
همسایه
هیچ چیز بهتر از یک همسایه با وفا و صمیمی نیست.
خدا از این نظر هم مرا بی نصیب نگذاشته.
همسایه خوب من، عصر به عصر، از لبه ی دیوار به سمت پنجره آشپزخانه ، سرک می کشد و با زبان خودش صدا می کند: کجایی همسایه؟
من هم در جوابش، زود پنجره را باز می کنم، یک مشت برنج روی تخته می ریزم و پیش خودم می گویم: بیا همسایه. کجا می توانم باشم؟ همینجا هستم دیگر!
صبح ها هم خود اوست که از خواب بیدارم می کند یا دست کم من اینطور فکر می کنم!
به محض این که پلک هایم از هم باز می شود، صداهای عجیبی از بالکن خانه می شنوم.
این صدا با جیک جیک معمولی ، خیلی فرق دارد. آوا و لحنش خاص است. آواز هم نیست بلکه شبیه حرف زدن است منتهی با بیان گنجشکی.
آن گنجشک -که همسایه ماست - از این سوی دیوار چیزی می گوید و چند گنجشک دیگر از جایی دور تر چیزهای دیگری جواب می دهند. سروصدایشان، آواز یا حرف های خاله زنکیِ گنجشکی، هر چه که هست، آن وقت صبح، خیلی روح بخش و زیباست.
گاهی فکر می کنم، همسایه کوچکم، می کوشد با من هم حرف بزند. هرچند که من هنوز زبانش را بلد نشده ام.
تلاشش برای حرف زدن با من این گونه است که نرم و مرموز می آید و روی آن تخته که بخاطر پرنده ها پشت پنجره آشپزخانه نصب کرده ایم، می نشیند. گاهی با سکوت عمیقش صدایم می کند و گاهی هم جیک جیک نرم و نازکی سر می دهد تا متوجه حضورش بشوم. من هم پنجره را باز می کنم کمی دانه برایش می ریزم.
آدم هستم دیگر! عقلم همینقدر قد می دهد که فکر کنم دانه هایش ته کشیده که اینطور صدایم می کند.
ولی خوب که فکر می کنم می بینم اصلا بحث یک مشت دانه نیست.
تا به حال کدام گنجشکی لَنگ غذا مانده که این یکی بماند؟
اینجا نشد هر جای دیگری روزی اش را پیدا می کند.
در حقیقت گنجشک من ذاتا با وفاست. حال که خانه اش را روی دیوار ما ساخته و همسایه دیوار بدیوار مان شده، حواسش بجز دانه، به من هم هست.
انگار می خوهد رسم همسایگی را بجا آورد.
همیشه از پشت دیوار ، به سمت پنجره ما سرکشی می کند. حتی گاهی یواشکی و در کمال تعجب می بینم از پشت پرده به درون خانه نیز چشم دوخته.
اصلا دوست دارد غذایش را هم ، به جای این که با خود ببرد، پشت پنجره ما بخورد!
گاهی وقتها که در آشپزخانه مشغول کارم قبل از این که کبوترهای چاق و قلدر بیایند و همه برنج هایی را که برایشان ریخته ام یکجا درو کنند، صدای تق تق ظریفی، نگاهم را به پشت پنجره می کشاند. همسایه کوچولویم را می بینم که با نوک ظریفش به تخته می زند. باز فکر می کنم در حال دانه چیدن است. حال آن که شاید دارد در خانه مرا می زند.
گاهی هم دانه ای را به نوک می گیرد و با خود به بالکن مجاور می برد. خدا می داند چه سرو سرّی آن جا دارد! یا شاید می خواهد نشانم بدهد که او هم سرو همسری دارد!
خلاصه گنجشک کوچولوی من، هر کاری می کند تا حواسم به او باشد و نشان بدهد که حواس او هم به من هست.
ما دوستان خیلی خوبی برای هم هستیم و فکر می کنم اگر اوضاع همینطور پیش برود، بزودی زبان همدیگر را هم یاد بگیریم.
دور نیست زمانی برسد که عصر ها پنجره را باز کنم ، من از این سوی دیوار چیزی بگویم و او از آن سوی دیگر جوابی بدهد.
خدا می داند چقدر به ما خوش بگذرد...
هیچ چیز بهتر از داشتن یک همسایه خوب و صمیمی نیست.
5 مرداد 1397
سوسن چراغچی