ویرگول
ورودثبت نام
سوسن چراغچی
سوسن چراغچی
خواندن ۲ دقیقه·۳ ماه پیش

سه ساله کودک


بچه همسایه مان با جان و دل مرا دوست دارد.

یک حس متقابل!

خانه آنها یک طبقه پایین تر از ماست.

هر بار که صدایش را از راهرو می شنوم، احساس می کنم که حسی گنگ در ذهن سه ساله اش می جوشد و با حواس بی تجربه اش مرا آن بالاها ، بالای آن راه پله عجیب غریب رازالود، که برای او دورترین نقطه این دنیاست، جستجو می کند.

اما او قادر به جستن و یافتن من نیست.

افسار اختیار و وجود ناپخته اش به دست دیگریست.

پدر و مادرش... بزرگ ترهایش.

آن ها بچه را مدیریت می کنند و کودک هنوز به آن مرحله از رشد و بلوغ فکری و روانی و شخصیتی نرسیده که چیزی یا کسی را که دور از دسترس حواسش، بینایی و شنوایی اوست، درخواست کند.

اما حس گنگ، همچون چشمه ای زیر صخره های سخت کوهستان، آرام آرام می جوشد و او نوای خوش دوست داشتن و طلب را در دوردست های ضمیرش می شنود.

با این وجود، کودک هنوز ناتوان است.

این حال و هوای مه آلود اسرارآمیز ادامه دارد تا کودک به مرحله رشد برسد، ذهنش بیدار شود و افسار اختیارش را خود در دست بگیرد.

آن زمان است که مرا خواهد یافت و خواهد شناخت.

من که تنها و تنها یک طبقه با او فاصله دارم.




این حکایت آدمی است.

انسان هنوز کودک است.

خود نمی داند چه می خواهد اما در ژرفای جان و دل و ضمیر،

چیزی می جوشد،

و او صدای محبوب را از دوردست وجود خویش می شنود.

هم او که آن بالا بالاهاست اما خودش را به اندازه یک طبقه فاصله با ما پایین آورده تا بتوانیم دستش را بگیریم.

با این وجود، هنوز خیلی مانده تا پخته شویم.

تا حواس جان مان قادر به طلب و جستجوی او باشد.

خدا که همیشه اینجاست، یک طبقه بالاتر...

هنوز سه ساله کودکیم ما آدم ها.



سوسن چراغچی

زمستان 1401

فقط نویسنده
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید