سرباز بی نوا
هزاران سال بود که در مسیر زمان و مکان، گم شده بود.
هم،صف همرزمانش و هم راه پادگانش را هر دو با هم
فراموش کرده بود،
با این وجود، هنوز سپر و نیزه اش را با خود داشت،
پس،
هنوز سرباز بود.
با این که حتی خودش را هم از یاد برده بود،
در اعماق ذهن سنگی اش،
هنوز ستاره ای سو سو می زد.
در زمان هایی دور،
یکبار برای همیشه خوشبختی را با تمام وجود احساس کرده بود.
و این زمانی بود که برای نخستین بار او را بر سنگ تراشیدند.
و سرباز چقدر به بخت سپید خود می بالید که در صفوف سربازان، او را در ردیف سپرداران قرار داده بودند.
از این افتخار و امتیاز،
چنان شاد و سرخوش شد که دل و جانش را نذر پاسداری از قصر پادشاه کرد.
سرباز عاشق،
از ژرفای قلب تپنده خویش، با خود عهد کرد که هرگز از هدف مقدس خویش،
سر باز نزند
و
تا ابد سرباز شاه و دودمان او باشد.
و بر این عهد مقدس خویش باقی ماند تا این که آن رویداد شوم رخ داد.
قیامت عظما شد.
دنیا را شعله های اتش فرا گرفت.
قصر و دودمان شاه در آتش حقد و جهل و کین نوع بشر، سوخت و خاکستر شد.
سقف ها و ستون ها و پلکان ها و دیوارهای عظیم یکی پس از دیگری فروریختند،
شاه و ملازمان و سفرا و سربازها و... یکسر بر زمین افتادند و در میان خاک و خاکستر مدفون شدند...
دنیا را سکوتی شوم در بر گرفت،
شکوه و عظمت تمدنی بزرگ، به خوابی ابدی فرو رفت...
زمان گذشت،
دیگر اثری از آن همه جلال و جبروت،
بر روی زمین برجای نبود.
مگر ویرانه ها...
با این وجود ریشه های آن تمدن بزرگ در دل خاک می تپید و دل دل می زد.
ویرانه ها عبرتگاه زندگان بودند،
مردگان هنوز در خواب بودند...
یک روز مانند روز جزا
از خواب ابدی بیدارشان کردند.
پیکر های مردگان را برخیزاندند و دوباره پابرجایشان کردند.
خدایا مگر دوباره قیامت شده بود؟
ردیف سربازان دوباره بر پا شدند و به شکوه از هم پاشیده خویش نگاهی از سر درد انداختند.
سربازان مسخ شده بودند. سر و روی شان خاک گرفته، لباس ها در گذر زمان رنگ باخته و عزم شان پوسیده و از هم پاشیده...
از همه اینها بدتر
دل تپنده شان،
از سنگ شده بود...
با این وجود، هنوز نیزه و سپر داشتند...
آن تمدن شکوهمند مرده و دیگر چیزی برای پاسداری نبود،
تماشاکده بود...
سرباز سپردار دیگر دل و دماغ پاسداری نداشت...
گو اینکه دیگر قصری هم به جا نبود.
ستاره ای هنوز در عمق جان سنگی اش سو سو می زد...
نه هدفی مانده بود، نه شاهی و نه عشقی،
تنها سوگ بود و سوگ...
سرباز هنوز سوگوار عشق بود که دستی او را گرفت و پنهان کرد...
سرباز پا به دنیای جدیدی گذاشت.
خدایا اینجا دیگر کجا بود؟
نکند دوباره قیامت شده بود؟
اگر قیامت بود، چرا او تنها بود؟
دیگر مردگان کجا بودند؟
دوباره از هوش رفت...
وقتی چشم باز کرد، خود را
میان قفسه ای خاک الود، یافت...
دو سه آدم، از پشت آن قفس شیشه ای، تماشایش می کردند...
نوع بشر که روزگاری اتش به خرمن تمدن عشق زده بود،
اکنون به تماشای سکوت سنگی سرباز آمده بود،
با این وجود، سرباز بینوا با آن نیزه و سپر،
هنوز سرباز بود،
هرچند
از سرزمین مادری اش جدا شده بود...
سوسن چراغچی
15 فوریه 2021
برداشت آزاد از ماجرای استرداد سنگ برجسته سرباز هخامنشی تخت جمشید. مهرماه 1397-2018
The guard
The poor guard had been lost for thousands of years.
He had forgotten both his brothers in arms and even the path of his troop.
But he still had his shield and spear with him so he was still a guard!
Even though he had even forgotten himself,
In the deep of his stone mind, a star was still flickering.
In ancient times, he had once felt happiness with all his being, and that was when he was first carved on stone.
And how proud he was of his good fortune that in the rows of the guards, he was placed in the ranks of the shield bearers.
From this honour and privilege, he felt so elated that he vowed with his heart and soul to protect the palace of the king.
The passionate guard vowed from the depths of his beating heart never to give up his sacred purpose, to guard the king and his dynasty forever.
And he kept his pious promise until that fateful day.
A great cataclysm occurred.
Flames engulfed the world.
The palace and the dynasty of the king were burnt to ashes in the fire of human ignorance and hatred.
Ceilings, columns, stairs, and massive walls collapsed one after another,
The king, his courtiers, ambassadors and guards all fell to earth and dust and ashes buried them.
An ominous silence engulfed the world.
The splendour of a great civilization went to sleep...
Time passed.
There was no trace of all that glory on earth anymore.
Except the ruins...
Still, the roots of that great culture pulsed deep in the soil and its heart beat.
The ruins were a lesson for the living
The dead were still asleep.
A day like day of judgement they woke up from their eternal sleep.
They raised the bodies of the dead and restored them.
God,
was there a resurrection again?!
The ranks of the soldiers rose again and glanced painfully at their shattered glory.
The guards were transformed; their heads and faces caught dust, their clothes faded with time, their purpose decayed and disintegrated.
Worst of all, their beating heart had turned to stone.
However, they still had spears and shields...
That glorious civilization was dead and there was nothing left to protect,
Only an exhibition...
The shield bearer guard no longer had the heart to keep watch.
Although there was no palace left.
A star was still flickering in the depths of its rocky soul...
There was no purpose left, no king and no love,
Only mourning and sorrow...
The soldier was still mourning in his heart when a hand took him and concealed him.
The soldier marched into a new world.
Oh God, where was here?
Was this the resurrection?
If there was a resurrection, why he was alone?!
Where were the other dead?
He lost consciousness again...
When he opened his eyes, found himself in a dusty shelf, inside a glass cage.
Several people were watching him from the glass cage.
The kind of human who once set fire to the bounty of a beloved civilization,
now was here to watch the stone silence of the soldier...
Nevertheless, with his spear and shield
he was still a guard...
Although he was separated from his homeland...
Susan Cheraghchi
February 15 2021