یک جایی خوانده بودم که اگر به شوق این می نویسید که اثرتان چاپ شود؛ تعطیلش کنید و بروید سراغ کار دیگری. چون چاپ شدن کتاب چیزی نیست که به شما آن آسودگی گم شده ای که دنبالش هستید را بدهد. بگذارید نقل قول دقیقش را پیدا کنم ...
ایناهاش:
بسیاری از کسانی که تجربه چاپ و انتشار کتاب ندارند تصور می کنند که انتشار کتاب رویدادی بی نهایت مسرت بخش در زندگی نویسنده است، و این قطعا بزرگ ترین و براق ترین هویجی است که جلوی چشمان هنرجویان دوره های نویسندگی تاب میخورد. این افراد باور دارند که اگر خودشان توانسته بودند چیزی منتشر کنند، زندگی شان آناً و شدیداً تغییر میکرد و بهتر میشد. باور دارند که اعتماد به نفسشان رشد پیدا میکرد و وجودشان، به همان راحتی که یک غلط چاپی قابل اصلاح است، از تردید و شک به خود پاک میشد. باور دارند که با چاپ کتاب همه آن پاراگراف ها و دست نویس های مأیوس کننده و جواب های نه و فقدان باور و اعتماد می تواند با فشار دادن یک دکمه ی دیلیتِ روانی پاک شود و به جایش یک حس آرام و لطیف، حسی از ازرشمندی و متعلق بودن بنشیند. بعد میتوانند برخیزند و آتش به جان عالم بیندازند.
اما این دقیا چیزی نیست که اتفاق می افتد. یا در هر صورت برای من یکی داستان این گونه نبوده است.
وقتی این ها را در کتاب پرنده به پرنده میخواندم یک عالمه مطلب برای مجله ی عروسک سخنگو فرستاده بودم. بنابراین بعد از مدتی که به من ایمیل زدند و گفتند خوشحالند که بدون اینکه هنوز مطلبی از من را چاپ کرده باشند باز برایشان چیز میفرستم؛ احساس کردم خرد موجود در کتاب به من تزریق شده و فالفور جواب دادم "بله، چاپ شدن اثرم برایم مهم نیست و مینویسم تا خودم آسوده شوم " و مقداری چرت و پرت دیگر که تقلیدی خام از پند های همین کتاب بود. یادم است قسمتی از همین پاراگراف کتاب را هم فرستادم و نشان دادم که بلوغ لازم برای چاپ شدن اثر هایم را دارم!
اما قسمتی از کتاب را که آن موقع با پوست و خون درک نکرده بودم این جا بود که بعد از دیدن مطلب چاپ شده، چه احساسی ممکن است به آدم دست بدهد. امشب کاملا آن را فهمیدم. شماره 328 مجله عروسک سخنگو را خریده بودم و منتظر بودم آخر هفته آن را از پلاستیکش در آورم. فکر نمیکردم اولین کاری که بکنم این باشد که آن قدر ورق بزنم تا به مطلب خودم برسم. فکر میکردم خیلی عادی از صفحه اول شروع به خواندن کنم و بعد هم که به صفحه خودم رسیدم مثل یک خواننده آن را بخوانم و نظر مستقل خودم را داشته باشم!.
اینطوری نبود راستش. مطلب خودم را اول خواندم ولی آنقدر ایرادات آنرا بیراه دیدم که عصبی شدم. گفتم لعنت به ویراستاران این مجله که نوشته من را اینقدر بد منتقل کرده اند. حتی رویم نشد از آن عکس بگیرم و برای مادرم بفرستم. دلم میخواست ایمیلم را باز کنم و یک نامه پر از گله و شکایت برای مجله بفرستم که این چه وضع ویراستاری است. من مطمئن ام که اینقدر فالش ننوشته ام و شما حتما موقع ویراستاری آن را تغییر داده اید.
خوشبختانه قبل از اینکه چنین نامه ای بفرستم، همین مطلب چاپ شده را در فایل هایم پیدا کردم. عینا چیزی را که نوشته بودم چاپ کرده بودند. عجب... پس این نوشته ی خودم است. این مطلبی است که ذهن من زاییده و دیگر نمیتوانم آن را با نوزاد دیگری عوض کنم.
حالا متوجه این حرف آن لاموت در کتاب پرنده به پرنده اش میشوم:
نخستین باری که نسخه ی اولیه ی کتابتان را از اول تا آخر می خوانید محشر است. بار دوم که می خوانید، فقط غلط های چاپی ای را میبینید که تا اینجا هیچ کس متوجهشان نشده است. طوری است که انگار تایپیست آن را با پاهای سرمازده و در حالت مستی تایپ کرده است. و غلط ها هم غلط های مهمی هستند. آنها باعث میشوند که شما خیلی عامی به نظر برسید. بار سوم یا چهارم که متن را میخوانید، می توانید ببینید که در کلِ این "چیز" یک خط هم پیدا نمی شود که تازه یا پر معنا باشد، یک خط که حتی بتوان امیدی به نجات دادنش داشت. در بار پنجم که متن را میخوانید، دیگر مطمئن نیستید که انتشار آن اصلا خیلی به نفعتان باشد.
من هم این احساس را داشتم اما آن موقع که میخواستم چنین چیزی را برای مجله ارسال کنم با یک مکانیسم دفاعی توأم با خوشحالی فقط یک بار آن را خواندم و بازنویسی کردم و بلافاصله دکمه ارسال را فشار دادم.
شاید هم این سیر احساسی جهان شمول نباشد. شاید تنها چیزی که نیاز است این باشد که با دید مادرانه به مطلب چاپ شده مان نگاه کنیم، اینطوری ممکن است شیرینی منحصر به فردی در چانه یا گونه های تپلی اثرمان ببینیم که باعث شود بخواهیم همه جوره کمکش کنیم رشد کند.