برگ زرد را به آرامی جدا کردم.
هیچ مقاومتی نکرد و راحت از ساقه دل کند.
این زمان بود که دانستم، این برگ که هنوز مثل روزهای جوانی اش، بزرگ و با هیبت بود، خیلی وقت پیش از این، مُرده بود.
به قدو قواره اش،شکل و شمایلش،رنگ و روی زرد و سیمای پژمرده اش نگاهی کردم.
افسوس. زمانی نه چندان دور، زیبا و شاداب بود. از ابتدا و حتی از آن روزی که گل های بزرگ و سفید ارکیده از روی بی وفایی، یا چه می دانم شاید هم از سر یأس و دلخوری، یکی یکی بر زمین ریختند ، این برگ راست و استوار بر جای خود ماند و
مانند خواهری مهربان، برگ های نوباوه را یکی یکی در دامن پرمهرش پرورید و
سقف خانه را روز بروز بالا و بالاتر برد.
ولی حال دیگر نوبت رفتن او بود. نه آن که رفیق نیمه راه باشد، بلکه از آن روی که دیگر یارای همراهی نداشت زیرا جوهره جانش به آخر رسیده بود.
چه غم انگیز، همچون قلمی که دیگر نمی نویسد.
با این وجود،
خدا نظر لطفش را حتی از مردگان هم دریغ نمی کند.
چطور می توانستم این برگ را با همه زردی اش، دور بیاندازم؟
به گیاه مادر نگاه کردم که شکر خدا زنده و برقرار بود و ساقه و برگ های سبز دیگری داشت
و خاک گلدان مانند دشتی بی دریغ، زیر پایش گسترده بود.
آه از این خاک سرد و سیاه که سر منشاء همه نعمت های خداست...
مادر حیات، دیگر مثل خاک نزاییده...
برگ مرده نیز زمانی از همین خاک برخاسته بود و اگرچه جانش از تن درامده بود اما هنوز ته مایه حیات در تن نحیفش می تپید.
زندگی حتی در کالبد بی جان مردگان هم جاری است.
بهتر آن بود که برگ را به پایین پای گیاه مادر می سپردم تا با خاک هماغوش شود و ذرات خود را بدان باز پس دهد. و در روز نو ، باز از ریشه های گیاه رو به بالا سر فراز کند.
حال که
زندگی بازی حیات است،
دیگر غم و افسوس چرا؟
پس
خاک گلدان را به نرمی کنار زدم. برگ را در آن بستر امن، خواباندم و رویش را با خاک پوشاندم.
به نجوا به تازه درگذشته گفتم: بخواب و آرام بگیر
باش تا وقت برخاستنت، دوباره سر برسد.
13 تیر 1398
سوسن چراغچی