روزگاری دور در سرزمین افسانه ای ژاپن، پیرمرد و پیرزنی در کنار یکدیگر زندگی می کردند .
اجاق خانه و دلشان هر دو خاموش بود زیرا از مال دنیا و فرزند، بی بهره بودند.
بخت از زندگی آنها رخت بر بسته بود.
خانه کوچک این زوج پیر بی اقبال، در حاشیه جنگلی دوردست و در گذرگاه کوچ درنا های مهاجر قرار داشت.
هرگاه به آسمان نگاه می کردند و با پرواز شاد و آزاد درنا ها به سرزمین های دور و نزدیک سرگرم می شدند، درد بی چیزی و تنهایی خود را برای دمی، به فراموشی می سپردند.
درنا ها، مایه دلخوشی زودگذر شان بودند.
روزی از روزهای سرد پاییزی، پیرمرد که برای یافتن هیزم به جنگل می رفت، درنایی شکسته بال و ناتوان، افتاده بر زمین دید.
مرد مهربان، به حال این پرنده تنها و جامانده از قبیله درنا های مسافر دل سوزاند، تیر بلا را که از غیب بر بالش نشسته بود از جانش کَند ، بال شکسته را مرهم گذارد ، با دست مهر تیمارش کرد و همچون فرزندی دل به او داد و پس از چندی، با حسرت و آه، او را به واپسین دسته ی درنا های در حال سفر سپرد.
پرنده که گویی از بند رسته باشد، بی آن که نگاهی به پیرمرد دل داده افکند، در آسمان اوج گرفت و در میان درنا ها گم شد.
آیا درنا ها، مهر و شفقت انسانی را درک می کنند؟
آیا درکی از عشق انسانی به خود دارند؟
یا آن که تنها و تنها از روی عادتی هزاران ساله، به پرواز و کوچ به سرزمین های گرم دور، مشغولند؟ در پی غریزه، لانه می سازند ، جفت می گیرند و جوجه می پرورانند تا نسلشان باقی بماند؟
تا همیشه درنا ها باشند و باز سفر و دل سپردن به کوچ و رفتن و بازگشتن و دوباره رفتن و ...؟
بی خبر از دل های آگاهی که چشم به ماندنشان دارند؟...
درنا از میان دستان گشاده ی پیرمرد بی فرزند، پر زد و نگاه و دلِ سوخته ی او را تا آسمان با خود برد.
گذشت تا زمستان سخت و سرد از راه رسید.
اجاق خانه ی زن و مرد همچنان خاموش بود.
دیگر درنا ها هم نبودند تا زوج دلشکسته و نومید با گرمای بودنشان، سرما و گرسنگی را فراموش کنند.
شبی از شب های سرد و خاموش که زن و مرد، سر بر زانوی غم و بی کسی خود فرو برده بودند، درب کلبه به صدا در آمد. در دم، ترس و حیرت نیز درب خانه ی دلشان را کوفت.
چه کسی در آن شب تیره، اهالی گمنام این خانه دور افتاده را یاد کرده بود؟
نکند خطری در کمین باشد؟
همچنان در می زدند و قلب ساکنین کلبه در سینه تند تر می زد.
سرانجام زن و مرد پیر و ناتوان، دل به دریا سپردند و در گشودند.
با دیدن آنچه پشت در خانه شان بود، ترسشان یکباره و در دم فرو ریخت و حیرتشان دو چندان شد.
در آن شب برفی، دختری زار و لرزان و بغایت زیبا مقابل آن ها ایستاده بود و با نگاه از ایشان پناه و کمک می خواست.
در آن شب تاریک، درمانده ای به اهالی این خانه ی دور افتاده پناه آورده بود.
او از کجا آمده بود؟
چگونه در این جنگل سرد و تاریک و پرخطر راه به کلبه ی آنها برده بود.
با دیدن این افتاده تر از خود، دنیا پیش چشم زن و مرد پیر بزرگ شد.
گویی از جایگاه خود، یک پله بالاتر رفته بودند.
این هم نعمتی است که برای شان از غیب نازل شده بود.
اینکه فرصتی باشد تا بتوان دست افتاده تر از خود را گرفت و بزرگی را احساس کرد.
مجال تردید نبود.
زن و مرد مهربان، به او راه و پناه دادند و به دست مهر تیمارش کردند.
از بودنش توان گرفتند و در دم هیزم در اجاق گذاردند و آتش افروختند.
میهمان همیشه با خود گرما و شادی می آورد.
فردا و فرداهای دگر هم آتش اجاق روشن ماند.
کلبه ی کوچک گرم و روشن شد.
خانه دلشان به نور عشق، فروزان شد.
دخترک، همچون فرزندی در خانه ی آنها ماند و از آن پس، به پاس مهربانی و بزرگواری زن و مرد ، به دست محبت و نوازش تیمارشان کرد.
فرزند، روشنی خانه است.
با آمدن دختر، درهای بهشت به روی این زن و مرد دل شکسته ی تنها باز شده بود.
غذا می پخت و خانه را می روفت...
برای شان ساز می زد.
از موسیقی وجودش، خانه گلستان شده بود...
دختر، دست های هنرمندی هم داشت.
روزها پیرزن و پیرمرد را از کلبه بیرون می فرستاد و در به رویشان می بست.
آواز می خواند و برایشان با جان و دل، پارچه می بافت.
پارچه هایی نفیس همچون ابریشم و دیبا و اطلسی با رنگ ها و نقش های بسیار زیبا و دلگشا و بیشتر تصاویر درناهای بال گسترده و در حال پرواز.
پارچه هایی که انگار جان داشتند و چشم زن و مرد بی نوا به زیبایی شان روشن می شد.
هر روز زن و مرد صبورانه پشت دری که قفلی بر آن نبود، می نشستند و با عشق و اشتیاق به صدای کارگاه پارچه بافی آمیخته با آواز دل انگیز دخترک زیبا گوش فرا می دادند.
از شنیدن جادوی آواز و دیدن پارچه های زیبا ، جان می گرفتند.
چندی گذشت و آوازه ی پارچه های نفیس و افسانه ای دختر در میان ساکنین جنگل و شهر های اطراف پیچید.
مردم، برای دیدن کارهای دست او به خانه زن و مرد گمنام می آمدند و با دل و جان پارچه ها را می خواستند.
سالی نگذشت که از فروش پارچه های گرانبها ، رونق و رفاه و آسایش به این خانواده کوچک، روی خوش نشان داد.
خانه به نیروی عشق، فراخ شده بود هرچند اتاق پارچه بافی هنوز کوچک بود و درهایش، همچنان بسته.
دختری که در شبی تاریک و سرد، پناهش داده بودند، برای زن و مرد رنج کشیده نعمت و برکت و آسایش و شادی و عشق به ارمغان آورده بود.
یک سال به خوشی گذشت تا اینکه چرخ آسمان به سویی دیگر چرخید.
روزی از روزهای پاییز، بازرگانی طماع و پول پرست، همچون سِیلی ویرانگر به خانه زن و مرد خوشبخت و خوشحال، هجوم آورد.
او پارچه می خواست بیشتر از آنچه در خانه داشتند. می خواست پارچه هایی را که دختر به پاس محبت بافته بود، در بازار سودا کند.
دخترک دل نمی داد و عشق را به سودا نمی بافت.
ولی تاجر اصرار می کرد. هرچه بیشتر مقاومت می کردند سکه های طلای بیشتری نشان می داد.
سرانجام برق طلا چشم پیرزن و پیرمرد را برای لحظه ای کور کرد.
خورشید محبت و عشق، پشت ابرهای تیره ی حرص و آز پنهان شد.
برای نخستین بار به فرزند خود اصرار کردند.
دخترک دل شکسته و غمگین، با گام های کوتاه و لرزان، به اتاق پارچه بافی رفت...
درها را به رویشان بست.
زوج پیر و تاجر پشت درهای بسته نشستند و به صدای کارگاه پارچه بافی و آواز محزون دخترک، گوش سپردند.
انسان های آزمند، هرگز بردبار نیستند... بازرگان پول پرست نیز صبوری نمی کرد.
سرانجام طاقت از کف داد ناگاه از جا برخاست تا در را باز کند.
می خواست بداند، دخترک در خلوت خود چه می کند؟
چرا بیرون نمی آید؟
چرا تاخیر می کند؟
پیرزن و پیرمرد دامنش گرفتند و از رفتن بازش داشتند.
این خواسته دختر بود که از تماشای پارچه بافی او پرهیز کنند.
اما تاجر آن دو را کنار زد و با حرص و شتاب، در باز کرد...
هر سه از آنچه دیدند در جای خود میخکوب شدند.
دختری در کار نبود...
پشت کارگاه پارچه بافی، درنایی سر در سینه فرو برده بود و پارچه می بافت.
دلشکسته و نالان بال می زد و با منقار پرهای خود را می گرفت و بر تار و پود پارچه می گذاشت.
از جان خود می کَند و به پارچه جان می داد.
اکنون راز زیبایی سحر انگیز پارچه ها آشکار شده بود.
درنایی که روزی به دست گشاده ی مهر و شفقت انسانی تیمار شده بود، تارو پود پارچه ها را با عشق می تنید.
برای همین بود که پارچه هایش جان داشتند...برای انسان های مهربان، زندگی بخش بودند.
عشق ، مولود رحم و شفقت انسانی شده بود و همچون فرزندی آن را در بال و پر خود گرفته بود.
وقتی درنا خود را در برابر در های باز پیش چشمان حیران سه انسان دید...
سه غریبه...
ناگاه موسیقی آوازش خاموش شد.
مثل این که عریان باشد با بال هایش روی خود را پوشاند.
ناله ای از اعماق جان، سر داد و دوباره لباس انسانی بر خود بست و صورت دخترک از میان بال های سپید، پدیدار شد.
سرگشته و آشفته از آشکار شدن این راز ،
دوان دوان و با اشک و آه از خانه بیرون دوید...
دوباره درنا شد.
پر گشود و به آسمان پرواز کرد و دور و دور تر شد...
درنای عاشق،
در آسمان گم شد و نگاه پر حسرت پیرزن و پیرمرد را با خود برد.
اجاق خانه از اشک و دود آه و حسرت، خاموش شد...
فرصتی که با آن تیر بلا از غیب برای این دو پدیدار شده بود، در آتش طمع سوخت و نابود شد...
سوسن چراغچی
آبان 1395
باز نویسی انیمیشن قدیمی پرهای درنا
Crane Feathers