ویرگول
ورودثبت نام
سوسن چراغچی
سوسن چراغچی
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

هاجر


هاجر، چمدانی به دست گرفته و در صحرا به هروله می رود.

او کفش به پا دارد ولی ریگ های داغ صحرا پاهایش را می آزارند.

هوا بسیار داغ و سوزان است.

آفتاب اینجا بطرزی عجیب، خشن و نامهربان است.

بدن هاجر خیس عرق، لب هایش خشک و تفتیده و  چشم هایش سوزناک است.

حرارت آفتاب، تشنگی و خستگی از راه بی پایان،

توانش را بریده

با این وجود، چمدان سنگینش را بر زمین نمی گذارد.

میان آن چمدان، چیز با ارزشی  هست  که حتی با این حال زار، نمی خواهد رهایش  کند.

وقتی خدا داشت روانه اش می کرد  آن چمدان را به دستش داد و سفارش کرد خواه در سختی و خواه در آسایش، هرگز آن را از خود جدا نکند.

میان آن چمدان، اراده  آهنین هاجر است که  با خود می کشد.

ولی انگار چیزهای دیگری هم هستند که عزم او را برای گذشتن از این بیابان برهوت، محکم می کنند.

گاهی با بدنش حرف می زند.

آری او مسئول جسم ظریفش نیز هست...

و قلبی که هنوز به عشق، می تپد.

این بار را نیز با عزم راسخ با خود می کشد.

علاوه بر این، یک چیز نرم و سبک هم بر دوشش سوار است.

روح لطیف او که به سنگینی همان چمدان است.

هاجر  مسئول آن نیز است...

هاجر اکنون تنهاست وهمه بارهای دنیا روی دوش اوست.

با این وجود، خدا او را تک و تنها به قربانگاه دنیا نفرستاد...

پیش تر، مردی نیز در کنار او بود.

اما مرد، به امید خدا رهایش کرده و رفته است.

حالا دیگر در این بیابان بی پایان،

هاجر است و سایه اش

سایه، نگاه خداست که در  این محنت سرای  همراه  هاجر است.

سوسن چراغچی

2 تیر 1399

هاجر
فقط نویسنده
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید