راستش، صد روز پیش که قرار شد هر روز صبح، اولین کارم بعد از بیدار شدن، نوشتن سه صفحه باشد، تحت عنوان صفحات صبحگاهی، اصلن فکرش را نمی کردم که بعد از صد روز، همچنان خودم را در حال ارتکاب به این عمل خاب برانداز ولی لذت بخش ببینم. هرچند توی نوشتن تازه کار نبودم، اما توی روزانه نوشتن آن هم در لحظه نوشتن، کاملن آماتور بودم، و وقتی قرار بود که سه صفحه بنویسم، آماتورتر شدم. خودم را کاملن بی دفاع در میانه میدان نوشتن و خودکار و دفتر و سطرهای سفیدش دیدم که هر لحظه هجوم کلمات برای بیرون ریختن از نوک خودکار و نشستن روی سطور بیشتر می شد. ولی پا پس نکشیدم و از همان روز یکم، هرکلمه و جمله ای که اول به ذهنم رسید، بی امان به دل کاغذ سپردمش. امروز صدمین سه صفحه یِ صفحات صبحگاهی را نوشتن، لذت بخش و هدایت کننده است. برای من، صفحات صبحگاهی و نوشتن شان، بوی خاص خود را دارند، ترکیبی از بوی کاغذ کتاب، کلمات داستان ها و شعرها که همیشه در مشامم تازه است. نوشتن این صفحات را مدیون راهنمایی و پیشنهاد شاهین کلانتری عزیز هستم که این راه را جلوی پای من و خیلی های دیگر گذاشت.
قبل از ظهر برای جمع کردن تاره های تازه کشیده شده از دل نخل و آوردن شان به خانه، قدم زنان تا باغ رفتم، پای نخل ها، سرسبزی تا زانو بالا آمده و خودش را به گل های کوچک زرد رسانیده است. برای من، نخل ها کلماتی هستند که در دل این دفتر سبز و زرد و کمی سرخ و چند رنگ کوچک دیگر، ایستاده نشسته اند، که بوی جادویی تاره تازه به کلمات دلنشینی خاصی بخشیده است. تاره بوی جادویی دارد، باید پوسته اش را کمی خراش بدهی، چشمانت را ببندی و نفس بکشی تا عطرش بر روی همه جانت بنشیند، درست مثل بوییدن صفحات صبحگاهی که باید با چشمان کاملن بسته، دفتر را جلوی صورتت ورق بزنی و نفس بکشی.
بوی تاره فصلی ست، فروردین به نیمه نرسیده، تاره ها با عطرشان می روند و پشت اسفند می نشینند و نوبت آمدن شان را انتظار می کشند، اما بوی صفحات صبحگاهی، هر صبح در هوای همه جایت منتشر است