ورودی 82 دانشگاه خلیج فارس بوشهر بودیم، رشته مدیریت؛ بازرگانی و صنعتی. جماعتی که آمده بودیم تا نظم و روال عادی دانشگاه را بهم بریزیم. جمعی عجیب، یک دست و همدل که پایه هر کاری بودیم غیر از درس خاندن. تخصص مان تعطیل کردن کلاس بود. بیشترمان یک سال پشت کنکور مانده بودیم، سازمان سنجش منتظرمان گذاشته بود تا عقبی ها هم برسند و جمع مان جمع شود بعد باهم بفرستدمان توی دانشگاه خلیج فارس بوشهر. از همان ترم اول، مثل یک خانواده که مدتی از هم دور بوده باشند، باز گرد هم جمع شدیم، انجمن و سازمان راه انداختیم، کاملن سرخود، مجزا و مستقل از دانشگاه، اردوی مختلط رفتیم، در روزگاری که مختلط با هم جایی رفتن، عملی بود مجرمانه با فراخانده شدن به کمیته انضباطی و این چیزها. هیچ وقت قوانین بی خود و مزخرف دانشگاه برای مان اهمیتی نداشت، یعنی هیچ اهمیتی نداشت. یکی از آن قوانین من درآوردی و بی خود دانشگاه بیرون رفتن مختلط بود که گوش ما برای شنیدنش کر شده بود. چند انجمن و کانون دست مان بود، نامه ای می نوشتیم به سازمان اتوبوس رانی بوشهر و حومه، درخاست یک دستگاه اتوبوس می کردیم، نامه ای با چند مهر که می رساندیمش مرکز شهر، دست مسئول اتوبوس ها و حومه، اشک در چشمانش حلقه می زد وقتی نامه ای با آن همه مهر را می دید، خوشحال از اینکه دانشگاه دولتی خلیج فارس، مهم ترین نهاد آموزشی استان برایش نامه فرستاده و تقاضایی دارد، نامه را می بوسید، بر چشمانش می گذاشت و می گفت چشم. صبح جمعه اتوبوس می آمد جلوی خابگاه امام، ما در پیش دیدگان بقیه دانشجویان سوار می شدیم، می رفتیم کنار خابگاه دختران، سوار می شدند و با جرمی سنگین از شهر خارج می شدیم. هر ترم مقصدی پیدا می شد که میزبان ما باشد. 23 اسفند سال 83 رفتیم به پارک جنگلی چاهکوتاه در 35 کیلومتری بوشهر، جایی خوش و سرسبز. عکس بالا مربوط به همان روز است. و چقدر خوش گذشت، روزگار بی دغدغه ای بود، بی هیچ اشتفال ذهنی، رها و آزاد بودیم. یادش بخیر