چالش های مادرانه من
چالش های مادرانه من
خواندن ۴ دقیقه·۱ سال پیش

ترس بچه ها از مهد کودک | تجربه های من در مورد مهد رفتن برکه

سلام مامانا و باباهای عزیز

امروز تصمیم گرفتم درباره ی چالش های مهد کودک بردن فسقلیای لجباز باهاتون صحبت کنم. این چند وقته بخاطر مشغله هام تصمیم گرفتم برکه رو مهد کودک ثبت نام کنم. البته که مهد برای خودش هم خیلی خوبه و خب علاوه بر اینکه کلی چیز یاد میگیره پیش زمینه ی مناسبی برای اینه که وابستگیش به من کمتر بشه. به طور کلی من وقتی خواستم وابستگی برکه به پستانک رو هم کم کنم خیلی اذیت نشدم. خلاصه که کلی درباره این موضوع فکر کردم که چطوری ببرمش مهد کودک که در دید اول نترسه و گریه نکنه. خیلی سوال پرسیدم از دوستایی که کوچولوهاشونو مهد میرفتن و از تجربه ی مامانای دیگه تو سایتای مختلف هم استفاده کردم و در نهایت به چندتا روش رسیدم که اکثرا مربوط به راهکار های روانشناسی اند که نه تنها در این مرحله بلکه بنظرم در همه ی مراحل تربیتی بچه میتونه تاثیر گذار باشه. بریم که شروع کنیم و یکم براتون از این تجربه ی تقریبا موفق بگم.

قبل از اینکه بخوام برم و برای مهد کودک ثبت نام کنم سعی کردم اول ببینم نظر برکه درباره این فضا چیه؟ دختر همسایمون که اتفاقا برکه خیلی دوسش داره و چند باری هم با بازی کردن تازگیا رفته بود مهد کودک و اونم یکم بیقراری میکرد و زیاد مهد نمیموند. خلاصه که با صحبت مشورت با مامانش تصمیم گرفتیم با برکه باهم برن مهد تا شاید به هوای همدیگه هم بهشون خوش بگذره هم دیگه ترسی از مهد کودک نداشته باشن. این شد که روز صبح به برکه گفتک که قراره با دوستش بریم مهد کودکشو ببینیم اولش ری اکشن خاصی نداشت، طبیعی ام بود چون هیچ ذهنیتی از جایی که میرفتیم نداشت.

تا آمادش کنم شروع کردم براش از محیط اونجا گفتم که کلی بچه ی دیگه مثل خودش و دختر همسایه اونجان و میتونه کلی بازی کنه و اینا. بنظرم اون لحظه خوشحال اومد و خلاصه رفتیم مهد کودک دوست برکه. اولش یکم شوکه بود و داشت تجزیه تحلیل میکرد خلاصه رفتیم داخل و مربی با مهربونی اومد و خوش آمد گفت بهش و بچه ها رو راهنمایی کرد تا برن سر کلاس نقاشی. برکه عاشق نقاشیه بخاظر همین سریع قبول کرد. (بچه نگران این بود که مداد رنگی نداره?) منو خانم همسایه هم نشستیم یه جایی که تو دید بچه ها باشیم تا مطمئن باشن که ما جایی نرفتیم. این موضوع که بچه ها مطمئن باشن که شما هستید و یجورایی بهتون اعتماد پیدا کنن.

مامان دختر همسایه میگفت که من روزای اول میذاشتمش مهد و وقتی که حواسش نبود میرفتم. این کار یجورایی فرار کردنه. بنظر من بچه باید بدونه که شما میرید خونه و حتی باید باهاش خداحاظی کنید اما توجه کنید که خداحافظی طولانی باعث میشه بچه فکر کنه که تایم زیادی رو باید دور از شما بمونه و بیشتر بیقراری کنه. به عنوان روز اول خیلی زود بود که من برکه رو بذارم و برم خونه.(البته که هنوز ثبت نامشم نکرده بودم ?) خلاصه نشستیم اونجا تا نقاشی بچه ها تموم شد. اومدن و با کلی خوشحالی نقاشی هاشونو به ما نشون دادن. اونجا بود که ما ی نفس راحتی کشیدیم که خب خداروشکر با محیط اکی شدن. برکه یه دوست جدیدم پیدا کرد که مثل هم نقاشی کشیده بودن. بنظر میومد که از محیط خوشش اومده و راضی بود.

اون روز تموم شد و ما نزدیک به 5 ساعت نشستیم تو مهد کودک و بچه هارو همراهی کردیم. بعد از من همش منتظر این بودم که ببینم برکه ازم می خواد تا باز ببرمش مهد کودک یا نه، که دیدم نخیررررر ایشون اصلا یادش رفته.? منم شروع کردم به اینکه فضای خونه رو یکم براش کسالت آور کنم. موقع بازی کردن باهاش بازی نمیکردم یا هروقت که بهونه میگرفت که بره با دختر همسایه بازی کنه بهونه می آوردم و خلاصه نمیذاشتم بره. تا اینکه دیدم اینجوری داره یکم اذیت میشه شروع کردم باهاش صحبت کردن. ازش پرسیدم که دوست داره بره مهد مثل بقیه بچه ها اونجا بازی کنه یا نه اولش گفت نه بعدش گفت تو هم میای؟ خلاصه که باهاش صحبت کردم گفتم باید خاله ها (مربی ها) اجازه بدن تا بتونم بیام. یکم قانع شد و از فرداش ثبت نامش کردم همون مهدی که دختر همسایه میرفت.

تا دو روز اولم خودم باهاش میرفتم و از یه تایمی که میگذشت دیگه بهش میگفتم که من میرم خونه و اونم قبول میکرد. روز اول به عنوان جایزه و اینکه تشویق بشه که بازم بره مهد براش یه عروسک خرید که خیلیم خوشش اومد و فرداش با خودش برد مهد. الان برمه نزدیک به ده روزه که داره میره مهد و خلاصه منم با این روش ها بعد کلی انرژی گذاشتن بلاخره موفق شدم. البته اینم بگم که هنوز وقتی صبح ها میخواد بره مهد یکم نق میزنه ولی خب وقتی وارد محیط مهد میشه و دوستاش و مربی شو میبینه یادش میره و راحت کنار میاد. اینم بگم که انتخاب مهد و مربی خیلی مهمه خداروشکر من با توجه به توضیحاتی که شنیده بودم این مهد ثبت نامش کردم و راضی هم هستم. اینکه بچه با مربیش بتونه ارتباط بگیره خیلی خیلی مهمه.

اینم از این چالش سخت مادرانه که من از پسش براومدم. خوشحال میشم شما هم درباره تجربیات مهد بردن کوچولوتون و اینکه چه راهکار هایی بکار بردین برام بنویسید.?

مهد کودکترس کودکاناختلال اضطراب اجتماعیاضطراب اجتماعی
مامان ی فسقلی شیطون که اینجا قراره تمام تجربه ام در بزرگ کردن دخترم رو براتون بگم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید