سلام به قسمت نوزدهم چیزکست خوش اومدین. تو این پادکست من عرشیا عطاری برای شما از تاریخ چیزها میگم؛ چیزایی که زمانی استفاده نمیکردیم، امروز استفاده میکنیم و شاید در آینده هم ازشون استفاده بکنیم.
این اپیزود چیزکست به دلیل محتوای خشن و ناراحتکننده برای بچهها مناسب نیست، در نتیجه اگر بچهای اطرافتونه لطفا از هدفون استفاده کنید.
این قسمت بخش سوم و پایانی سهگانهی سلاح شیمیایی چیزکسته. اگر دو قسمت قبلی رو نشنیدید ترجیحا اول برید و اونها رو بشنوید چون داستان این قسمت از ادامهی اونا شروع میشه. یه خلاصهی کوچیکی من اینجا از دو تا قسمت قبلی میگم ولی برای جزییاتش بهتره که برید سراغ خود اون قسمتا.
تو بخش اول جنگ جهانی اول و دلایلش توضیح دادیم و بعدشم گفتیم که آلمان که توی جنگش خرابکاری میکرد به فکر استفاده از سلاح شیمیایی افتاد. گفتیم یه شیمیدان به اسم فریتس هابر به ترتیب بمب شیمیایی کلر، فوسژن و گاز خردلو ساخت و کلی آدم از جمله همسرشو به کشتن داد.
تو قسمت دوم از روی کار آمدن هیتلر گفتیم و افکارش و ایدئولوژی ترسناکش و تعریف کردیم. گفتیم که توی جنگ جهانی دوم هیچ کسی از سلاح شیمیایی استفاده نکرد ولی هیتلر توی هولوکاست به اندازهی تمام کشورها از گاز شیمیایی استفاده کرد و کلی آدم بیگناهو باهاش کشت. بعدش رسیدیم به ماجرای درگیری بریتانیا با چریکهای کمونیست مالایا و از اختراع عامل نارنجی گفتیم و بعدشم ماجرای جنگ ویتنام.
جنگ ویتنام اواسط دههی هفتاد میلادی تموم شد. بعد از ویتنام آمریکا که تحت فشار رسانهای بود و تقریبا داشت یه جنگ داخلی توش بوجود میومد مجبور شد کنوانسیون ژنو رو بپذیره. کنوانسیون ژنو یه قانون منع سلاح شیمیایی بود که سال 1925 تصویب شده بود و فقط آمریکا و ژاپن قبولش نکرده بودن. آمریکا که کنوانسیون ژنو رو قبول کرد دیگه تولید رسمی سلاح شیمیایی توش تموم شد. اما همزمان با لغو شدن برنامههای رسمی آمریکا، برنامههای مخفی تولید سلاح شیمیایی توی یه سری از کشورها شروع شد. کشورهایی مثل مصر، کره شمالی، اسرائیل، سوریه و از همه مهمتر عراق.
عراق توی دههی هفتاد میلادی دوران خیلی عجیبی داشت میگذروند. یه هیتلر جدید توش رو کار اومده بود. یه دیکتاتور ترسناک و بیرحم به اسم صدامحسین. اما قصهی ما از دوران صدام شروع نمیشه، اول باید بریم ببینیم که چی شد که توی عراق یکی مثل صدام تونست بیاد رو کار. سلاح شیمیایی چیزی نیستش که آدما بتونن همینطوری ازش استفاده کنن. یه سنگدلی خاصی میخواد که یا ذاتیه یا ایدیولوژی پشتشه. پس ما باید بیایم افکار صدام، اعتقادات صدام، ایدئولوژی صدام و همهی اینا رو بررسی کنیم تا ببینیم چی شد که یه بچهی سادهی روستایی تبدیل شد به کسی که طولانیترین جنگ قرن بیستم راه انداخت و میلیونها نفر سلاخی کرد. برای گفتن قصهی صدام باید از چندین سال قبل از تولد صدام شروع کنیم. از یکی از اتفاقات شوم تاریخ که هر شرارت و بدبختی الان تو دنیا هست رد پای این توش دیده میشه؛ جنگ جهانی اول.
تو بخش اول گفتیم که جنگ جهانی اول که تموم شد امپراتوری عثمانی تجزیه شد. عثمانی جز بازندههای جنگ بود و ابرقدرتهای برنده یعنی بریتانیا و فرانسه، بعد از جنگ براش تصمیم گرفتن. قرار شد امپراتوری عثمانی به ایالتهای مختلف تجزیه بشه و یه بخش کوچیکی هم ازش بمونه واسه خود ترکا. مردم این ایالتهای مختلف نژادهای مختلف داشتن. در نتیجه تبدیل شدنشون به کشورهای مختلف خیلی دور از انتظار نبود. یکی از این ایالتهایی که از عثمانی جدا شد، عراق بود. عراق بعد از جنگ اول سهم بریتانیا شده بود و وقتی از امپراتوری عثمانی جدا کردنش یک پادشاه دستنشانده به اسم فیصل یکم رو گذاشتن تو راس قدرتش. قرار بود عراق به شکل پادشاهی اداره بشه و بریتانیا هم روش کنترل داشته باشه. حالا چرا بریتانیا میخواست کنترل عراق دستش بگیره؟ جواب این سوال همون چیزیه که عامل بدبختی کل خاورمیانهست؛ نفت.
عراق پر از منابع نفتی بود و بریتانیا میخواست نفت عراق ببره واسه خودش. در نتیجه عراق رو به اصطلاح مستقل کرد و یه حاکم دست نشونده هم گذاشت توش. این حرکت بریتانیا اون موقع به نظر خود بریتانیاییها خیلی هوشمندانه بود. فکر میکردن دیگه ته سیاست درآوردن و با سر رفتن تو کوزهی نفت. ولی همین تصمیمگیری ساده برای عراق پر از مشکل بود. بریتانیا هیچ ایدهای از شرایط فرهنگی و مذهبی خاورمیانه نداشت. اصلا درک نمیکرد این ایدیولوژی و تفکر اعرابو. واسه همین توی چیدن سیستم حکومتی عراق کلی اشتباه کرد. مهمترینشون پادشاه کردن همون فیصل یکم بود. اکثریت جمعیت عراق شیعه بودن ولی فیصل سنی بود، عملا بریتانیا برای یک کشور شیعه نشین یه رهبر سنی گذاشته بود. هیچ درکی هم نداشت که همین کار چه فاجعهای میتونه به بار بیاره.
تصورشون این بود که اینا همشون عربن دیگه، اینم یه حاکم عرب همشونم که مسلمونن. این شد که روی کار آمدن فیصل یکم از همون اول کار یه مشکل اساسی داشت. بذر نارضایتی مردم عراق از همونجا کاشته شده بود. مردم عادی و مذهبیا به خاطر اختلافات مذهبی مشکل داشتن با فیصل، ملیگراها و کمونیستهای عراق بخاطر اینکه دست نشوندهی انگلیس بود باهاش مشکل داشتن. این شد که سلسلهی هاشمی که فیصل بنیانگذارش بود بین مردم عراق منفور شد. فیصل که مرد، پسرش قاضی پادشاه عراق شد. قاضی بر عکس باباش با انگلیسیها چپ افتاد. هی واسشون شاخو شونه میکشید. میخواست عراق مستقل کنه و سلطهی انگلیس توی عراق قطع کنه. از یه طرف دیگه طرفدار دو آتیشه حزب نازی آلمان بود و عاشق سینهچاک هیتلر. حالا دنیا تو چه حالیه؟ هیتلر تازه تو آلمان قدرت گرفته دستش و همه نگران اینن که قراره چیکار کنه. در نتیجه انگلیس نمیتونست تحمل کنه که تو منطقهی نفت خیزی مثل عراق یه حاکم ضد انگلیس طرفدار هیتلر وجود داشته باشه.
این میشه که یه توطعه میچینن و قاضی و ترور میکنن. حالا یه سری میگن مستقیم کار خود انگلیس بوده یه سری هم میگن انگلیس مستقیم دخیل نبوده، اونش حالا مهم نیست در هر صورت قاضی کشته میشه. قاضی که ترور میشه پسر چهار سالهاش فیصل دوم این میشه شاه. این فیصل دوم که از این به بعد بهش میگیم ملک فیصل، این بخاطر سن کمش نمیتونسته شاه بشه. این میشه که یکی از اعضای خاندانشان میشه نایبالسلطنه. انگلیس از اول مستقل شدن عراق نفوذ شدید داشت تو این کشور و نفت عراق براش خیلی مهم بود و نمیخواست تجربهی قاضی دوباره تکرار بشه. واسه همین ملک فیصل چهار ساله از همون بچگی تعلیماتش زیر نظر مقامات انگلیسی انجام شده و یکم بعدشم که بزرگ شد کلا فرستادنش انگلیس که درس بخونه و شاه شدن حاضر بشه. گذشت و گذشت تا ملک فیصل به سن قانونی رسید و اومد عراق تا قدرتو دستش بگیره.
یه پادشاه جوان و تحصیلکرده که رابطهش با انگلیسیا عالی بود. ملک فیصل شروع کرد با حمایت انگلیس یه سری طرح برای مدرن کردن عراق و توسعهی صنعتی عراق انجام دادند. اول سلطنتش بود و همه چیز به نظر برد برد میومد. انگلیس نفتش میبرد و فیصل آبادانی و رشد اقتصادی میآورد برای مملکتش. انگلیس تا وقتی فیصل مطیع بود کاری به کارش نداشت اما این تصویر امیدبخش از شروع سلطنت فیصل خیلی طول نکشید. پنج سال بعد از شروع رسمی حکومت ملک فیصل یه روز وقتی شاه بیست و سه سالهی عراق از پنجرهی کاخش بیرون نگاه کرد دید دور تا دور کاخش با توپ و تانک محاصره شده و نظامیای عراق اسلحه به دست به سمت کاخ وایستادنو بالاخره اون چیزی که هم انگلیس ازش میترسید و هم فیصل اتفاق افتاد؛ کودتا.
رابطهی خوب فیصل با انگلیس و توسعه و مدرن شدن عراق، همش پوستهی بیرونی شرایط عراق بود. مردم عراق کلا با خاندان سلطنتی مشکل داشتن. اول اپیزود گفتیم کلا از همون اول که این سلسله هاشمی، سلسلهای که فیصل پادشاهش بود پایهگذاری شد، مردم باهاش مشکل داشتن. حالا مشکلات فرهنگی و مذهبی مردم با حکومت و از یه طرف داشته باشین، بعد تصور کنید که پادشاه جوون اومده روی کار و داره هم به انگلیسیها قدرت مانور میده هم اینکه عراق مدرن میکنه. مدرن سازی که مردم سنتی عراق اصلا آمادگیشو نداشتن. در نتیجه همهی اینا دست به دست هم میدن تا یه جمعی از نظامیای عراق بر علیه ملک فیصل کودتا کنن. ملک فیصل همون اول تسلیم میشه. کودتاچیا خودش و خانوادش به شکل خیلی فجیعی اعدام میکنن و جنازهاش توی کل شهر روی زمین میکشن.
این کودتا دو تا رهبر اصلی داشت؛ اسم اینا رو خوب یادتون باشه، عبدالکریم قاسم و عبدالسلام عارف. قاسم با کمونیستها خوب بود و عارف با ملیگراها. اینا اومدن و حکومت عراق را از پادشاهی تبدیل کردن به جمهوری. قاسم که طرف کمونیستها بود شد رییس جمهور و عارف که با ملی گراها بود شد معاونش. این نزدیکی قاسم با کمونیستها باعث شد به سمت شوروی کشیده بشه و به همین دلیل با کشورهای دیگه منطقهی متحد کشورهای غربی مثل آمریکا و انگلیس بودند چپ بیفته. حالا یکی از همین کشورهای منطقه که متحد آمریکا بود چی بود؟ ایران. اولین جرقههای مشکلات ایران و عراق از همینجا شروع شد. چه زمانیه؟ اواخر دههی پنجاه میلادی که میشه اواخر دههی سی شمسی. تو ایران چه خبره حالا؟ محمدرضا شاه نزدیک بیست ساله که قدرت تو دستش و یه جورایی متحد اصلی آمریکا تو خاورمیانه به حساب میاد. کودتای بیست و هشت مرداد چند سال قبلش انجام شده و عملا قدرت مطلق توی کشور دست شاهه.
حزب توده توی ایران غیرقانونی اعلام شده، فعالیت شوروی تو ایران قطع شده، شوروی با ایران مشکل داره و ایران سمت آمریکاست. شاه ایران چند سال قبلش با عراق و کشورهای دیگه یه منطقهی معاهدهای امضا کرده بودن که اگر شوروی قرار شد حمله کنه این کشور از همدیگه حمایت کنن. قاسم که توی عراق قدرت گرفت دستش چون با آمریکا مشکل داشت و طرف شوروی بود زد زیر این عهدنامه. کودتاچیها و ملیگراهای عراق اعتقاد داشتند که اون عهدنامه به سود کشورهای غربیه و باعث بیشتر شدن استعمار و این چیزا میشه. خلاصه که تو اون بحبوحه دههی پنجاه میلادی که وسط جنگ سرد و دو قطبی آمریکا شوروی بود، ایران آمریکا رو انتخاب کرده بود و عراق شورویو. عراق بعد از جدا شدن از عثمانی و کودتا یه حس ملیگرایی شدیدی بین مردمش راه افتاده بود و ترکیب این ملیگرایی عربی عارف و گرایش چپ قاسم نتیجش شد تنفر از غرب و کشیده شدن به سمت شوروی.
اما خیلی طول نکشید این وضعیت؛ بین دو تا رهبر کودتا یعنی قاسم و عارف کمکم اختلاف به وجود اومد. قاسم چپگرا بود و با شوروی حشر و نشر داشت. عارف از اونور ملیگرا و مذهبی بود. قاسم میخواست با شوروی متحد بشه و عارف میخواست عراق با بقیهی کشورهای عربی متحد بشه یه کشور عرب واحد بسازن. نتیجهی این درگیریها این شد که عارف ملیگرا از قدرت کنار گذاشته شد و قاسم چپگرا شد همهکاره. قاسم با شوروی ساخت و پاخت کرده و کلی سلاح و تجهیزات نظامی و تانک و توپ و جت و اینجور چیز میزا وارد عراق کرد. کم کم عراق داشت میشد متحد جدی شوروی و این شروع یک جنگ سرد توی خاورمیانه بود. جنگ سردی که مهمترین قدرتاش عراق و ایران بودن.
عراقی که متحد شوروی بود و ایرانی که متحد آمریکا بود. اتفاقات اون دوره رو خیلی کاری نداریم، در همین حد بدونید که ایران و عراق مدام در حال قدرت نمایی کردن بودن و هر کدوم یه جورایی میخواستن تو این جنگ سرد خاورمیانه برنده باشن. اما یکی از اصلیترین دلایل اختلاف ایران و عراق مالکیت اروندرود بود. اروند رود یک رود حدودا دویست کیلومتری بود که بین ایران و عراق وجود داشت و از لحاظ استراتژیک خیلی مهم بود. یه بخش خیلی مهم از مرز آبی بین ایران و عراق وسط اروندرود واقع شده بود. اروندرود هم مسیر کشتیهای نفتی آبادان بود، هم برای عراق تنها مسیر ورود به خلیج فارس بود. اون اوایل که پادشاهی عراق تازه درست شده بود و فیصل اول رو کار بود، یه قراردادی بین ایران و عراق نوشته شده بود که میگفت دو تا کشور باید توی اروندرود حق مالکیت مشترک داشته باشن و مرز بین دو تا کشور از وسط اروندرود و از عمیقترین نقطهی اروندرود کشیده بشه.
اما قاسم میگفت حق مالکیت اروندرود تماما مال عراقه و ایران هیچ حقی توش نداره. شاید مهمترین دلیل درگیریهای ایران و عراق توی دههی پنجاه و شصت میلادی همین ادعای قاسم بود. البته ادعای مالکیت اروندرود فقط مال دوران قاسم نبود، از همون زمان فیصل اول عراق مدام دنبال اروندرود بود منتها موفق نشده بود. قاسم توی اوج درگیریاش با حکومت ایران ادعا میکرد نه تنها اروندرود بلکه خرمشهر و آبادان و باقی شهرهای استان خوزستان باید مال عراق باشه. هدفش این بود که یه اتحادی از اعراب درست کنه و خودش بشه رهبرش. اون زمان این ایدهی اتحاد اعراب و درست شدن یک کشور عربی متحد ایدهی جدیدی نبود. جمال عبدالناصر که توی مصر انقلاب کرده بود اصلا همین ایدهی پان عربیسم آورده بود و میگفت که کشورهای عربی باید متحد بشن و در کنار همدیگه با همدیگه یک اتحاد بزرگی تشکیل بدن.
ولی قاسم میخواست خودش رهبر دنیای اعراب باشه. پس این ادعای مالکیت اروندرود خوزستان صرفا مال زمان صدام نبوده از چندین سال قبل جنگ ایران و عراق هم بحث وجود داشته. حتی قبل از روی کار اومدن قاسم زمان حکومت پادشاهی عراق این ادعای مالکیت خوزستان بوده. اما مسلما ایران توی اون دوران اجازه نداد که قاسم کاری از پیش ببره. کم کم درگیری ایران و عراق از اون حالت طرفداری آمریکا و شوروی خارج شد. دیگه مساله مسالهی تمامیت ارضی بود. قاسم هدفهای ملیگرایی عربی داشت دنبال میکرد و ایران لازم داشت که از مرز خودش دفاع کنه. وقتی درگیری داشت به نقطهی اوج خودش میرسید حکومت ایران و حصار جنگ سرد و شکست و با شوروی توافق کرد.
دلیلش بیشتر این بود که شاه ایران از کندی رییس جمهور آمریکا کمک خواسته بود که بیاد جلوی قاسم بگیره ولی جوابی نگرفته بود. این میشه که ایران بعد از چند سال حضور داشتن توی جنگ سرد به عنوان نمایندهی آمریکا، میره با شوروی شروع میکنه توافق کردن. یه سری قرارداد اقتصادی و سیاسی بین ایران و شوروی امضا میشه. البته این معنیش این نبود که ایران توی جنگ سرد کشیده شده بود سمت شوروی. هم با آمریکا روابط داشت هم با شوروی توافق کرده بود. توافق کردن ایران و شوروی باعث شد قاسم که تا حد خیلی زیادی وابسته به شوروی بود عقبنشینی کنه و بیخیال خاک ایران بشه. بعد از این جریانها قاسم که دید از ایران نتونسته چیزی بگیره اعلام کرد که میخواد به کویت حمله کنه و کویت جزو خاک عراق بکنه. اما تو همین زمانی که میخواست به کویت حمله کنه یه اتفاق دیگه هم داشت بیخ گوش میوفتاد.
نهم فوریه سال 1963 به ساختمان وزارت دفاع عراق حمله شد و کلی از نظامیای عراق شهر اشغال کردن. یک کودتای دیگه اتفاق افتاده بود. رهبر این یکی کودتا کی بود؟ رفیق شفیق قدیمی قاسم، عبدالسلام عارف. عارف از وقتی از قدرت کنار گذاشته شده بود شروع کرده بود با یه گروه ملیگرای عراقی طرح یک کودتا علیه قاسم ریختن. بعد از کودتا قاسم اعدام شد و عارف شد رییس جمهور عراق. اما رییس جمهور شدن عارف اتفاق مهم این کودتا نبود. عارف رهبر یکی از اون گروههای ملیگرا که توی کودتا کمکش کرده بودن و کرد نخست وزیر. عارف خودش ملیگرا بود، مذهبی بود، وطنپرست بود ولی گروهی که کمکش کرده بودن از اونم افراطیتر بودن. عارف واسه اولین بار پای این گروه به سیاست عراق باز کرده بود و رهبرشون کرده بود نخست وزیر. یک گروه ملی گرای افراطی به اسم حزب بعث.
حزب بعث یک گروه ملیگرای عرب بود که هدفش یکپارچهسازی دنیای اعراب بود. حزب بعث چند سال قبل از کودتای قاسم توی سوریه درست شده بود و شاخهی عراقش بعد از یه مدت بوجود اومده بود. حتی بعثیا توی به قدرت رسیدن قاسم کمک کرده بودند منتهی همونطور که عارف کنار گذاشته شد، بعثیا ام تو حکومت قاسم بازی داده نشده بودن. بعد از کودتای عارف، حزب بعث عراق که خیلی افراطیتر از شاخهی سوریهای بود با مرکزیت حزبی سوریه به مشکل خورده بود و مدام ش کن سفت کن داشتن. یه جورایی نه از حزب بعث سوریه جدا شده بودن و نه جزوش بودن. حزب بعث عراق یک حزب ملیگرای افراطی بود که دنبال اتحاد اعراب بود یه رویکرد جدایی دین از سیاست و سکولاریسم و اینا داشت. ملیگرایی عربی به افراطیترین شکل ممکن خودش. پروسهی کودتا که تموم شد بعثیا تو عراق به نون و نوا رسیدن. رهبر حزب بعث شده بود نخست وزیر و در نتیجه کلی از وزرای کابینهاش هم بعثی بودن.
بعثیا که به قدرت رسیدن، شروع کردن صاف کردن خورده حسابهای قدیمیشون با کمونیستها؛ اینا با همدیگه رقیب جدی بودن. تو دوران قاسم کمونیستها رو کار بودن و بعثیا ممنوعالکار. این شد که تا مدتها بعد از کودتا هرجایی که توی عراق میرفتی، میدیدی یه عده از اعضای حزب بعث دارن چندتا کمونیست دار میزنن. وضعیت وحشتناکی بود واقعا. قدرت گرفتن بعثیا توی اوایل دههی شصت میلادی ظاهر ترسناکی داشت. کم و بیش همه داشتن حس میکردند که یه گروه خیلی خشن رو کار اومده و باید ماستاشونو کیسه کنن. ولی مردم عراق و مردم دنیا نمیدونستن که هنوز یه درصد از جنایتهای بعثیا رو هم ندیدن. بالاخره تسویه حسابهای شخصی تموم شد و حسن البکر نخست وزیر عراق که رهبر حزب بعث بود، رسما مشغول به کار شد. اما یکم بیشتر طول نکشید که عارف به این نتیجه رسید که چه اشتباهی کرده به این بعثیا قدرت داده.
اولا که زده بودن هر چی کمونیست بود به یه شکل وحشیانهای اعدام کرده بودن و ممکن بود شوروی واکنش نشون بده، بعدشم خیلی خشن و شتری با مسائل برخورد میکردن، رحم نداشتن. در نتیجه عارف چشش ترسید و رهبر بعثی همون حسن البکر انداخت زندان و حزب بعث ممنوع کرد. عملا بر ضد بعثیا کودتا کرد. بعثیا که نیومده جلوی قدرتشون گرفته شده بود کینهی عارفو به دل گرفتن. ولی تو اون موقعیت کاری از پیش نمیتونستن ببرن. عارف یه سه سالی حکومت کرد و تو اون مدت بعثیا فعالیتشون مخفیانه بود و نمیتونستن کار خاصی انجام بدن. تا اینکه عبدالسلام عارف توی سقوط هلیکوپتر کشته شد و برادرش به جاش شد رییس جمهور عراق. این برادر عارف کمکم شروع کرد با ایران صلح کردن. بعد از دو سه دوره تنش شدیدی بین ایران و عراق کم کم داشت روابط بین دو تا کشور خوب میشد.
اما عمر حکومت این رییس جمهور تازهکار اونقدرا هم طولانی نشد که نتیجهای برای ایران داشته باشه. سال 1968 نیروهای بعثی ریختن تو دفتر رییس جمهور و بدون خونریزی بر علیه حکومت موجود کودتا کردن. تو این چند سال که حزب بعث ممنوع بود اینا رو خودشون کار کرده بودن، منظم شده بودن، ایدئولوژی پیدا کرده بودن، از همه مهمتر به شکل کامل از حزب بعث سوریه جدا شده بودن و دیگه یه حزب عراقی مستقل بودن. حزب بعث عراق، حالا یه حزب خشن سکولار با ایدههای ملیگرایی شدید عراقی بود. ایدهی اصلی حزب میگفت تمامیت ارضی عراق باید حفظ بشه و تمام سرزمینهایی که از عراق گرفته شده باید پس گرفته بشن. بین این مناطقی که بعثیا ادعای مالکیتش میکردن و میخواستن پسش بگیرن اروندرود و خوزستان هم بود. در نتیجه قدرت گرفتن حزب بعث توی عراق یه زنگ خطر جدی واسه ایران بود.
بعد از کودتا حسن البکر رهبر حزب بعث شد رییس جمهور عراق و دیگه قدرت کامل عراق تو دست حزب بعث بود. هیچ رقیبی تو صحنهی سیاست برای بعثیها وجود نداشت و دوران حکومت خشن حزب بعث شروع شده بود. حسن البکر که روی کار اومد یه چهرهی جدیدم به سیاست عراق معرفی شد. یه جوون سی ساله که تا اون موقع کسی نمیشناخت یهو شده بود معاون رییسجمهور. همجا کنار حسنالبکر دیده میشد، کسی که هیچ کس فکر نمیکرد قرار دنیا رو به چه حمام خونی تبدیل کنه. معاون رییس جمهور جدید عراق، صدامحسین.
صدام حسین سال 1937 توی یک روستایی نزدیک شهر تکریت عراق به دنیا اومده بود. باباش قبل از به دنیا اومدنش مرده بود صدام توی دوران بچگیش مدام با ناپدریش درگیر بود. مدام کتک میخورد و تو خونه یک جنگ روانی شدیدی داشت. همین باعث شد که صدام از همون بچگی بره پیش داییش زندگی کنه. دایی صدام یه شخصی بوده به اسم خیرالله تلفاه. این آدم خودش توی دههی چهل عراق یک تئوریسین عجیب و غریبی بوده. یه تفکر افراطی نژادپرستانهای داشته که برای خیلی از عراقیها هم قابل هضم نبوده. حتی تو اوایل دههی چهل میلادی یه جزوهی ده صفحهای مینویسه به اسم سه چیز که خدا نباید میآفرید؛ ایرانیها، یهودیها و مگسها. بعد مثلا تو جزوه میگفته که ایرانیها در اصل حیوونایی که خدا در ظاهر انسان آفریده یا مثلا یهودیا ترکیب مدفوع انسانهای مختلفن. انقدر این آدم رادیکال و افراطی بوده تفکراتش.
بعد صدامی که تو خونهی خودشون کتک میخورد و اذیت میشده میومد پناه میآورد به این آدم. از بچگی صدام تا حد خیلی زیادی تحت تاثیر همین داییش بزرگ میشه. افکار ملی گرایانهی شدید و افراطی، جاه طلبی بیش از حد و از همه مهمتر بیرحمی و خونسردی توی جنایت به صفات اصلیش تبدیل میشن. تو سن پانزده سالگی اولین قتل خودشو انجام میده و بعد از اونم فراری میشه. بعد از یه مدت هم به خاطر افکار ملیگرایی افراطیش میشه عضو حزب بعث. توی کودتای اول و روی کار آمدن عبدالکریم قاسم یه نقش خیلی خیلی کوچیکی داشت. وقتی اختلاف قاسم و عارف شدت گرفت تو اواخر دههی پنجاه میلادی، صدام بیست و دو ساله که یه جوون سرکش خیابونی بوده از طرف حزب بعث مامور میشه که یه عملیات ترور رو برای کشتن قاسم رهبری کنه. اینا میان از دو طرف جاده به سمت ماشین قاسم شلیک میکنن. ماشین قاسم و از دو طرف به رگبار میبندن و فکر میکنن که قاسم زدن کشتن دیگه.
وسط این تیراندازی هم یه تیر به صدام میخوره و مجروح میشه. این میشه که اینا بدون اینکه کنترل کنن قاسم زندهست یا نه، سریع فرار میکنند تا بتونن صدام به یک جایی ببرن تا درمانش کنن. اما بر خلاف تصور صدام و آدماش قاسم جون سالم به در برده بود. عملیات ترور که ناموفق بود، صدامم که مجروح بود، در نتیجه فرار میکنه و میره سمت سوریه. از اونجا هم میره مصر و تا مدتها فراری بوده. تا اینکه عارف و بعثیا قاسمو پایین میکشن و اعدام میکنن. حالا که حزب بعث توی عراق قدرت گرفته بود صدام برمیگرده عراق. حسن البکر که رهبر حزب بعث بود و نخست وزیر عارف شده بود یه نسبت فامیلی با صدام داشت. در نتیجه صدام اومده بود تا تو دولت جدید یه مسئولیت تپل بگیره. اما گفتیم دیگه عارف با بعثیا درافتاد و از قدرت گذاشتشون کنار. صدام هم مثل حسن البکر افتاد زندان.
بعد از مرگ عارف و روی کار اومدن برادرش تو سال 1966 صدام از زندان فرار میکنه. صدام که فامیل حسن البکر بود تونسته بود توی حزب بعث یه جایی واسه خودش باز کنه. این شد که وقتی بعثیا سال 1968 بر علیه برادر عارف کودتا کردن و قدرت دستشون گرفتن صدام مدام کنار حسن البکر دیده میشد. حسن البکر بعد از اینکه قدرت گرفته دستش مدام نگران قدرتهای مخالف بود. کودتای حزب بعث موفقیتآمیز بود ولی احتمال داشت احزاب دیگه بخوان توطعه کنند یا حتی اعضای حزب بعث خودشون بخوان کودتا کنن. واسه همین لازم بود یه نفر که مورد اعتماد باشه امنیت این کودتای تازهنفس برقرار کنه. بعد از کلی خواهش و تمنا صدام بالاخره حسن البکر راضی میکنه که این مسئولیت رو به اون بده. صدام میشه مسئول سرکوب مخالفان دولت جدید. کارش این بوده که هر کی بر علیه حزب بعث حرکتی میکرده یا فکری میکرده یا حتی به عکس حسن البکر لبخند میزده رو بکنه تو گونی. انقدر خشونت به خرج میده، انقدر وحشیانه آدما رو میکشه و شکنجه میکنه و سلاخی میکنه که دیگه هیچ کسی جرات نمیکنه جلوی حزب بعث وایسه.
شکنجههای خیلی وحشتناکی میکرد مخالفان حزب بعث رو. کتک میزده، خفه میکردع، اعضای خانوادشون شکنجه میداده. بعد اینطوریم نبوده که وایسه یه گوشه بگه آدماش انجام بدن. خودش رسما آستین بالا میزده و شخصا این کارا رو انجام میداده. واقعا فاجعس جزئیات بلاهایی که صدام سر مخالف حزب بعث میاره تو اون چندوقت. اینجا بود که صدام به اعضای حزب بعث نشون داد که یک سیاستمدار به شدت بی رحم ولی کارآمده. نشون داد برای هدفش از هیچ کاری نمیگذره و حاضره هر کاری برای رسیدن به چیزی که میخواد انجام بده. خوش خدمتی صدام تو اون چند روز بعد از کودتا و سرکوب شدید مخالفان حزب بعث، باعث شد صدامی که از همهی اعضای حزب کوچکتر بود و هیچ سابقه سیاسی نداشت بشه معاون رییس جمهور عراق. از طرفی اون زمان که مسئول سرکوب مخالفتها بود رفته رفته کلی از مردای جوون و گنده لات خودش آورده بود بغداد و بهشون پول و مقام و امکانات و این چیزا داده بود تا بهش کمک کنن تو سرکوب مخالفتها.
این آدما عملا شده بودن غلام حلقه به گوش صدام. شما فکر کن یه سری جوان فقیر و بدبخت بیچاره رو از وسط یه قبیلهی عراق دهه شصت میلادی برداری بیاری تو بغداد؛ بهشون پول بدی، مقام بدی، ماشین بدی، خونه بدی، زن بدی، هر چی میخوان بدی، خب معلومه این پیش مرگت میشن. خلاصه که وقتی صدام معاون رییس جمهور شد یه ارتش از این آدما داشت که عملا نوچهها به حساب میومدن. قدم به قدم قدرت صدام داشت تو عراق بیشتر میشد. یه معاون رییس جمهور با قدرت خیلی زیاد و کلی غلام حلقه به گوش. چیزی نمونده بود تا اینکه این مرد جاه طلب بیرحم کل قدرتو قبضه کنه و کل عراقو ببره زیر سلطهی خودش. سال 1969 صدام که تازه معاون رییس جمهور شده بود لازم داشت یه جوری قدرتشو به مردم نشون بده. در نتیجه رفت سراغ یکی از گروههایی که طبق آموزههای داییش نباید خلق میشدن، یهودیا.
جنگ شش روزه اعراب و اسرائیل دو سال قبل از این ماجرا اتفاق افتاده بود و عراق در کنار بقیهی کشورهای عربی از اسرائیل شکست خورده بود. جدای از این موضوع یهودیها به شدت توی عراق منفور بودن. یعنی حتی اگه ایدئولوژی رادیکال صدام نبود بازم خیلی از مردم عراق با یهودیها مشکل داشتن. واسه همین صدام تصمیم گرفت حالا که مردم با وجود یهودیها مشکل دارن قدرتشو با کشتن یهودیا نشون بده. اینطوری هم همه حساب کار دستشون میومد، هم مردم اعتراضی به کشته شدن یهودیا نمیکردن. این شد که صدام چهارده تا از مردم یهودی عراق دستگیر کرد و به جرم جاسوسی برای اسرائیل اعدام کرد. حالا دیگه صدام قدرت داشت، کلی آدم داشت و از همه مهمتر ترس مردم داشت. اعدام این چهارده نفر برای مردم عراق فقط و فقط یه معنی داشت؛ پا رو دوم صدام نذارید.
وارد دههی هفتاد میلادی که شدیم صدام قدرتش خیلی زیاد بود. کلی آدم دورش بودن و خودشم برای قدرت هر کاری ازش برمیومد. تو عراق دههی هفتاد تقریبا صدام بود که همه کاره بود و حسن البکر فقط تماشا میکرد و تایید میکرد. البته با هم دیگه اختلاف داشتنا ولی حسنالبکر به روی خودش نمیآورد، شاید واقعا اونم از صدام میترسید. دههی هفتاد میلادی برای اقتصاد عراق دوره شکوفایی بود. سال 1972 صدام نفت عراقو ملی اعلام کرد و اوضاع اقتصادی عراق خیلی خیلی خوب شد. کلی پول وارد کشور شد، کلی سرمایهگذاری خارجی انجام شد، آموزش و پرورش تو عراق پیشرفت کرد، صنعت پیشرفت کرد. واقعا اگه با سیستم حکومتی حزب بعث مشکل نداشتی میتونستی زندگی خیلی خوبی تو عراق داشته باشی. صدام همهی تلاشش میکرد که به همه نشون بده این رفاه و آبادانی رو مدیون اونن. تو همهی مراسما و افتتاحیهها شرکت میکرد، دستور داده بود همجا عکسشو بزنن. یه شباهت خیلی زیادی وجود داره بین عراق اون دوران و آلمان زیر سلطهی هیتلر.
تو آلمان همه چی اون اوایل خوب شد، گل و بلبل شد، اقتصاد عالی شد، سطح رفاه رفت بالا، اصلا همینا باعث شد هیتلر مقبولیت پیدا کنه بین مردم آلمان. مردم آلمان هم همون زمان همه عاشق هیتلر شده بودن، عراق هم همین بود. همه بخاطر رفاه جدید عاشق صدام شده بودن. هر جا که نگاه میکردن اثرات کارای صدام بود، اصلا کسی دقت نمیکرد حسن البکری هم هست، رییس جمهور داره اون مملکت، همچی صدام بود و کاراش. صدام منتظر فرصت بود تا حسن البکر کله کنه. منتظر بود تا به اندازهی کافی قدرت و محبوبیت داشته باشه که بتونه با یه اشارهی انگشت حسنالبکر کنار بزنه و این اتفاق بلاخره تو سال 1979 افتاد. یه روز صدام رفت تو اتاق حسن البکر و متن استعفانامه رو گذاشت جلوش، خودکارم داد دستش. گفت یا امضا کن یا عواقبشو بپذیر. حسن البکر هم که میدونست عواقبش یکم درد داره تصمیم گرفت امضا کنه. صدام موفق شده بود و حسن البکر کنار گذاشته شده بود، حالا دیگه هیچکس جلودارش نبود. خودش بود و یه کوه اهداف جاهطلبانه. صدام حسین رییس جمهور عراق شده بود. حسن البکر فرستاد حبس خونگی.
صدام تمام قدرت از لحاظ اداری تو دستش گرفته بود. اما قدرت غیر اداری لازم بود. صدام میدونست که خیلیا از اینکه اون الان رییس جمهور شده خوشحال نیستن. میدونست که خیلیا ممکنه که بخوان توطعه کنن. واسه همین لازم بود که همه حساب کار دستشون بیاد و بدونن با کی طرفن. چند روز بعد از اعلام ریاستجمهوریش، صدام تمام اعضای اصلی حزب بعث رو به یک جلسه دعوت کرد. یه جمعیت صد صد و پنجاه نفری از اعضای ارشد حزب توی سالن نشسته بودن و منتظر صدام بودن. صدام وارد سالن شد و پشت میز نشست و شروع کرد به سخنرانی. گفت که یک توطئه بر علیهش جریان داره و اون اسم اونایی که تو این توطئه دخیلن میدونه. بعد یکی از اعضای ارشد حزب دعوت کرد که بیاد روی صحنه و ماجرای توطئه و مخالفت با صدامو توضیح بده. این بنده خدا در ازای نجات جونش قبول کرده بود اسم افرادی که بر علیه صدام میخوان توطه کنن رو فاش کنه.
شروع کرد به خوندن اسما؛ ده تا اسم خوند. مامورا اومدن و از بین جمعیت بردنشون. ده تایی دیگه خوند مامورا اومدن بردنشون. ترس تو چشای همه موج میزد، قلبشون داشت از سینه میزد بیرون، هیچ کس نمیدونست خودش نفر بعدی هست یا نه. ده تا اسم دیگه خوند، اومدن و بردنشون. صدام به صندلیش تکیه داده بود و داشت با آرامش سیگار برگ کوبایی که فیدل کاسترو بهش هدیه داده بودو میکشید، داشت از منظره لذت میبرد، از تماشای ترس اعضای حزب و دیدن عرق سرد روی پیشونیشون. ده تا اسم دیگه خونده شد، آدما با التماس از مامورا میخواستند که نبرنشون. از صدام خواهش میکردن بهشون رحم کنه ولی صدام توی سکوت فقط سیگار میکشید و تماشا میکرد. باور کردنی نبود، آدمایی که تا چند لحظه قبل اعضای بلند پایه حزب بعث بودند و هیچ کس نمیتونست بهشون نزدیک بشه معلوم نبود تا چند دقیقه بعد زنده باشن یا نه.
اون همه ژنرال و سیاستمدار با کلی دب دبه کب کبه کم مونده بود از ترس شلوارشو خیس کنن. ترس، هیجان، استرس، غم، همهی حساشون قاطی شده بود. لیست تمام شد، اونایی که موندن باورشون نمیشد هنوز زندهان. بلند شدن و با تمام وجود به صدام درود فرستادن. هیجانی که بهشون وارد شده بود غیرقابل توصیف بود. هر کی اون روز توی اتاق موند و اسمش خونده نشد عملا شد وفادار صد در صد به صدام. اونایی که اسمشون خونده شد بلافاصله تیرباران شدن. اونی هم که اسما را فاش کرده بود و قول زنده موندن بهش داده بودن تیرباران شد. تو تمام این مدت صدام کوچکترین واکنشی نشون نمیداد. سیگار میکشید و از ترسی که ساخته بود لذت میبرد. این لحظه برای عراق و تمام جهان یه لحظه تاریخی بود؛ لحظهی تولد یک دیکتاتور.
حالا که صدام قدرت توی عراق تو دستش داشت، باید به جامعهی عراق و جامعهی جهانی ثابت میکرد که یه حاکم قدرتمنده. مدام در حال ثابت کردن بود این صدام. تو همین زمان یه بحران منطقهای هم داشت اتفاق میافتاد. چند ماه قبل از رییس جمهور شدن صدام توی ایران انقلاب شده بود. انقلاب ایران برای صدام یک خطر جدی به حساب میآمد. هم اکثریت جمعیت ایران شیعه بودن، هم اکثریت جمعیت عراق. صدام و دار و دستهاش اولا رو کاغذ اهل سنت بودن، دوما سیستم حکومتیشون یه مدل سکولار و دین زدا بود. گفتیم دیگه سیاست حزب بعث ملیگرایی شدید عربی بود. واسه همین صدام این ترس داشت که نکنه مردم عراق ایرانیا رو ببینن و بخوان اونا هم انقلابی چیزی بکنن. حالا این نگرانی صدام از انقلابو داشته باشید. از اون طرف سالهای سال بود عراق با ایران سر اروندرود و خوزستان درگیر بودن.
از همون اول پادشاهی عراق که فیصل اول اومده بود عراق ادعای مالکیت اروندرود و خوزستان میکرد تا دوران صدام. حتی زمانی که صدام نخست وزیر بود و حسنالبکر جمهور بودم بین ایران و عراق سر اروندرود درگیری بود. حسن البکر گفته بود اروندرود تمام و کمال مال عراقه و هیچ کشتی ایرانی حق نداره ازش رد بشه. اون زمان شاه ایران چند تا کشتی با اسکورت مسلح هوایی و دریایی فرستاد به اروندرود و حسن البکر و صدام هم چیزی نگفتن. در مقام مقایسه قدرت نظامی ایران از عراق خیلی بیشتر بود توی اون دوران، اما حالا وضعیت فرق کرده بود. ایران تازه از یه انقلاب درآمده بود و هنوز درگیر مشکلات داخلی خودش بود. این آشفتگی اول انقلاب برای صدام یه فرصت بود. از یه طرف دیگه صدام کلی سلاح و تجهیزات از شوروی و فرانسه خریده بود و تو این مدت ارتش عراقو کلی تقویت کرده بود. در نتیجه حالا که ایران آسیبپذیر شده بود میتونست یه بار برای همیشه تکلیف اروندرود و خوزستانو روشن کنه. اگه صدام میتونست به ایران حمله کنه و اروندرود و خوزستانو بگیره هم بین مردم خودش اعتبار به دست میآورد، هم توی جهان عرب.
بالاخره اون همه کشور عربی که بعد از جمال عبدالناصر با همدیگه متحد شده بودن یه چشمی به خوزستان و جمعیت عرب زبانش داشتن دیگه. مصر که تا اون موقع رهبر جهان عرب بود بعد از شکست از اسرائیل سال به سال داشت اعتبارش را از دست میداد. اگه عراق میومد و اروند و خوزستان میگرفت میشد رهبر جهان عرب و صدام کلی اعتبار به دست میاورد. حالا این دو تا مورد رو بذارید کنار تنفر بالقوهی صدام از ایرانیا. مجموع این عوامل یعنی نگرانی صدام از انقلاب توی عراق، گرفتن اروند و خوزستان، آسیبپذیری ایران بعد از انقلاب، تلاش صدام برای گرفتن اعتبار و در پایانش تنفر از ایرانیا باعث شد که نقشه حمله به ایران بکشه. صدام نه درس نظامی خونده بود، نه حتی دبیرستانش تموم کرده بود، منتها اصرار داشت که استراتژی حمله به ایرانو خودش بچینه. از همون اول کار عراق تمام حساب کتاباش غلط بود.
ایران سه برابر عراق جمعیت داشت، سه برابر عراق زمین داشت، مردمی که تازه از یک انقلاب در اومده بودن هنوز تو حال و هوای انقلاب بودن، شور و هیجان داشتن، از هر زاویهای حمله به ایران اشتباه بود ولی صدام تصمیم خودش گرفته بود. 22 سپتامبر 1980، 31 شهریور 1359 عراق بدون هیچ اطلاع قبلی حمله به مرزهای زمینی ایران شروع کرد. من از اینجا به بعد که به ایران مربوط میشه تاریخ شمسی میگم. نیروی زمینی ارتش ایران اول تا جایی که میتونست مقاومت کرد ولی هم نیرو کم داشت، هم غافلگیر شده بود. ارتش عراق به خرمشهر رسید ولی توی خرمشهر اولین اتفاقی که صدام انتظارش را نداشت افتاد. مردم خرمشهر کنار ارتشیا با تمام وجودشون مقاومت کردن و تا جایی که میتونستن جلوی ارتش مجهز عراق وایسادن. اما بعد از پونزده روز مقاومت خرمشهر شکست و عراق خرمشهرو تصرف کرد.
بعد از خرمشهر آبادان هم به تصرف عراق دراومد. اما صدام همین ابتدای کار یه رو دست بزرگ خورده بود. صدام با خودش اینجوری حساب کرده بود که ما میایم شهرهای خوزستان میگیریم، مردم عرب زبان این شهرا هم از ما استقبال میکنن و دو سه روزه خوزستان دست ماست. ولی زمان حمله دید که مردم خوزستان تا آخرین نفسشون مقاومت کردن و جلوی ارتش عراق وایستادن. بعد از این جریان صدام و باقی جهان دومین چیزی که اصلا توقعش رو نداشتن دیدن. اعزام چندین میلیون نیروی مردمی به جنگ. صدام روی ارتش ایران حساب کرده بود و توان نظامی ارتشو سنجیده بود. با خودش فکر نکرده بود که ممکنه مردم عادی هم فوج فوج بیان و بجنگن. گفتیم دیگه مردم هنوز توی اون حال و هوای انقلاب بودن، شور و هیجان داشتن؛ این شور و هیجانشون باعث میشد که روز به روز کلی اتوبوس آدم بره جنگ.
آدمای معمولی که درسته آموزش نظامی و تجربهی نظامیگری نداشتن ولی تعدادشون زیاد بود. ایران داشت توی تعداد نفرات از عراق جلو میزد. صدام اصلا حساب این نکرده بود که مردم عادی با اون جمعیت زیاد بیان و خودشونو بندازن جلوی توپ و تانک. جنگ ایران و عراق که صدام گفته بود چند روز تموم میشه حالا شده بود یه جنگ فرسایشی. خیلی شرایط صدام شبیه قیصر تو جنگ جهانی اوله ها. اشتباهاتش، اهداف حمله، غافلگیر شدنش، میگن تاریخ تکرار میشه همینهها. خلاصه که بعد از کلی خون و خونریزی و درگیری و مقاومت بالاخره خرمشهر و آبادان تو سال 61 یعنی دو سال بعد از شروع جنگ آزاد شد. من به سادگی دارم عبور میکنم ولی شوخی نیست واقعا تا همین جای داستان دو سال مملکت تو جنگ بوده. کلی از مردم بیگناه، جوونای هر دو تا مملکت با هزار تا آرزو کشته شدن این وسط.
از اونور صدام در زمینهی جنگ خیلی رادیکال بود. هر ژنرالی که کوچکترین کوتاهی میکرد اعدام میشد. وضعیت لشکر دو طرف وحشتناک بود، روزانه کلی آدم کشته میشدن. کلی از مردم عادی خوزستان تو این دو سال کشته شده بودن. کلی بچه توی حملات عراق به خرمشهر و آبادان تیکه تیکه شده بودن. وحشتناک بود شرایط این جنگ. با این همه مشکلات و درگیریها و کشتهها بالاخره خرمشهر و آبادان آزاد شدن. صدام انتظار داشت حالا که عملا توی هدفش ناکام مونده ایران صلحو قبول کنه و جنگ تموم بشه ولی برخلاف پیشبینی صدام و تحلیلگران سیاسی جهان ایران شروع کرد به سمت خاک عراق پیشروی کردن. جنگ ایران و عراق خیلی حساس شده بود.
تو همین موقعیت آمریکا هم داشت احساس خطر میکرد. آمریکا متحد قبلی خودش محمدرضا شاه از دست داده بود و حکومت جدید ایران به خون آمریکا تشنه بود. در نتیجه آمریکا ترجیح داد که از صدامی که حداقل مواضع سکولار بود حمایت کنه تا حکومت ایران که دیگه داشت برای آمریکا تهدید حساب میشد پیشروی نکنه. این شد که آمریکا شروع کرد حمایت از صدام. صدام که تو جنگ داشت ضرر میکرد و همه چی برخلاف حساب کتاباش پیشرفته بود، همون فکر کثیفی کرد که قیصر آلمان در جنگ جهانی اول کرده بود؛ استفاده از سلاح شیمیایی.
جنگ ایران و عراق یک جنگ سنگری بود. ساختارش شبیه جنگ جهانی اول بود. در نتیجه استفاده از سلاح شیمیایی میتونست توش موثر باشه. اما توی اپیزود قبل گفتیم کنوانسیون ژنو استفاده از سلاح شیمیایی را ممنوع کرده بود. واسه صدام اما این ممنوعیتها معنی نداشت. اهمیتی هم براش نداشت، فقط میخواست برندهی جنگ باشه. عراق از اوایل دههی پنجاه شمسی داشت یه تلاشهایی میکرد که به شکل مخفیانه سلاح شیمیایی درست کنه، منتها نتیجهی خاصی نگرفته بود. جنگ ایران و عراق که به مرحلهی حساس رسیده بود و صدام حمایت کشورهای غربی را گرفته بود، یه مرکز تحقیق و توسعهی سلاح شیمیایی را انداخت تو عراق. به این مرکز میگفتن پروژه 922؛ این پروژهی 922 با حمایت اصلی آلمان و آمریکا تاسیس شده بود. تجهیزات و آموزشهای اولیه رو آلمانیها به عراقیا دادن.
هرچی باشه تو جنگ جهانی اول و دوم آلمانیها بودن که همهی این سلاحها رو اختراع کرده بودن دیگه. کنوانسیون ژنو که فروش و نگهداری سلاح شیمیایی را ممنوع کرده بود استفادهش فقط ممنوع بود. در نتیجه آلمان اومد و یه کمک جدی کرد واسه راهاندازی پروژهی 922. آمریکا هم که از اونور هم میخواست صدام حمایت کنه هم خودش یه سلاحهایی اختراع کرده بود اومد و اونم کمک کرد تا این مرکز راه بیفته. این شد که بعد از یه مدت عراق تونست توی این مرکز انواع و اقسام سلاحهای شیمیایی تولید کنه. گاز خردل، سارین، تابون، وی اکس، سلاحهای بیولوژیکی و رادیواکتیوی. هر چی که فکرشو بکنید عراق تو پروژهی 922 ساخت. گاز خردل و سارین و تابونو توی قسمتهای قبل راجعبهشون گفتیم. وی اکس هم یک سلاح شیمیایی بود که بریتانیا تو دههی پنجاه میلادی اختراع کرده بود، یعنی دهه سی شمسی.
وی ایکس از اونا خیلی خطرناکتر بود. میزان کشندگیش چندین برابر تابون و سارین بوده و یه میکرو ذره ازش کافی بود تا قربانی کارش تموم بشه. صدام بعد از اینکه توی پروژهی نهصد و بیست و دو انواع و اقسام سلاحهای شیمیایی را تولید کرد نشست به برنامهریزی برای استفادشون. اولین اقدام عراق برای استفاده از سلاح شیمیایی تو سال 1362 اتفاق افتاد. در جریان یکی از مهمترین و تراژیکترین عملیاتهای جنگ ایران و عراق یعنی عملیات خیبر. از بعد از آزاد شدن خرمشهر، نیروهای ایران شروع کرده بودند پیشروی به سمت خاک عراق. مهمترین مناطق عملیاتی هم جزایر اروندرود بود. ایران سعی میکرد بره به سمت بصره چون از لحاظ نفتی برای عراق خیلی مهم بود. عملیات خیبر جز یک مجموعه عملیات به اسم نبرد نیزارها بود. اطراف اروندرود و جزایرش پر از نیزار بوده و واسه همین اسم این عملیاتهایی که هدفشون جزایر اروندرود بود شده بود نبرد نیزارها.
عملیات خیبر از سوم اسفند سال 62 شروع شد. نیروهای ایران مستقیم به سمت جزیرهی مجنون حمله کردن. جزیرهی مجنون یکی از جزایر اروندرود بود که سمت عراق بود و جزو خاک عراق حساب میشد. درگیری ایران و عراق توی جزیرهی مجنون خیلی شدید بود. عراق توی آب و گل نمیتونست کلی از مهماتش استفاده کنه و واسه همین تمرکزش روی حملهی هوایی گذاشت. تلفات نیروهای ایران خیلی خیلی زیاد بود. یکم از این شرایط جزیرهی مجنون بذاریم واستون بگم. یه جزیرهی خاکی با هوای به شدت گرم در حد چهل پنجاه درجه، به شدت شرجی، جوری که نفسم توش بالا نمیاد، پر از حشرههای عجیب غریب که تا حالا اسمشونم نشنیدیم. تو حالت عادی اگه همچین جایی برید یه روز بیشتر نمیتونید دوم بیارید. از شدت گرمای هوا تمام تنتون عرق سوز میشه و وسط اون گرما حشرهها تمام تنتون میخورن و جای سالم نمیمونه توی بدنتون، حالا وسط این شرایط باید جنگید و چه جنگیدنی.
از چند روز بعد از شروع عملیات درگیری تو جزیرهی مجنون داشت به اوج خود میرسید و همه تو فشار شدید بودن. روز ششم اسفند 62 ارتش عراق به دستور مستقیم صدام شروع کرد بمباران شیمیایی. نه فقط مناطق عملیاتی و جزیرهی مجنون، بلکه خط مقدم و واحدهای پشتیبانی بمباران شیمیایی شدن. کلی از مناطق خوزستان مثل هویزه و طلاییه هم هدف این بمباران شیمیایی بودن. تو این حملهها اکثرا از گاز خردل استفاده میشد. گازی که هم نفس قطع میکرد و هم پوست و با تاولای وحشتناک از بین میبرد. یعنی حتی اگه ماسک داشتی باز گاز خردل بهت رحم نمیکرد. اما نیروهای ایران همون ماسک هم نداشتن، کاملا غافلگیر شده بودن، هیچکس توقع نداشت عراق بخواد انقدر گسترده از سال شیمیایی استفاده کنه. اصلا تا اون موقع تو صحنهی جنگ مطرح نبود سلاح شیمیایی. این شد که با حدودا صد تا حملهی شیمیایی عراق، چندین هزار نفر از نیروهای ایرانی کشته شدن.
چند هزار تا جوون مملکت که شاید سن خیلیاشون به بیست سالم نمیرسید. چند هزار تا انسان که واسه خاک کشورشون اومده بودن جلو و توی تلهی گاز خردل گیر افتاده بودن. هیچکس نمیدونه سی ثانیه قبل از اینکه بمب شیمیایی بریزه رو سرشون داشتن به چی فکر میکردن، هدفشون چی بود، نگران چی بودن، چقدر ترسیده بودن، چقدر امید داشتن، همهی این افکار و امیدها و هدفها و ترسا سی ثانیهی بعد هیچی ازشون نمونده بود. سی ثانیهی بعد تک تک اون جوونا نفسشون به شماره افتاده بود و تمام تنشون پر از تاول شده بود. سی ثانیه بعد جسد کلی از اون جوونا رو زمین افتاده بود و از چشمهای خاموششون کلی چیز فهمید. دلهره، امید، ترس، مرگ.
عملیات خیبر بالاخره با تلفات خیلی زیاد تموم شد. ایران تونست جزیرهی مجنون دست خودش بگیره و نیروهای عراق بفرسته عقب. از اینجا به بعد حملات شیمیایی ارتش عراق شروع شد. ارتش صدام چندین و چند بار به کلی از مناطق مختلف ایران و عراق حملهی شیمیایی کرد. همون جزیرهی مجنون با اون وضعیت وحشتناک هوا و موقعیتش چند بار دیگه هم هدف حمله شیمیایی شد. دیگه فقط محدود به گاز خردل نبود حملهها. ارتش عراق هر چی که فکر کنید استفاده میکرد. از کلر و فوسژن و گاز خردل بگیر تا عوامل اعصاب مثل سارین و تابون. فوج فوج آدمایی که میرفتن از مملکتشون دفاع کنن کشته و مجروح شیمیایی برمیگشتن. افکار رادیکال و خشن صدام با نفرتش از ایرانیا ترکیب شده بود و باعث شده بود از هیچ راهی برای کشتن و آزار دادن نیروها و مردم ایران غافل نشه. سیاست حزب بعث خشونت بیش از حد بود. وسط جنگ حلوا خیرات نمیکنن جنگ جنگه، تقصیر این و اونم نداره، اما خیلی از کارایی که عراق تو جنگل تو هیچ جنگی نمیشد نمونش دید.
از راه انداختن جریان برق تو آب اروندرود بگیر تا زنده به گور کردن غواصهای ایرانی. اما برخورد رژیم بعث فقط با نیروهای نظامی ایران نبود. مردم عادی هم برای صدام و بعثیا دشمن بودن؛ واسه همین نیروهای بعثی از همون ابتدای جنگ مردم عادی رو هم قتل عام میکردن. از حملهی مستقیم بگیر تا بمباران مناطق مسکونی، مرد و زن و بچه هم فرقی نداشت. از سال 62 به بعد کلی مدرسهی ایرانی رو بمبارون کردن. نزدیک هزار تا بچهی معصوم هشت نه ساله تو این مدرسهها کشته شدن و کباب شدن، هزارتا. با تمام این اوصاف همچنان کشتار مردم عادی به شکل کلاسیک انجام میشد. البته یه سری حملهی شیمیایی به بعضی مناطق مرزی خوزستان و کرمانشاه و آذربایجان میشد، منتها چون اونجا منطقهی عملیاتی حساب میشد به نوعی باز درگیری جنگی بود. تا اینکه سال 66 صدام حسین دستور یک فاجعهی بزرگ انسانی رو داد.
سردشت یکی از شهرهای کردنشین آذربایجان غربی ایران بود. جزو شهرهای مرزی حساب میشد، با کردستان عراق هم مرز بود. از اول جنگ سردشت مثل بقیهی شهرهای ایران هدف بمباران عادی و موشک باران شده بود. مردم تقریبا میدونستن باید چیکار کنن زمان بمباران عادی. روز هفتم تیر سال 66 از هر نقطهی شهر صدای آژیر خطر اومد. مردم فکر کردند که دوباره بمبارون عادیه، همه رفتن پناهگاه. یه سری از مردم توی پناهگاه جمع شده بودن که کم کم توی شهر یه بوی عجیبی اومد؛ ترکیب بوی خردل و سیر. مردم خبر نداشتند چه بلایی سرشون اومده. ارتش عراق بازار شهر و چند تا نقطه پر ازدحام سردشت بمباران شیمیایی کرده بود. سردشت هیچ نیروی نظامی نداشت همه مردم عادی بودن. کسی ماسک نداشت، تجهیزات نداشت، اصلا کسی بلد نبود بمب شیمیایی چی هست.
در عرض چند ثانیه تو شهر یه جهنم شیمیایی راه افتاده بود. گاز خردل تو تمام شهر پخش شده بود. مردمی که خبر نداشتن با چی طرفن اومده بودن واسه کمک به بقیه و همین باعث شد اونام آلوده بشن. باد گاز خردلو همه جا پخش کرد. کلی زن و مرد و بچه اینور اونور شهر افتاده بودن و داشتن زجرکش میشدن. کلی آدم که داشتن زندگیشون میکردن و شاید تا حالا تفنگم دستشون نگرفته بودند حالا روی زمین افتاده بودن و داشتن با زور نفس میکشیدن. بچههای کوچیک سه چهار ساله گوشه گوشهی شهر افتاده بودن و پوستشون پر از تاولای وحشتناک شده بود. بچههای معصومی که با هزار تا امید به این دنیا اومده بودن حالا داشتن برای زنده ماندن دست و پا میزدن. پوست لطیف و کودکانشون پر از تاول شده بود و تمام تنشون میسوخت. از هر طرف صدای گریه و زجهی بچه و شیون مادرا شنیده میشد. هیچ کمکی نبود، هیچ امدادی نبود، مجروحها با کلی تاخیر و اونم نصفه نیمه فرستاده شدن به شهرهای اطراف.
حتی خلبانهای نظامی که اومده بودن تا مجروحا رو ببرن زبونشون از دیدن اون همه جنازه و مجروح بند اومده بود. یک فاجعهی انسانی اتفاق افتاده بود. 110 نفر از مردم عادی سردشت با گاز خردل کشته شدن و نزدیک هشت هزار نفر به شدت مجروح شدن. مجروحهای که هنوزم که هنوزه وضعیت وخیمی دارن. صدای ناله و زجهی مردم سردشت اون روز توی تمام شهر پیچید. صدایی که اگه همین امروزم گوشاتون تیز کنید هنوز طنین میشنوید. ولی هیچ سازمان جهانی این صدا رو نشنید. هیچ کشوری واکنش نشون نداد، سازمان ملل هیچ توجهی نکرد، هیچ کس براش مهم نبود که صدام نه تنها کنوانسیون ژنو زیر پا گذاشته بلکه با سلاح شیمیایی مردم غیرنظامی رو هم کشته. انگار که تو اون دوران سیاه، مرگ ایرانیا به چشم هیچ کشوری نمیومد.
صدام از کنترل خارج شده بود. جنایتی نبود که نکرده باشه. وقتی که دید هیچکس به حملهی شیمیایی به سردشت واکنش نشون نداد فهمید راه جلوش بازه و کسی قرار نیست متوقفش کنه. از اینجا به بعد رسما حملهی شیمیایی گستردهی صدام به مناطق غیرنظامی ایران شروع شد اما هدف این اسباب بازی جدید صدام فقط ایران نبود. فاجعهی شیمیایی بعدی صدام نه توی خاک ایران بلکه تو خاک عراق بر علیه مردم خودش بود. اواخر اسفند سال 66 عملیات والفجر ده شروع شد و نیروهای ایرانی به سمت شمال شرق عراق حمله کردن. این مناطق مناطقی بودن که اقوام کرد توشون زندگی میکردن و امروز جز کردستان عراق حساب میشن. نیروهای ایران تو عملیات والفجر ده مناطق حلبچه و سلیمانیه رو گرفتن دستشون.
مردم این مناطق که اکثرا کرد بودن کلا سالها بود با دولت مرکزی عراق مشکل داشتن. از زمان بوجود اومدن عراق مدام توی این منطقه بین کردها و حکومت مرکزی عراق درگیری بود. هم زمان پادشاهی، هم زمان جمهوری. یه مدت عبدالکریم قاسم یه توافقهایی باهاشون کرد منتها بعد دوباره بهم ریخت. بخاطر همین درگیری بین اقوام کرد و دولت مرکزی عراق، مردم حلبچه و سلیمانیه مقاومت خاصی در مقابل نیروهای ایران نکردن. این شد که ایران تونست کنترل این مناطق به راحتی دستش بگیره. حلبچه سلیمانیه هم از لحاظ استراتژیک برای عراق مهم بود، هم از لحاظ نفتی. همین باعث شد که صدام خیلی قاطی کنه، همین طوری با اقوام کرد مشکل داشت. این مقاومت نکردن و همکاریش با نیروهای ایران دو برابر عصبانیش کرد. کنترل خودش از دست داده بود و به خودش میپیچید. همین لحظه بود که یکی از ترسناکترین تصمیمای کل دوران حکومتش گرفت.
پسرعموش علی حسنو صدا کرد. علی حسن المجید پسر عموی صدام بود و جز فرماندههای ارشد ارتش عراق و حزب بعث بود. جز آدمای به شدت ترسناک بود توی حکومت عراق. از اونایی که اسم میگیره جنازهی هفت جد و آبادشو تحویل میده. هر چی حملهی شیمیایی بودم زیر سر این آدم بود، از دستور نظامی تا اجرا. حتی به خاطر نقشش توی حملات شیمیایی بهش میگفتن کمیکال علی، یعنی علی شیمیایی. دستور حمله به سردشتم علی حسن داده بود. صدام علی حسنو مسئول رسیدگی به حلبچه کرد. میخواست یه انتقام جدی از مردم حلبچه بگیره. از مردم عادی که تنها جرمشون مقاومت نکردن بود. صدام حسین دستور مستقیم بمباران شیمیایی حلبچه رو به علی حسن المجید داد. اونم یه طرح مرگبار برای حلبچه ریخت؛ استفاده از تمام انواع بمبهای شیمیایی عراق. هر چیزی که عراق به کمک آلمان و آمریکا ساخته بود قرار بود تو حلبچه استفاده بشه.
گاز خردل، سارین و تابون، وی اکس، سیانوژن، همچی. هواپیماهای جنگی عراق به صف شدن و قبل از حملهی شیمیایی دو روز تمام حلبچه رو بمباران هوایی کردن. روز 25 اسفند 66 بزرگترین فاجعهی شیمیایی قرن بیستم اتفاق افتاد. ساعت دوی بعدازظهر کلی هواپیمای جنگی عراقی توی آسمون حلبچه ظاهرشدن. در عرض پنج ساعت دویست تا بمب شیمیایی نیم تنی رو روی سر مردم بی دفاع حلبچه ریختن. مردم معمولی که جز یک جفت پا واسه فرار و یه جفت دست واسه بغل کردن بچههاشون هیچی برای دفاع از خودشون نداشتن. در عرض چند ساعت پنج هزار تا جنازه توی شهر افتاده بود. جسد بیجان آدمای مظلومی که تا آخرین لحظه ترس و زجر روی تمام وجودشون رخنه کرده بود. شهر پر شده بود از جنازهی بچههای کوچیک و مادرای نوزاد به بغل. زنهایی که تا آخرین نفس مهر مادریشون به بچهها داده بودن.
مردایی که تا چند ساعت پیش کوه پشت خانوادشون بودن، حالا جسدشون در حالی روی زمین افتاده بود که بچههاشون تو بغلش گرفته بودن تا از چیزی که نمیدونستن چیه محافظتشون کنن، اما کاش آغوش پدر میتونست جلوی گاز شیمیایی بگیره. همجا پر از جسد مردم بیگناه بود. جسدهایی که پوستشون تغییر رنگ داده بود و چشماشون باز و خیره مونده بود. از دهنشون یه چرک خاکستری رنگ بیرون زده بود و انگشتای دستشون فرمشون رو از دست داده بودن. گریهی ضعیف بچهها سکوت مرگبار شهر میشکست. شهر ساکت بود ولی انگار هوای شهر کلی حرف داشت و خفهاش کرده بودن. به معنی کلمه توی شهر گرد مرگ پاشیده بودن. حلبچه منجمد شده بود و مردمش غرق یه خواب خیلی عمیق شده بودن.
حملهی شیمیایی به حلبچه پنج هزار تا غیرنظامی کشت و ده هزار تارو مجروح کرد. اینا فقط آمار نیستنا اینا انسانن؛ انسانهایی که هیچ کاری جز زنده بودن نمیکردن. اون ده هزار تا مجروح تا سالهای سال به خاطر اثرات گاز شیمیایی زجر کشیدن و حتی بچههاشون به شکل ارثی با مشکلات ژنتیکی به دنیا اومدن. صدام مردم خودش پر پر کرده بود. مردمی که در مقابل اهدافش هیچ اهمیتی براش نداشتن. فاجعهی حلبچه توجه خبرگزاریهای مختلفو به خودش جلب کرد. کلی روزنامه راجعبهش نوشتن و صدام محکوم کردن اما همچنان کسی کاری به کارش نداشت. گذشت، سال 67 ایران قطعنامه 598 سازمان ملل رو پذیرفت و جنگ تموم شد. جنگی که چندین هزار کشته شیمیایی نظامی و غیرنظامی داشت و چند صد هزار تا مجروح شیمیایی. مجروحای که تا آخر عمرشون باید با زخم تنشون و نفس بریدشون میساختن اما کار صدام تموم نشده بود.
عراق بعد از جنگ شرایط بدی داشت. نزدیک نیم میلیون کشته داده بود و کلی از مناطق شهریش خراب شده بودن. همهی اینا در حالی بود که عراق هیچی نتونسته بود تو جنگ به دست بیاره. حتی یه سانت به خاک عراق اضافه نشده بود اما صدام بعد از تموم شدن جنگ جوری رفتار کرد که انگار برندهی جنگ عراق بوده. هر سال یک جشن ملی برگزار میکرد که به مناسبت برنده شدن عراق تو جنگ با ایران بود. حتی یه مجسمهی بزرگ پیروزی ساخته بود که دو تا دست بودند که دو تا شمشیر ضربدری گرفته بودن. این مجسمه با کلاههای سربازهای ایرانی که توی جنگ کشته شده بودند تزیین شده بود. خلاصه که صدام بعد از جنگ با دنیای خودش خوش بود. بگیر و ببنداش البته تموم نشده بودا کافی بود فقط یه نفر تو ذهن خودش بر علیه صدام فکر کنه تا بیان و بکننش تو گونی. این شرایط پیش رفت و پیش رفت تا صدام به فکر انجام یک کار جدید افتاد. همون کاری که عبدالکریم قاسم بعد از نتیجه نگرفتن از درگیری با ایران کرد، حمله به کویت.
حملهی صدام به کویت تو اوایل دههی نود میلادی شروع جنگی بود که به جنگ خلیج معروف شد. اما یه چیزی رو توی حساب کتاباش جا انداخته بود. کویت مثل ایران نبود که بهش حمله کنه و هیچ کس صداش درنیاد. آمریکا متحد جدی کویت بود و بخاطر منابع نفتی کویت خیلی دو آتیشه هواشو داشت. صدام که به کویت حمله کرد آمریکا یهو گفت ای وای این صدام چقد آدم بدیه، حمله کرده به یه کشور دیگه بیتربیت، چقدر عجیب، چقدر جدید، ما اصلا ندیده بودیم صدام همچین کاری بکنه. سلاح شیمیایی هم داره این صدام، این یکی رو دیگه اصلا خبر نداشتیم. کی بهش کمک کرده این سلاحها رو بسازه؟ بریم جلوشو بگیریم این صدامو. این میشه که آمریکا وارد جنگ کویت میشه و عراقو شکست میده. بعد از جنگ کویت آمریکا که تازه یادش افتاده بود صدام چه جنایتکاریه و باهاش چپ افتاده بود شروع میکنه تحریم کردن عراق، تحریمهای خیلی شدید اقتصادی.
کلی آدم تو این دوران از گرسنگی تلف شدن؛ اما نه صدام کوتاه اومد نه آمریکا. از اون زمان به بعد آمریکا مدام به صدام هشدار میداد که باید به نیروهای آمریکایی اجازه بده که بیان و کنترل کنن که صدام صدای شیمیایی نداشته باشه. همون سلاح شیمیایی که آمریکا و آلمان تو جنگ با ایران به صدام داده بودن حالا شده بود بلای جونش. اما صدام یه دنده تر از این حرفا بود. تا اینکه سال 2001 حملات یازده سپتامبر اتفاق افتاد. آمریکا بعد از یازده سپتامبر خیلی حساس شد و لولهی تفنگش گرفت سمت خاورمیانه. دیگه هر کشوری توی خاورمیانه عطسه میکرد آمریکا میومد بالاسرش. صدام که چند وقتی بود تاریخ مصرفش تموم شده بود و واسه آمریکا دردسر شده بود.
این شد که سال 2003 آمریکا به عراق حمله میکنه تا هم رژیم صدام رو ساقط کنه و هم سلاحهای شیمیایی رو از بین ببره، هم نفت عراق بالا بکشه. بعد از کلی بکش بکش و تعقیب و گریز و جنگ، بالاخره آمریکا رژیم صدامو ساقط میکنه و خود صدام هم چند ماه بعد میگیرن و اعدام میکنن. سلاح شیمیایی هم پیدا میکنن تو عراق منتهی باقیموندهی سلاحهای جنگ ایران و عراق بوده برنامهی تولید خاصی نداشته عراق. اما همین صدای شیمیایی میشه یکی از دلایل اصلی اعدام صدام و دار و دستهاش. بین آدمایی که با صدام اعدام شدن علی حسن المجید بود. علی حسن المجید یا همون کمیکال علی بخاطر تمام حملات شیمیایی جنگ ایران و عراق و بعد از جنگ محکوم شد و اعدامش کردن. اما با اعدام صدام و از بین بردن سلاحهای شیمیایی عراق پروندهی صدای شیمیایی بسته نشد. هنوز کلی کشور دیگه بودن که سلاح شیمیایی داشتن و بدشون نمیومد ازش استفاده کنن.
کرهی شمالی و مصر و سوریه و کوبا و کلی کشور دیگه. از اون طرف بعد از 11 سپتامبر دیگه فقط کشورها نبودن که تسلیحات نظامی داشتن. کلی گروه شبه نظامی و تروریستی توی خاورمیانه داشت درست میشد که هر کدوم از اینا از یه جایی سلاح شیمیایی جور کرده بودن. خود بن لادن رهبر القاعده بارها گفته بود که ترسی نداره که بخواد از سلاح شیمیایی استفاده کنه در برابر آمریکاییا. کشورهای بزرگ و ابرقدرتها براشون سود نداشت که بخوان از سلاح شیمیایی استفاده کنن، به دردسرش نمیارزید. ولی کشورهای کوچیک خاورمیانه و گروههای شبه نظامی براشون فرق خاصی نمیکرد.
از بعد از سال 2010 که جریان بهار عربی شروع شد، کم و بیش خبرای استفاده یا داشتن سلاح شیمیایی شنیده میشد. چندتا حملهی شیمیایی هم تو این درگیریها انجام شد و کلی آدم غیرنظامی تو این حملهها کشته شدن. اینکه تقصیر کی بود این حملات هنوز سرش دعواست. اما چیزی که بیشتر از اینکه تقصیر کی بود مهمه، اینه که وسط این جنگ و درگیری کلی آدم غیرنظامی با سلاح شیمیایی کشته شدن. کلی آدم که تو این درگیریها طرف هیچکس نبودن و داشتن زندگیشون میکردن. بیشتر از صد سال از زمانی که فریتس هابر سلاح شیمیایی رو اختراع کرده میگذره اما هنوز که هنوزه تو میدون جنگ و تو شهر این جعبه پاندورا جنایت داره جون آدما رو به کثیفترین شکل ممکن میگیره و هر کسی که جون سالم به در برده جای زخم تا ابد باهاشه.
سه گانهی سلاح شیمیایی چیزکست اینجا به پایان میرسه. به امید اینکه نه تنها دیگه از سلاح شیمیایی استفاده نشه، بلکه دیگه هیچ جنگی هم توی دنیا وجود نداشته باشه.
بقیه قسمتهای پادکست چیزکست را میتونید از طریق CastBox هم گوش بدید.