ۲۰ نوع موضوع مختلف علاقه پیدا کرد و آن علاقهها نه تنها در وجودش از بین نرفت، که تازه رشد هم کرد. آیزاک بیشتر از ۵۰۰ کتاب مختلف و ۹۰ هزار مقاله در حوزههای اساطیر، مذهب، شکسپیر، تاریخ، علوم و تقریبا تمامی موضوعات (به جز فلسفه) دارد (که یا خود آن را نوشته و یا ویرایششان کرده است)
یک بار وقتی پدر آیزاک کتابهایش را دیده از او پرسیده است که: آیزاک، چطوری این همه چیز را یادگرفتی؟
آیزاک در جواب گفته: از تو پدر.
پدر: از من؟ من هیچ کدام از اینها را بلد نیستم.
آیزاک:من نگفتم تو بلدی. گفتم تو ارزش یادگیری رو به من یاد دادی و من به ارزشش پی بردم و زمانی که یاد گرفتم برای یادگیری ارزش قائل شدم و باقی مسیرم بدون هیچ مشکلی برام رقم خورد.
وقتی راجع به متخصصهای جنرالیست امروزی میشنویم، فکر میکنیم که به خاطر ساعتهای مطالعه به چنین هوشی رسیدهاند، درحالیکه این فقط یکی از روشهاست. جمعآوری اطلاعات دانشهای مختلف فقط باعث مهارت و توانایی آنها نمیشود!
وقتی پدر آیزاک به او اجازه داد که خودش سراغ یادگیری برود، به او نگفت که چه بخواند و چه نخواند، چقدر بخواند و ... همین باعث شد که آیزاک با دیدی باز دنبال خواندن و مطالعه برود. همه ما تقریبا این را فراموش میکنیم و برای همین درک اشتباهی از یادگیری داریم.
برای اینکه هوش حقیقی در ما ایجاد ش.د باید همه پیش فرضها و این که چه میدانیم را کنار بگذاریم.
اگر آیزاک در مدرسه درس خوانده بود (مثل خیلی از ماها که کلی زمان گذاشتیم و چیزهایی را حفظ کردیم که برایمان هیچ کارایی نداشت) به چنین جایگاهی نمیرسید. دوگانگی که همیشه وجود داشته و متاسفانه واقعیت دارد.
رانا درباره ارزش واقعی مطالعه عقاید جالبی داره. او میگوید:
هر وقت با این ذهنیت که به خود بگویید چی درست و چی غلط است شروع به مطالعه میکنید، قطعا خودتان را از یادگیری واقعی دور کردهاید.
افرادی مثل آیزاک سریع حفظ میکنند و سراغ یادگیری چیزهای جدیدتر میروند. شما هم باید حواستان باشد که فقط دنبال تایید نباشید به جای آن ذهنتان را هر روز بهروزرسانی (آپدیت) کنید.
با این تفکر میتوایند یه کتاب را بارها بخوانید و هربار چیزهای جدیدتری یاد بگیرید و آگاهتر شوید. این نوع یادگیری یک یادگیری واقعی است. بیشتر از مهارت، این پذیرش است که مهم است! اگه ذهنتان همیشه باز باشد و خود را محدود نکنید، همیشه یاد میگیرید و اگر بسته باشد هیچ وقت شانسی برای غرق شدن در دانش را ندارید.
دانشمندها به این مسئله میگویند «پیچیدگی یکپارچه». پیچیدگی یکپارچه همان تمایل پذیرش چند دیدگاه مختلف و یکجا نگه داشتن آنهاست. اینکه بتوانید دیدگاههای مختلف را همزمان در ذهنتان نگه دارید و بعد آنها را با هم برای رسیدن به تصویری کلیتر ادغام کنید، یعنی دارید از پیچیدگی یکپارچه استفاده میکنید. اینطور همیشه در حال پیشرفت هستید و همیشه آمادگی ترکیب کردن نکتههای جدید و فراموش کردن نکتههای قدیمیتر را دارید.
این همان هوش واقعی است و برای کسی که واقعا دنبال یادگیری است، یک مزیت فوقالعاده است.
مغز شما مثل عضله بدن است. هرلحظه یا دارد رشد میکنه یا برعکس دارد به سمت زوال میرود. هرگز نمیتوانیم مغز را در یک حالت ثابت نگه داریم. به خاطر همین وقتی مغزتان را ورزش ندهید، عضلههای مغزتان ضعیف میشود و خیلی سریع مغزتان از کار میافتد و کند میشود.
پیش از این هم زوال مغز رخ میداده اما اثر این اتفاق امروزه، در این دنیای متغیر و عجیب، خیلی بدتر و حتی ترسناکتر است. در چنین جهانی ما نمیتوانیم ذهنهای قدیمی و کهنه را تحمل کنیم! پس اگر بخواهید از این کار جلوگیری کنید باید برای یادگیری چیزهای جدیدتر وقت بگذارید. یادگیری چیزهایِ جدید مانند یک سلاح است که با زوال مغز مبارزه میکند! اما این چیزی نیست که از ما در مقابل غرق شدن در دریای ناشناخته آینده محافظت کند.
برای همین است که بروس لی میگوید:
یک فرد دانا میتواند از سوالهای احمقانه یک فرد نادان، چیزهای مختلفی یاد بگیرد، چون هیچ وقت اولین اطلاعات را نمیپذیرد!
ما دیگر نباید حامل دانش باشیم، به جای آن باید وجودی سیال از اطلاعات باشیم. شاید تحصیل در چند رشته مختلف به ما کمک کند تا این راه را شروع کنیم. این اتفاق میتواند به ما کمک کند که خلاقیت، سازگاری و سرعت تغییرِ بالاتری در خود ایجاد کنیم، اما هنوز هم کافی نیست!
اگه فقط دنبال یادگیری باشیم، خیلی چیزها را از دست میدهیم. اگر نخواهیم که دیدگاهمان را تغییر دهیم، پس چیزی را هم درک نمیکنیم. این موضوع یعنی «بودن» نه فقط «انجام دادن و گذر کردن»
اصلاً مهم نیست که از سوالات خودمان یا دیگران درس بگیریم، ما به جای أن باید همیشه ذهنی باز داشته باشیم. هرچه بیشتر بتوانیم ایدههای متضاد و مختلف را در ذهنِمان حفظ کنیم، تصویری که شکل میگیرد جزئیات بیشتری پیدا میکند و این همان هوش واقعی است!
بروس لی قطعا توانایی هوش واقعی را داشته است. وقتی که بروس لی فوت کرد فقط ۳۲ سالش بود اما هم هنرمند و هم رزمیکار مشهوری در جهان بود. اون خالق فلسفهای کامل و سوپراستاری چند میلیون دلاری هالیوودی بود. بعدها بعد مرگش مشخص شد که او چطور توانست به نمادی فرهنگی بدل شود و هنوز که هنوز است آدمها از او یاد میکنند و دوسش دارند.
در انتها بیایید یک داستانی را با هم مرور کنیم:
روزی مردی دانا به ملاقات یک راهب ذن (مکتبی در مذهب بودای ژاپن که تأکید فراوانی بر تفکر لحظه به لحظه و نگاه عمیق به ماهیت اشیا جانداران و... به وسیله تجربه مستقیم دارد)، رفت تا از او سوالی بپرسد. زمانیکه راهب مشغول پاسخگویی بود، مرد دانا مدام وسط حرف او میپرید تا علم خود را ابراز کند، تا اینکه راهب صحبت خود را قطع کرد و شروع کرد برای مرد دانا چای بریزد. راهب فنجان مرد را همینطوری پر و پر و پر تر کرد،طوریکه چای سرریز شد، اما دست از ریختن چای بر نداشت تا اینکه مرد دانا گفت «بسه، فنجان پر شده است و نباید دیگر چایی بریزی».
راهب میگوید درست مثل این فنجان تو هم پر شدی از عقاید خودت! اگر اول فنجانت را خالی نکنی چطور میخواهی آن را از چایی جدید پر کنی و طعم آن را بچشی؟
ما هم درست مثل این مرد دانا باید فنجان خود را خالی کنیم و سعی کنیم تجربه جدیدی از یادگیری را برای خود رقم بزنیم.
اصل مقاله را از اینجا بخوانید.