ویرگول
ورودثبت نام
سوسن چراغچی
سوسن چراغچی
خواندن ۹ دقیقه·۷ ماه پیش

عسل باران...




دالی به ابرها چشم دوخت.

آن ابرهای بزرگ سپید و قشنگ که در همنشینی با آسمان صاف آبی رنگ، زیبا و با شکوه تر از همیشه نشان می دادند.

سپس دلش را به سمت بزرگ ترین آن ها پَر داد.

بر پشت ابر نشست و هِی کرد.

ابر بزرگ با صدایی به نرما و لطافت باد در گوش دالی گفت:

یواشتر پسرکم! چه خبرت است؟ مگر اسب گیر آوردی؟

هوا که زمین نیست، اگر مراقب نباشی زمین می خوری ...

اما دالی سرخوش تر از آن بود که حال آسمانی اش را با تَشَر یک ابر برهم بزند.

باز پاهایش را به پهلوی نرم و توخالی ابر کوبید و دوباره هی کرد.

ابر که دید پسرک هنوز سرش پر از باد زمین است، چیزی نگفت و نرم نرمک به راه خودش رفت.

دالی حوصله اش سر رفت. فکر کرد چرا نمی رود؟ با این که می دید آن بالا با زمین ، زمین تا اسمان فرق داشت، اما کله پر باد دالی، به همین که هست راضی نبود.

او زمین را در آسمان می خواست.

اینجور وقت هاست که ما شرقی ها می گوییم هم خدا را می خواهد هم خرما را.

خوب پسر حسابی... رفته ای در آسمان روی کول یک ابر سوار شده ای دنیایت عوض شده است همان را بچسب دیگر. اگر اسب سواری می خواستی که روی همین زمین هم می شد .

ولی کسی نبود که این چیزها را به گوش دالی بخواند. اگر هم بود به گوش او نمی رفت. در آن لحظات مافوق طبیعی که دالی بر پشت ابری سوار شده بود این حرف ها سیری چند؟!

او مدام ابر را هی می کرد و ابر بی توجه به این فرمان های زمینی، نرم و سبک به راه خود می رفت.

سرانجام دالی خسته شد و سرجایش آرام گرفت و محو قشنگی های آسمان شد.

رفتند و رفتند و رفتند.

در طول راه ابرهای دیگری به ابر کوه پیکر می پیوستند و ابر سفید مدام تغییر شکل می داد.

یک بار به چشم دالی شبیه شترمرغ بود و چند ثانیه بعد مثل سیمرغ ، بعد شبیه یک پری دریایی بال دار و یا یک کوسه یا نهنگ یا حتی خرگوش. ابرهای پیش روی دالی هم سرگرم همین بازی بودند. برای دالی نقش بازی می کردند.

حالا دیگر دالی همه چیز این بالا را دوست داشت به جز این که هنوز سرعت ابر به نظرش خیلی کم بود. با این حال وقتی به آن پایین نگاه کرد زمین زیر پایش را نشناخت. اصلا زمینی دیده نمی شد و هرچه بود به رنگ آبی بود. اولش فکر کرد آسمان به زمین آمده ...اما نه ...زمین پر از آب شده بود...

خدایا بالای اقیانوس بودند.

دالی ترسید. هرچه باشد او هنوز یک آدم زمینی بود و دلش به زمین زیر پایش قرص بود. ولی حالا این ابر خنگ لندهور با همین سرعت کمش چطور سر از دریا درآورده بود؟

ابر کوه پیکر همه این غرولندهای دالی را می شنید و خم به ابرویش هم نمی آورد.

یک گوش در و یک گوش دروازه!

بگذار برای خودش لُند لُند کند! همین که هنوز آن بالا سرجای خودش مانده و مثل یک اسب سرکش از پشتش او را به زمین نجهانده بود برود خدا را شکر کند.

اما همه این ها در ذهن خام دالی نمی گنجید. او فقط سیزده سالش بود . علاوه بر این ، همه آدم ها در ساعت ترس، ذهن شان کور می شود.

بعد از یک ساعت ابرسواری، غول های مخوف ترس در ذهن دالی، سر بر آوردند.

فکر کرد: راستی اگر ابر از وسط سوراخ بشود و او صاف بیافتد وسط امواج اقیانوس چه؟...

او که شنا بلد نیست ...اگر آن پایین نهنگی دهان باز کرده باشد و مستقیم به دهان نهنگ بیافتد چه؟...

و از این ترس های کودکانه که حتی آدم بزرگ ها هم دچارش می شوند چه برسد به دالی که هنوز گرم و سرد روزگار را نچشیده بود. او از دنیا فقط خیال و خیال بازی را دوست داشت و چقدر هم در این کار استاد بود. تا به این حد که هر وقت دلش بخواهد به پشت ابری بجهد و از آن سواری بگیرد.

ولی همه این ترس ها بیخود بود زیرا ابر هنوز اسب رهوار قابل اطمینانی بود. گوشش بدهکار ترس های زمینی هم نبود.

آرام و آرام رفتند تا اقیانوس را هم پشت سر گذاشتند. باز زیر پای دالی زمین سبز شد و دلش آرام گرفت.

غول ها هم موش شدند و سر به لانه خود فرو بردند.

بعد از یک ساعتی دست و پنجه نرم کردن با هیولای ترس ، وقتش بود که کمی آرام بگیرد.

بله دوستان همه چیز دست خود ماست، درست مثل بازی ابرها در آسمان .

هر وقت دل مان خواست می ترسیم و تا به سرحد جنون می ترسیم و خسته که شدیم به اراده و اختیار به عقل درون متوسل می شویم و بیدار می شویم . حالا دیگر ترس از جان مان می پرد و مثل بخار در آسمان محو و نابود می شود. انگار نه انگار که از اول ترسی بوده...همه چیز مثل یک آسمان آبی پر از ابر های تنومند سفید، امن و ایمن و عادی است.



خلاصه این که دالی همین که زمین خودش را زیر پایش دید با خودش گفت: فوق فوقش از روی ابر می پری پایین و پایت به زمین می رسد.

با این ترفند خودش را گول زد و دلش آرام گرفت و شروع کرد به لذت بردن از ابرسواری.

انگار در این دو ساعت که در آسمان بود بقدر ده پانزده سال عمر کرد و از خامی به پختگی رسید.

ابر که متوجه همه این ها بود با خودش گفت: حالا بهتر شد. بالاخره یاد گرفتی که صبور باشی. همه چیز مثل ما ابرها در گذر است. تو فقط قاچ زینت را سفت بگیر و نترس و دنیا را تماشا کن.

سوار بر پشت زندگی ، آرام بگیر و راهت را برو تا خودش رهوار و سربراه شود.

بعد از این گفتگوی نرم و لطیف خیالی ، دو رفیق ساکت شدند و به پهنه آسمان چشم دوختند.


ساعت ها می گذشت و آن ها هنوز در حرکت بودند. دالی در این چند ساعت چیزهای زیادی دیده و آموخته بود. حالا دیگر می دانست که جنبش ابرها در آسمان آنگونه نیست که زمینی ها فکر می کنند. آن بالا هرچه هست لطافت و نرمای بخار است. دالی می دانست که آن ابر غول پیکر سفید در اصل کوهی از بخار آب است که او را هم با خودش می برد و حالا متراکمتر می شد و شاید از پایین تیره به نظر برسد ولی در اصل این سنگینی بخار آب است که بدان شکل و انسجام می بخشد به طوری که ما در زمین به شکل ابرها می بینیمشان.

ابرها هیچ چیزی نیستند بجز پیام باران برای زمینی ها و ماموریت شان هم همین است.

بازی تغییر شکل ابرها هم می ماند برای تعالی فکری آدمیان.

هرچه باشد انسان ها بجز نان، به اندیشه هم نیاز دارند و چیزهایی که در طبیعت وجود دارند با تصاویر و سایه های خیال انگیزشان، به پیدایش و گسترش ابرهای اندیشه و خیال در آسمان ذهن آدم ها کمک می کنند.

اصولا یکی از کار ویژه های طبیعت همین است: الگویی برای نقش آفرینی انسان ها.

آری دوستان، طبیعت خیلی وقت است که به شیوه های گوناگون به ما آدم ها سواری می دهد.


دالی بجز این که از بخارسواری خود آگاه شده بود به حقایق دیگری هم پی برد.

آن بالا با پرنده های ابرسوار اشنا شد که هیچ کس روی زمین نمی شناسدشان. پرنده هایی که روی زمین معمولی به نظر می رسند ولی آن بالا کارشان اوج گرفتن تا فراسوی ابرهاست. مثل این که آن بالا ها خبرهایی هست که روی زمین حتی فکرش را هم نمی شود کرد و این تنها در اندیشه پرنده های بلندپرواز می گنجد.

دالی با تک تک قطرات آب هم دوست و هم پیمان شد. این بالا به چشم خودش دید که همه موجودات آسمانی، ذرات هوا و ذره ذره کائنات با یکدیگر حرف می زدند و در حال جنبش و تکاپو بودند. هر کدام کاری انجام می دادند...

از مشاهده این جنبش و تکاپو به یاد شعر کتاب دبستان شان افتاد:

ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند ...تا تو نانی به کف آری و به غفلت نخوری...

می دانم می دانم... می خواهید بگویید دالی که شعر فارسی بلد نبود.

ولی شما نیز از جزییات بی اهمیت بگذرید و به اصل بنگرید.

مهم اصل پیام است. حالا شعر را هر کسی که گفته، فارسی یا غیر فارسی مهم این است که دالی آن بالا به چشم خود دید که ذرات کائنات، مثل دنیای زنبوران در تکاپو هستند و مدام بین خودشان همهمه می کنند و حرف می زنند تا هر کسی باری را بردارد و به جایی بسپارد تا بارانی بیاید و زمین خدا سبز شود و آدم ها معیشت شان هموار بشود که البته نباید به غفلت بگذرد.

دالی که از آن بالا به این چیزها نگاه کرد، به این راز حکمت آموز نیز پی برد: این که همه چیز، تکه پاره های آگاهی را بر پشت خویش حمل می کند.

بالانشینی است دیگر...دید آدمی را به قضایا باز می کند.


وقتی دالی از آن بالا همه چیز را یاد گرفت ، هنگام باریدن بود.

حالا دیگر ابر سنگین به قدر دو سه بار، باردار شده بود. این همه راه را پیموده بود تا بخارها را، ارواح سرگردان رودخانه ها*، را از این گوشه و آن گوشه آسمان جمع کند و حالا که آبستن باران بود دیگر وقت جدایی رسیده بود.

آن دو با هم خداحافظی کردند، چشم های شان را بستند، وردی خواندند و با هم فرود آمدند...




و دالی با قطرات باران به زمین فرو افتاد...





همانطور که سرش رو به آسمان بالا بود قطره های درشت باران را دید که بر سر و صورتش فرود می آمدند.

آن ابر رفیق دیگر آنجا نبود. از اول هم توهمی بیش نبود.

هرچه بود باران بود و باران و باران...

دالی با یک دنیا شور و شوق دهانش را باز کرد و با ولع کودکانه، قطره های باران را بلعید ...

چه شیرین و دلچسب بودند...

زیر این عسل باران ، حالا دیگر سرش از باد زمین ، تهی شده بود.


سوسن چراغچی

بهمن 1402

* پائولو کوییلو در یکی از کتاب هایش نوشته است ابرها ارواح رودخانه ها هستند.


از این مجموعه همچنین، گوش بزنگ و نسل کشی در همین صفحه منتشر شده است.


فقط نویسنده
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید