ویرگول
ورودثبت نام
سوسن چراغچی
سوسن چراغچی
خواندن ۳ دقیقه·۴ ماه پیش

طلب نور



دیشب بارون می اومد.

چه باروووونی...

به قول اون شاعر تاجیک ، «رشته رشته»...*

یکریز و بی وقفه،

یک جوری با هویت، انگار که همیشگی بود.

مثل همیشه قوی و ثابت و پابرجا.


زیر نور چراغ برق، همه چی قشنگ معلوم بود.

اون رشته های خوشگل نورانی رو میشد واضح و روشن دید و حسشون کرد.

با دیدن این بارون ، حس زندگی، احساس امنیت داشتم.


انگار در این لحظه، از پشت این پنجره،

همه حقیقت هستی،

همین نقاشی قشنگ بارون بود و بس...

یک گُله نور توی یک زمینه شب تاریک ، با خط های سیّال بارون...

یک تصویر زنده و جون دار.


ولی در این تصویر متحرک، یک چیز دیگه هم بود.

چیز جالبی که قبلا ندیده بودم.

یک چیز متضاد،

زیر اون بارون تند، یک چیزی خلاف جریان رود شنا می کرد.

یک نقطه گِرد متحرک که میون اون همه خط ریز و درشت افتان و ریزان، مدام بالا و پایین می رفت،

توی هوا چرخ می زد،

اوج می گرفت به سمت نور و دوباره بر می گشت پایین.


اولش فکر کردم خیال بود یا شاید هم خطای دید ...

اما نه، واقعی بود...

یک حشره ،

و چقدر هم نترس!

لابد به عشق نور بود که اینطور سمج و بی هراس از نیست و نابود شدن زیر اون شر شر بارون، دور چراغ برق، پر پر می زد.


بَه که چه اراده ای داشت

و

چه تضادی تو کارش بود!

یک دلش جرئت بود و یک دلش ترس از مردن.

شاید هم ترس از نرسیدن به مقصد و مقصودی که دو قدمی اش بود. ولی دستش بهش نمی رسید...


اما ته دلش، طلب نور بود.

هی می رفت و باز بر می گشت طرف نور.

مثل بچه ای که دستش رو می بره جلو تا شعله شمع رو بگیره اما می ترسه و دستش رو پس می کشه... دوباره از اول...

این هم با دل و جرئت می رفت جلو ،

یک رجز توی گوش بارون می خوند،

می دید زمین سِفته، حریف، قَدره... باز پرپر می زد سمت پایین...

و باز از اول...


اولش فکر کردم یک طلب ساده است، یک چیزی مثل هوس،

هوس هم، هوس نور!

شاید هم همه هوسش، توی اون هوای بارونی، همین پر پر زدن به هوای نور بود.

خودش یک نفر توی این هوای یک نفره...


فکر کردم الانه که بمیره...

ولی نه... مرگی در کار نبود.

همینطور یکریز زیر بارون دنبال هدفش پرواز می کرد.

طفلک حشره، به همین افت و خیز در طلب یار، قانع بود.

بی خیال وصال...


لابد بارون روی این موجود، اثری نداشت.

کی می دونه؟

شاید این دو تا با هم هماهنگ بودند.


شاید هم این حشره، رویین تن بود... ضد سرما و ضد آب و نم و رطوبت،

و شاید از جنس نور بود که از اون تلاطم و آشوب، ترسی به دل نداشت.

اصلا دلی در کار نبود.

خودش هم توی اون ظلمت بارونی، یک پاره نور بود.



اولش فکر کردم، توهّمه...

اما همه این ها هرچی که بود، بازی نبود.

خیالات هم نبود.

یک صحنه واقعی بود.

یک تیکه کوچیک از این نمایش بزرگ هستی که نورپردازیش عالیه

اصلا

پایه و اساسش از نوره.

و همه چیز در این عالم، مثل نقطه پرگار

در طلب نور.


سوسن چراغچی

4 اردیبهشت 1403



*شاعر تاجیک، لایق شیرعلی. شعر «می زند باران به شیشه»

فقط نویسنده
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید