چالیست
چالیست
خواندن ۲ دقیقه·۵ ماه پیش

حافظِ خلوت‌نَشین

‌از دیروز فکر و ذکرم شده اینکه:

آنکه پرنقش زد این دایرهٔ مینایی
کس ندانست که در گردش پرگار چه کرد

و هی با خودم فکر می‌کنم که انگار چیزی دارد تلاش قابل تحسینی می‌کند که در لفافه بماند!

مفهومی غریب لابه‌لای کلماتی که بیت قبلش هم تکرار شده بود:

ساقیا جام می ام ده که نگارنده غیب
نیست معلوم که در پرده اسرار چه کرد

نفهمیدم چه بود. فقط صدای پوزخندش را از لابلای کلمات می‌شنیدم.

یاد یکی از سکانس‌های سریال خانوم میزل شگفت‌انگیز افتادم:

پدر: (با لحنی متفکرانه) می‌دونید، این نمایش واقعاً منو به فکر فرو برد.
مادر: چی باعث شد اینطور فکر کنی؟

پدر: به نظرم کارگردان پیام قدرتمندی رو به مخاطب منتقل می‌کنه. اون بهمون نشون می‌‌‌ده که چطور زندگی می‌تونه پر از فراز و نشیب باشه، و اینکه چطور باید با چالش‌ها روبرو بشیم و ازشون عبور کنیم.

در این لحظه، مادر به کارگردان تئاتر که در میز بغلی نشسته است، نگاه می‌کند و با لحنی خجالتی می‌پرسد. ببخشید آقا، میشه یه لحظه بیایین اینجا؟

کارگردان تئاتر: (با تعجب) بله، حتماً.

مادر: من و دوستام خیلی از نمایش شما لذت بردیم. کارگردانی شما واقعاً فوق‌العاده بود. میشه یه سوال بپرسم؟

کارگردان تئاتر: بله، بپرسید.

مادر: اون صحنه‌ای که شخصیت اصلی مجبور بود تصمیم سختی بگیره، ایده اصلیش از کجا اومد؟

کارگردان تئاتر: راستش رو بخواهید، از یه تجربه شخصی توی زندگیم الهام گرفتم...


پدر فکر می‌کرد کاگردان تلاش کرده چیز مهمی خلق کند، در حالی که کارگردان با آن قیافهٔ ابلهانه، صرفا یک تجربه شخصی را چپانده بود توی متن بدون اینکه فکر خاصی کرده باشد!

ذهن بیمارم به این فکر می‌کند که مثلا اگر حافظ با چندتا ساقی و دافی آن زمان، رفته بودند یک مهمانی خودمانی با وزیر وزرا و سایر آویزانان دربار. همسر وزیر در باغ بزرگ‌شان چرخ‌وفلکی به به نام « پرگار » ساخته بوده به صد رنگ و هزاران نقش که وقتی می‌چرخد، به گردون دهن‌کجی کند! آن هم برای حافظِ زمین‌تخت‌گرا!

همه بزرگان دست در دست هم سوارش می‌شوند و حافظ چون سرش گیج می‌رفته از بچگی، سوارش نشده.

ولی شاخ نبات که از قضا کنار همسر شنگولِ وزیر نشسته بوده، از ترسِ ارتفاع خودش را انداخته روی پای همسر وزیر و قس علی هذا!

قبل از سوار شدن می‌خندیده ولی وقتی پیاده می‌شوند، لپش گل انداخته و از خجالت سرخ و سفید شده و به ازای جواب برای تمام سوال‌های شاعر بخت‌برگشته از جمله: «چی شده؟ ملوک‌خانوم کاری کرده؟» را «میگم نه! چیزی نشده.» یا « رهاش کن بره. به جاش یه غزل بخون حال کنیم» تحویل می‌دهد.

حافظ هم کلافه و ناگزیر می‌فرماد:

آنکه پر نقش زد این دایره مینایی
کس ندانست که در گردش پرگار چه کرد؟!

به این شکل بزرگوار دهن‌کجی می‌کند به حقیقت!

حافظفانتزیپرگارشعرکارگردان تئاتر
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید