ویرگول
ورودثبت نام
سوسن چراغچی
سوسن چراغچی
خواندن ۲ دقیقه·۲ ماه پیش

مادرمرگ





کوکو نرم و سبک آمد و در آشیانه نشست.

کبوترها برای دانه چیدن از خانه بیرون رفته بودند.

دو دانه تخم کوچک و سفید در آشیانه شان بود.

کوکو تخم ها ی سفید را کنار زد، جا باز کرد و نشست و یک تخم گذاشت.

سپس پر زد و رفت.

کبوترها آمدند و هیچ متوجه نشدند که تعداد تخم ها بیشتر شده و یکی از آن ها از دو دیگری بزرگتر است.

خدا عالم است شاید هم به حکم غریزه یا یک جور حکمت غریزی، خود را به نفهمیدن زدند سر در بال و پر خود فرو بردند و خوابیدند.




کمی دورتر روی یک درخت دیگر، کوکو نشسته بود و این دو را نگاه می کرد.

روزها گذشته بود. دو کبوتر در آشیانه مانده و به تخم ها نگاه می کردند. پوسته ها می شکستند و جوجه ها یکی یکی بیرون می آمدند.

مادر دو جوجه را خشک کرد و نازشان را کشید. پدر پرواز کرد تا برای تازه رسیده ها خوراک بیاورد. مادر هنوز چشمش به آن یکی بود که تکان نمی خورد.

کوکو آن دورتر نشسته و منتظر بود.




صدای تق تق شکستن تخم لابلای جیر جیر جوجه ها گم بود. مادرکبوتر به تخم نوک زد تا جوجه زودتر بیرون بیاید. به جوجه نگاه کرد. احساس کرد این یکی را زیاد دوست ندارد با این حال خشکش کرد ولی نازش را نکشید.




جوجه ها بزرگ تر می شدند. دو جوجه دیگر با این آخری دوست و دشمنی می کردند. سهمش را می خوردند و مدام به سرو چشمش نوک می زدند.

کوکو روی درخت همسایه همه این ها را می دید و دم نمی زد.

تنها منتظر بود...




روزی کوکوی کوچک روی لبه لانه رفته بود و داشت به پایین پرت می شد که کبوتر رسید.

نوکش زد و کشیدش داخل لانه...




وقت پرواز بود. کوکو از مادرکبوتر پرواز یاد گرفته بود.

پر زد و رفت. در آسمان تلو تلو می زد که کوکوی مادر آمد در آسمان چرخی زد و پیش چشم کوکوی تازه بال جولان داد.

کوکو دنبال مادرمرگ رفت.

هرچه باشد مادر ، حرمت دارد.

سوسن چراغچی

شهریور 1397

جوجه را هم باید بخوانید

فقط نویسنده
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید