محمدامین چیت‌گران
محمدامین چیت‌گران
خواندن ۲ دقیقه·۵ سال پیش

مرگ کسی را صدا می‌زند.

مرگ واقعی‌ترین اتفاقی است که در زندگی همه‌ی ‌آدم‌ها احتمال عدم رخدادش، وجود ندارد. بگذارید برایتان اعتراف کنم که من به شما حسادت می‌کنم. آن روزی که به پیامبری مبعوث شدم، می‌دانستم که تنها چیزی که برای من ادامه دارد، زندگی است و پایانی ندارم. از ابتدای خلقت، قصه‌‌ی آدم‌ها را نوشتم و کش‌دارترین اتفاق را برای خودم رقم زدم؛ «زندگی». در تمام مدتی که آدم‌ها را در بستر مرگ و فراموشی می‌دیدم، به آن‌ّها برای این لحظه‌ی طلایی حسادت می‌کردم. آن‌ها هیچ وقت نمی‌فهمیدند که با چه موهبت بزرگی روبه‌رو می‌شوند. آن‌ها نمی‌دانستند «بقا»، آنقدرها که می‌گویند زیبنده و جذاب نیست و سر آخر همین ندانستن، مرگ را برایشان زجرآور می‌کرد. می‌دانید کلاغ‌ها چگونه می‌میرند؟ این افسانه که کلاغ‌ها، عمر چند صدساله دارند؛ اصلا افسانه نیست. واقعیت است. کلاغ‌ها، از دیوانگی و جنون می‌میرند. ‌آن‌ها بعد از عمری دراز، انگار در یک جایی دیگر تاب نمی‌آورند. دیوانه می‌شوند. لحظه‌ای می‌رسد که دیگر نمی‌توانند پرواز کنند. راه می‌روند. طولانی... هنگام راه رفتن سرشان را مدام تکان می‌دهند. سرشان بر روی بدنشان دیگر تعادل و ایستایی ندارد و آن‌ها به ناچار، تکانش می‌دهند. کلاغ‌های دیگر که متوجه نزدیکی مرگ آن کلاغ می‌شوند در نزدیکی او پرواز می‌کنند، راه می‌روند و اجازه نمی‌دهند هیچ موجودی به کلاغ نزدیک شود. و کلاغ بیچاره بزرگترین مراسم را برای خودش اجرا می‌کند. دیوانگی‌هایش به مرور زیاد می‌شود. به زمین نوک می‌زند. تشنه‌اش می‌شود و به دنبال آب است. آب می‌یابد اما آنقدر تکان‌های سرش زیاد است که نمی‌تواند بنوشد. پس به ناچار دوباره راه می‌رود و مادامی که سرش را می‌چرخاند و تکان می‌دهد، صدایی را از گلویش بیرون می‌اندازد که چیزی شبیه ناله است. یکبار به افلاطون یاد دادم که این ناله، شبیه موسیقی و عزای قبل از مرگ است که کلاغ برای خودش سر می‌دهد. انتهای این دیوانگی و جنون اما مرگ است. یک جایی دیگر جان تهی می‌کند و در یک لحظه به زمین می‌خورد. کلاغ‌هایی که او راه همراهی می‌کردند، به بالای جسم بی‌جانش می‌آیند و با زدن نوک به پهلوهایش؛ می‌خواهند که او را زنده کنند. اما بعدّها فهمیدم که اینکار چیزی جز تشریفات مرگ و تلاش برای کش‌دار شدن بقا نیست. آن‌ها با اینکار به دنبال دلیل مرگ دوست خود می‌گردند و می‌خواهند یاد بگیرند که چگونه عمر درازتری خواهند داشت. من به شما می‌گویم، ان‌ها چیزی پیدا نخواهند کرد و به ناچار رفیق خود را تنها می‌گذارند و بعد از چندی مرگ او را فراموش می‌کنند. گویی نه خانی آمده و نه خانی رفته است. همان‌قدر باشکوه و همان‌قدر متاثرکننده. و من هیچ‌گاه گمان نمی‌کردم که به کلاغ‌ها و سمفونی مرگشان حسادت کنم. سرآخر باید بپذیرم قصه‌ی مرگ تمام موجوداتی که در تمامی این قرن‌ها برایشان نوشته‌ام، یک‌جایی مرا دیوانه خواهد کرد. مجنون خواهم شد.

پی‌نوشت:

گوشه‌ای از کتاب «مرلین مونرو غمگین نیست» که به زودی منتشر می‌شود.

کتابداستانمرلین مونرو غمگین نیستمحمدامین چیت‌گران
من، شاید یک نویسنده...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید