فروغ فرخزاد زنی بود که از حد مردمان زمان خودش فراتر بود وبا آنها قابل مقایسه نبود.چیزهایی که می دید واحساساتی که وجودش از آن انباشته می شد چیزی جدا از باورها ونوشته های آنها بود. نه بهتر ونه بدتر فقط شبیه آنها نبود.
هرچند در کوچه وبازار مانند آنها بود و میخواست خود آنها باشد؛ اما جدا بود...هیچ کس از مردم کوچه و بازار اورا نمی فهمید وبه آسانی اورا نفی می کردند وکارهای اورا با معیار خود می سنجیدند.
وبعد هم اورا ستایش می کردند.
واما فروغ نه برآن نفی اهمیت می داد ونه ستایش آنها را باور داشت.
فروغ فرخزاد به دوهنر آراسته بود
هنر خوب زندگی کردن
وهنر خوب شعر گفتن
اوبه دیده هایش وبه احساساتش وبه خواسته هایش اعتقاد واعتماد داشت.
او موانعی که سرراهش قرار داشت را یکی یکی کنار می زد وراه خودرا آن طور که خودش درک می کرد؛ ادامه می داد.
یکی از دوستانش می گفت:
(فروغ تجسم آزادی بود در محبس
اگر بتوانید حداکثر آزادی وحداکثر حبس را مجسم کنید، فروغ همین بود او شادترین وغمگین ترین انسانی است که من دیده ام.اگر شادی از راهی برود وغم از راهی دیگر وسرانجام در نقطه ای به هم برسند؛ آن نقطه فروغ است. )(فروغ نقطه ی ملاقات غم وشادی بود)
تابستانها را به خاطر رفتن به پشت بام دوست داشت وشبها را روی پشت بامکاه گلی می خوابید.
اوبا چشمهای باز، چشمهایی که هنوز نه از نم اشک مرطوب می شد ونه از سوز غم انباشته.
به آسمان نگاه می کرد.پرشور واحساسی
اودوست داشت دستش را دراز کندوستاره ها را مشت مشت بچیند تا با آنها گلوبندی درست کند وبه گردنش بیاویزد.
دلش میخواست بداند بالای ستاره ها چیست؟
می گفت: دلممیخواهد به آنجا بروم وخدارو بببنم.
چون مادر بزرگ به خواهر بزرگش پوران گفته بود که خونه خدا بالای ستاره هاست.
وفروغ دوباره تکرار می کرد:
(خوب، شاید بالاخره یه روز به آنجا بروم وخدارو ببینم)
وامروز فروغ به آنجا رفته.
بالای ستاره ها.....
ودرشعرهای فروغ همیشه نامی از ستاره بود.
ستاره های آگاه از دورویی ساکنین زمین
ستاره هایی که نظاره گر پاره شدن نامه های عاشقانه فروغ بودند.
ستاره هایی که دردهای جانکاه فروغ را می شنیدند وشاهد اشکهای او بودند.
وامروز این قلبی که به قول خود فروغ به اندازه ی تمام دنیاست وبه همه دنیا وهمه مظاهر عشق می ورزید؛
این قلب بزرگ و مهربان درزیر خاک مدفون شده است.
زنی که بین مرگ و زندگی تفاوتی قائل نبود ومی گفت:
مرگ که ترس ندارد ...باور کن که مرگ هم مثل زندگی یک چیز کاملا طبیعی است.
(پشت این پنجره یک نا معلوم نگران من و توست )
فروغ همیشه می گفت:
(میدونی، یک هنرمند همیشه باید در اوج بمیره، دراوج جوانی ودراوج هنر )
وفروغ به آرزویش رسید ...وبا مرگی آنی چون تیر شهاب از دنیا رفت....
مرگ من روزی فرا خواهد رسید
در بهاری روشن از امواج نور
درزمستانی غبار آلود و دور
با خزانی خالی از فریاد شور
آری هر مصرعی از شعر او سالی خواهد بودوعمری از برای او ونسلهایی که اورا نه تنها زنی شاعر بلکه چون زنی آزاده وآزاد اندیش ستایش خواهند کرد.
زنی که زنگهای انشا را دوست نداشت
برای اینکه خوب می نوشت ومعلم انشا به اومی گفت فروغ تو اینها را از کتابها می دزدی!
زنی که خیلی زود ازدواج کردوخیلی زود جدا شد؛ زیرا که تاب قفس ومحبس را نداشت.
زنی که به قول خودش غزل می ساخت اما هیچ وقت آنهارا چاپ نکرد.
فروغی که گفت:
(من سی ساله هستم وسی سالگی برای یک زن کمال است؛ اما محتوای شعر من سی ساله نیست. جوانتر است.این بزرگترین عیب است درکتاب من. باید با آگاهی وشور زندگی کرد.
من مغشوش بودم.تربیت فکری ازروی یک اصول صحیح نداشتم. همین طور پراکنده خوانده ام وتکه تکه زندگی کرده ام، ونتیجه اش این است که دیر بیدار شده ام....)
بله او زنیست فروتن
که کمتر کسی همانند فروغ اینگونه خودرا به باد انتقاد گرفته است.
زنی که عشق وزیبایی ومرگ را در اشعارش به زیبایی به کار برده
او زیبایی را صفت زن
وعشق را خمیره او
ومرگ خود یا معشوقش را سرنوشت او
می داند.
فروغ براین سه مضمون جاودانی شعر فروتر می رودودر همه اشعارش این سه را به کار می برد.
شخصیت فروغ را از شعر هایش می شود شناخت.
انسانی والا، صادق وصمیمی و مهربان.
روشن بینی عجیبی داشت؛ که از حقیقت سرچشمه گرفته بود وحالتی که آمیخته به صفا ومعصومیت بود.
او که از تبار خونی گلها بود عمرش بس کوتاه شد اما پربار
آه چه آرام و پر غرور گذر داشت
زندگی من چو جویبار غریبی....
آه چه آرام و پر غرور گذر داشت.....
هفده ساله بود که مجموعه اشعار خویش را به نام اسیر چاپ کرد(۱۳۳۱).این کتاب سه سال بعد برای بار دوم چاپشد.
این کتاب وکتاب دیگری به نام دیوار گروهی کوته ببن را علیه فروغ شورانید وناسزاهایی گفتند که شایسته او نبود.
فروغ تنها ماند.زنی تنها در برابر مردمانی که کمین کرده بودند تا با تاختن بر فروغ خودرا به شهرتی برسانند.اما فروغ بیست ویک ساله در برابر همه ی ناسزاها وطعنه ها چنان رفتار کرد که در خور زنی آزاد وآزاده بود. شاید تا اوج نا امیدی پیش می رفت اما با سفر کردن وبا امید وشهامت ذاتی خود دوباره اوج می گرفت وبی پروا شعر می سرود.
اولین کتاب او اسیر بود
شعر فروغ در این زمان حاصل تخالف وتضاد مدام دوعنصر است، هرکجا که عشق هست زندگی هست ومرگ نیست؛ آنجا که عشق غایب است مرگ سایه ی پهناور می گسترد.
مثل شعر نقش پنهان
سفر سنگ
دیو شب واشعار دیگر از کتاب اسیر
دراین دوران بین دو عنصر متخالف عشق و مرگ تعادلی برقرار نیست.
او احساسات تند زنانه را به صراحت بیان می کند وبه جای ایجاد تصاویر زنانه از زندگی خصوصی واوضاع محیط خود، هوسهای زنانه را به نظم می کشد، احساساتی می شودواشیا اشخاص محیطش را حس می کند، مبالغه می کند.
شعر از تجربیات عاطفی خالیست وبیش از حد رمانتیک است. فروغ فرخزاد خود راجع به این دوره می گوید:
شعر همین طور غریزی در من می جوشید .
روزی دوسه تا، توی آشپزخانه، پشت چرخ خیاطی.خلاصه همین طور می گفتم.خیلی عاصی بودم همین طور می گفتم. نمی دانم این ها شعر بودند یا نه.فقط می دانم که خیلی ( من ) آن روزها بودند.صمیمانه بودند ومی دانم که خیلی هم آسان بودند.
فروغ با نوشتن کتاب اسیر خودرا دربرابر اجتماعی کینه توز می یابد که با او سر آشتی ندارد.واکنش او درمقابل این مخالفت چیزی جز کناره گیری وپاسخگویی نمی تواند باشد.
عشق درلباس شهوت،
گوشه ی خلوت می جوید تا زندگی کند.
((فرصتی تا بر تو دور از چشم غیر
ساغری از باده ی مستی دهم
بستری میخواهم از گلهای سرخ
تا درآن یک شب تورا مستی دهم))
نقش پنهان از دفتر اسیر
فروغ به عنوان شاعر اسیر آدمیست که هنوز به خوبی شکل نگرفته، تلاش می کند، بهره جویی می کند وحتی نوعی تظاهر می کند به درک بعضی از مسایل برای اینکه به رشد وکمال ذهنی برسد. بنابراین طبیعی است که فریاد آزادی را در اسیر می ببنیم واین فریاد جز آه و ناله ی زنی که گرفتار مسایل خانوادگیست نیست.
این گرفتاریها چنان اورا محدود کرده که به تنگ آمده ومیخواهد فرار کند.