ویرگول
ورودثبت نام
میثم چیتگرها
میثم چیتگرهاعلاقمند به محتوا
میثم چیتگرها
میثم چیتگرها
خواندن ۲ دقیقه·۷ ماه پیش

برپا!

روایتی کوتاه از دوره آموزشی سربازی
روایتی کوتاه از دوره آموزشی سربازی

فرمانده ناگهان وسط صحبت هایش «خمپاره به خیز» می‌دهد و با سرعت خودم را روی زمین می‌اندازم و صورتم را با فاصله بسیار کمی از زمین به سختی به سمت راست نگه می‌دارم. از شدت گرمای آسفالت کف دست هایم بدجوری می‌سوزد و سنگ‌های داغ به دستم می‌چسبد. آرنجهایم را پایین می‌آورم و ساق دستانم را روی زمین می‌گذارم تا از فشار کف دستانم کمتر کنم.

دوباره «برپا» می‌دهد. می‌ایستم و دست‌هایم را به نشانه خبردار کنار بدنم قرار می‌دهم. صحبت‌هایش را ادامه می‌دهد: «اینجا خانه مادرتان نیست! وقتی دستوری دادم در هرحالتی که بودی باید گوش به فرمان باشی و در لحظه اجرا کنی!... هووووی کد 23! چه گوهی داری میخوری؟!».

سرباز: «ببخشید فرمانده!».

فرمانده: «دیگه تکرار نشه!».

سرباز سرش را پایین می‌اندازد. کاکایی –فرمانده گروهان‌مان- دوباره «خمپاره به خیز»ی با چاشنی عصبانیت می‌دهد و همه روی زمین ولو می‌شویم! این بار با دست‌های از پشت گره کرده بین سربازان بینوا می‌آید و با پوتین به کمر یکی از سربازان ضربه محکمی می‌زند و می‌گوید: «تنِ‌لش! بخواب روی زمین! لباست باید خاکی شه! مهمونی که نیومدی!»

دوباره برمی‌گردد سر جایش: «اینطور نمی‌شود! همه در یک صف بایستید و به سمت میله پرچم با شمارش من غلت می‌خورید!».

منی که دستانم بدجور قرمز شده و از تشنگی دارم هلاک می‌شوم آرام آرام فاصله‌ام را با نفر سمت راست و چپم تنظیم می‌کنم که موقع غلت خوردن با هم برخورد نداشته باشیم. تازه یک ساعت است که ناهار خورده‌ایم و نگرانم بعد از غلت خوردن حالم بد نشود. امروز کمی بیشتر از روزهای قبل خورده‌ام شاید انرژی‌ام دیرتر تمام شود ولی این یزید ول‌کن نیست!

با صدای فرمانده به خودم می‌آیم: «کد 12 حواست کجاست؟! همه به اینجا توجه کنید. با شمارش من غلت میخورید به سمت میله پرچم! فهمیدید؟!» همه یکصدا فریاد کشیدیم: «الله!».

نزدیک 30 متر غلت میخورم تا نزدیکی میله پرچم! سرگیجه گرفته‌ام. هفت، هشت نفری از گروهان صدنفره حالشان بدجور بهم ریخته و وسط کار بلند شده‌اند ایستاده‌اند و فرمانده دارد حسابشان را می‌رسد. به زور خودم را به خط میله پرچم می‌رسانم و می‌روم زیر سایه درخت دور صبحگاه!

فرمانده وضعیت سربازها را که می‌بیند نگران می‌شود ولی با ژستی مقتدرانه با صدای بلند می‌گوید: «برای امروز کافیه دیگه! تازه یک هفته است که سرباز شدید! با این وضعیت چند روز بیشتر دووم نمیارید! در اختیار خودتون باشید!».

صحبتش که تمام می‌شود همه ولو می‌شوند زیر دیوار آسایشگاه و لعن و نفرین را نثار اموات فرمانده می‌کنند تا کمی آرام شوند...

پی نوشت: روایتی کوتاه از روزهای ابتدایی دوره آموزشی سربازی در پادگان شهدای کرمانشاه - شهریورماه 1396

سربازیروایتخاطره
۰
۰
میثم چیتگرها
میثم چیتگرها
علاقمند به محتوا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید