سوسن چراغچی
سوسن چراغچی
خواندن ۲ دقیقه·۴ ماه پیش

نازجانَک

ناز جانَک،

مرغی است از تبار سیمرغ و ققنوس.

اگرچه آن  دو پرنده، بجز در افسانه،بی نشانند
اما این یک، هنوز در گیتی آشیان دارد.

با این وجود، پیوسته از این جهان تا آن جهان، طاق می زند.


نازجانک دو بال دارد یکی  همچون  پرِ مرغان زمینی  و آن دیگری از جنس نور،
به پهنای عالم...

این مرغ، نیمی اساطیری و نیمی زمینی،
در میان پرندگان این جهان،
خوی قمری را دارد.

همیشه در تکاپوی رفتن است و ماندن
همواره رونده است
و هماره آینده.

دلش هم با رفتن است و هم  ماندن.


آشیانه اش را یک هوا پایین تر از قاف،
بر افق دلتنگی ساخته
از این روست که
مرغیست سخت دلتنگ
و آوازش اگرچه نیکوست،
شنونده را دلتنگ می کند.

و
بیشتر خاموش است و هنگام سکوت،
از فراز آشیانه خود،
جهان را  نظاره می کند.
آوازش، شعر است.
می گویند، نخستین بار شعر، از نای نازجانک برخاست چنانکه موسیقی از  منقار ققنوس،


این پرنده ،
همتا ندارد.
نه بلبل است که بی وقفه آواز شادی سر دهد و نه بوتیمار که هرگز دم بر نزند.
نه عقاب است که بالا بالا بنشیند و نه چون گنجشک، زیر دست و پای آدمیان.
در میانه است.
میانه این جهان و آن دیگری.

می گویند
نازجانک،
فرزند واپسین ققنوس بوده.

هنگامی که سال ققنوس به هزار رسید
در بازپسین روز حیات و نزدیک غروب،
ققنوس، هیزمی انباشت کرد و بر آن کومه نشست و آوازی خوش سر داد و با منقار خویش، آتشی در هیمه انداخت و  افروخت و جانش آتش گرفت و سوخت و  خاکستر او سرد شد

و
از میان خاکستر، تخمی بدر آمد.
از آن تخم، مرغکی برون شد نه چندان مانند ققنوس،
بلکه نازجانک بود.

مرغی نازک دل که در آن دم پیدایش،
مادر می خواست،
هرچند که ققنوس ها یگانه اند.

اما نازجانک در نبودِ همچون خودی،
دلتنگ شد و آوازی سر داد که از نوایش، آسمان دلتنگ شد و  باریدن گرفت و باران، شیره جان نازجانک شد،
آنگاه
برخاست و در جستجوی همتای خویش بر آمد

و
در تک و پوی  میان دو گیتی، بزرگ شد.

از آن روست که نازجانک همواره در جستجوست،
تکاپو  برای یافتن گمشده خویش،
همتایی که هیچ گاه ندیده و هرگز نمی داند چگونه است.
از این روست که سخت دلتنگ است و گریزان و رونده.
همواره می آید و می رود و شعر می سراید ...
او جفت خویش می جوید و آن را نمی یابد.

از این روست که نازجانک بی همتاست.


سوسن چراغچی

مرداد 1402



ققنوس
فقط نویسنده
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید