قسمت ۱۷ چیزکست- سلاح شیمیایی (بخش اول: تولد کابوس)
این اپیزود چیزکست، به دلیل محتوای خشن و ناراحتکننده، برای بچهها مناسب نیست، در نتیجه اگر بچهای اطرافتونه لطفا از هدفون استفاده کنید.
توی افسانههای یونان باستان یک مفهومی وجود داره به اسم جعبهی پاندورا. پاندورا در واقع اولین زنی بوده که توسط خدایان خلق میشه و خدایان بهش یک جعبهای دادن که تو این جعبه همهی بدیها و مشکلات و شرارتهای زمین و دنیای انسانها کلا گذاشته شده بود و درشم محکم بسته شده بود. این جعبهی مشکلات و بدبختیها که به پاندورا داده بودن بهش گفته بودن که شما اصلا در اینو باز نکن، کاری بهش نداشته باش، بذار همون گوشی اتاق رو تاقچه باشه. اما پاندورا میاد و در این جعبه رو از سر کنجکاوی باز میکنه و دنیا میشه پر از بدی و بدبختی و شرارت و بیچارگی.
مفهوم جعبه پاندورا در واقع یک استعارهایه از هر چیزی که شروع کنندهی یک مجموعهای از بدبختیها و بدیها و شرارتهاست. جنگ جهانی اول هم یک جعبه پاندورا بود. تمام مشکلات و بدبختیهایی که توی صد سال اخیر اتفاق افتاده، همشون برمیگرده به جنگ جهانی اول. تمام جنگهای جهان از اون موقع تا الان یه جورایی به جنگ جهانی اول مربوطن. وضعیت امروز خاورمیانه نتیجهی تصمیماتی که آخر جنگ جهانی اول گرفته شد. جنگ جهانی دوم، هیتلر، هولوکاست، اینا همش به خاطر جنگ جهانی اول بود.
اما بین همهی این اتفاقایی که افتاد، بین همهی این چیزای بدی که بعد از جنگ جهانی اول به وجود اومد، یه چیزی هم به وجود اومد، یک چیزی اختراع شد که این همون طور که خودش جز تبعات جنگ جهانی اول بود، یک عامل تاثیرگذاری شد برای تمام نسلهای بعد از خودش و اون سلاح شیمیایی بود. یه جورایی انگار جنگ جهانی اول جعبهی پاندورا جنگ و سیاست و اقتصاد و این چیزا بود و سلاح شیمیایی هم جعبه پاندورا علم بود.
سلام، به قسمت هفدهم چیزکست خوش اومدید، تو این پادکست من، ارشیا عطاری، برای شما از تاریخ چیزها میگم. چیزایی که زمانی استفاده نمیکردیم، امروز استفاده میکنیم و شاید در آینده هم ازشون استفاده بکنیم.
این قسمت بخش اول از سه گانهی سلاح شیمیایی چیزکسته. سلاح شیمیایی یکی از مرگبارترین اختراعات بشره که عمرش شاید به صد سال هم نرسه ولی انقدر آدمای مختلف کشته و انقدر معلول و مجروح به وجود آورده که شاید بشه گفت یکی از مهمترین اختراعات بشر توی کل تاریخه. اما جدا از اهمیتش به عنوان یک عامل کشنده، سلاح شیمیایی شروع کنندهی یک جریان جدید توی دنیای جنگ بود. سلاح شیمیایی راه رو برای پیوند علم و جنگ بازکرد. در واقع سلاح شیمیایی مقدمهی به وجود اومدن سلاحهای بیولوژیکی و هستهای و بقیه سلاحهای کشتار جمعی بود؛ همهی اینها از سلاح شیمیایی شروع شد. سلاح شیمیایی بود که در قفس شیر باز کرد؛ پس نقشش توی تاریخ و دنیای امروز ما خیلی مهمه.
قصهی به وجود اومدن و پیشرفت سلاحهای شیمیایی خیلی پستی بلندی داره. اما در کل این قصه قصهی حرص آدمیزاد و تبدیل شدن آدمای خیلی معمولی به جنایتکاری جنگیه. چون سلاح شیمیایی رو نظامیا نساختن، سلاح شیمیایی ساختهی دست دانشمنداست. دانشمندانی که روزگاری واسه خودشون آدمای محترمی بودن، زندگیشون وقف علم بود، پس چی شد که این دانشمندا شدن محصول قتل کلی انسان بیگناه؟ قصهی این سهگانه جواب این سوال هم میده. تو این سهگانه از جنگها میگیم، از قدرتها میگیم، از قصهی به وجود اومدن این سلاحها و روند رشدشون میگیم، کلا قراره تاریخ یک قرن اخیرو از دید سلاح شیمیایی ببینیم.
خیلی جالبه، خیلی هیجان انگیزه، منتها خیلی غمناک و خشنه. من یه دور اول اپیزود گفتم، الانم دوباره میگم. این قسمت و باقی قسمتهای این سهگانه، پر از صحنههای خشن و ناراحتکنندس، اصلا و ابدا مناسب بچهها نیست. خودتونم اگر بزرگسالیین ولی روحیهی حساسی دارید توصیه میکنم این مجموعه رو نشنوید چون داستان قرار نیست واقعا شیرین باشه، جالبه ولی اصلا شیرین نیست. فکر کنم مقدمه دیگه کافی باشه کم کم بریم سراغ داستانمون.
قبل از شروع داستان هم از صمیم قلب از همهی شنوندههای عزیزی که توی سایت حامی باش از ما حمایت مالی کردن تشکر میکنیم. حمایت از چیزکست کاملا اختیاریه، هیچ اجباری نیست، هیچ وظیفهای نیست، لطف شماست. این لطف شما حالا ما رو خوب میکنه و کمکمون میکنه که چیزکست رو بهتر به گوشتون برسونیم. بریم سراغ داستان اصلی این سهگانه، سلاح شیمیایی.
از وقتی بشر قدرتو شناخت، دنبال راههای مختلف برای کشتن دشمناش بود. جنگا همیشه بودن، سلاحها همیشه بودن، یه زمان با شمشیر میجنگیدن، یه زمان با گرز و تبر میجنگیدن، یه زمان با توپ و تفنگ میجنگیدن ولی همهی این سلاحها وسیلهی کشتار مستقیم بود. وقتی یکی با شمشیر بهت حمله میکرد یا تفنگش روبرو نشونه میگرفت، میدونستی قراره آسیب ببینی، این میشد که سریع از خودت دفاع میکردی اما همیشه این سلاحهای مستقیم جواب نمیدادن. از همون اولشم ارتشهای مختلف یه سری روش موذیانه برای از بین بردن دشمنشون داشتن. میگم موذیانه چون ذات این روشها موذیانه و ناجوانمردانهاست، از همون قدیم ندیما هم بودن این روشا.
ششصد سال قبل از میلاد مسیح، آتنیها توی آب آشامیدنی دشمنشون گیاههای سمی ریختن و کلی از اونا رو اینجوری کشتن. یا مثلا چینیها دشمناشونو با دود خفه میکردن، یکی دوتا هم نبودن این روشها. از سمی کردن نوک تیر و لبهی شمشیر بگیر تا نمک ریختن توی زمینهای زراعی دشمن و نابارور کردن زمینها. این وضعیت به این فرم سنتی خودش باقی موند تا اینکه رسیدیم به آخرای قرون وسطی یعنی قرن چهارده پونزده میلادی. تو این دوران علم شیمی کم کم داشت پیشرفتهای درست حسابی میکرد و این معنیش چی بود؟ سمای بهتر و کارآمدتر. دیگه مثل قدیما نبود که یه سری قارچ و گیاه سمی باشه و همون رو استفاده کنن. حالا دیگه هر کسی یه نیمچه سوادی داشت و شیمی بلد بود جلوت یه منو میذاشت که سم مورد علاقت انتخاب کنی.
این در دسترس بودن باعث شد که سم بشه یکی از ابزارهای اصلی کشتن آدما. مخصوصا تو دربارهای اروپایی ره به ره به خورد همدیگه سم میدادن، هر دسیسهای بود با سم انجام میشد. از کشتن پادشاه بگیر تا حذف رقبای درباری. کم کم این قضیهی سم انقدر بیخ پیدا کرد که شد یه نگرانی جدی. تو جنگ تن به تن هرکس قویتر بود و ارتش بهتری داشت میتونست از خودش دفاع کنه ولی وقتی بحث سم میومد وسط، همه آسیبپذیر میشدن. یه آدم دون پایه توی آشپزخونهی دربار یا یه خدمتکار خیلی ساده میتونست با چند قطره سم توی غذا، پادشاه قدرتمند یه مملکتو کلهپا کنه. این شد که بعضی از پادشاهها قضیه رو جدی گرفتن.
مثلا هنری هشتم، پادشاه انگلستان، یه سری مامور قسم خورده داشت که اینا گشت میزدن تو دربار هر کس که سم داشت یا تو غذاها داشت سم میریخت رو میگرفتن، مستقیم مینداختن تو دیگ، میجوشوندنشون تا بمیرن. البته همهی کشورها انقدر جدی با قضیه برخورد نمیکردن، هر کشوری سیاست خودش داشت دربارهی سم. مثلا تو همین ایران خودمون تا آخر عصر احمدشاه قهوه قجری میدادن به خورد دشمنا و مخالفاشون. قهوهای قجری هم به قهوههایی میگفتن که توش سم میریختن ولی خب مسلما اون کسی که داشت قهوه میخورد نمیدونست که توش سمیه منتهی به قوهی سمی که برای کشتن آدمها استفاده میشد، میگفتن قهوهی قجری.
این استفادهی انفرادی سم ادامه پیدا کرد تا اینکه دنیا کمکم شروع کرد به صنعتیشدن. با صنعتی شدن دنیا، ابزار جنگ هم مدرن شد؛ تفنگ اختراع شد، توپهای جنگی مدرن اختراع شد، کمکم جنگها از اون حالت تن به تن در اومدن و جنگ سنگری مد شد. تو همین دوران بود که ایدهی استفاده از سلاح شیمیایی توی اولین جنگ تمام مدرن تاریخ مطرح شد. چه جنگی؟ جنگ داخلی آمریکا.
داستان جنگ داخلی آمریکا رو کم و بیش توی اپیزود مرغ سوخاری تعریف کردیم. اواخر جنگ که ایالتهای شمالی پیشروی کرده بودن و داشتن جنوبیهارو له و لورده میکردن، توی هر دو تا جبهه یک ایدهی مهمی مطرح شد. استفاده از عصارهی فلفل قرمز و کلروفرم تو مواد انفجاری. فلفل قرمز که تکلیفش معلومه، کلروفرم هم یه مادهی شیمیایی که تنفس طولانیش کشندست. هم ایالتهای شمالی و هم ایالتهای جنوبی به فکر افتادن که سلاح انفجاری درست کنن که این دو تا ماده رو توی محیط پخش بکنه اما قبل اینکه بخوان این ایده را عملی کنن، جنگ تموم شد. بعد از این جنگ توی سال 1899 اولین کنگرهی جهانی ضد سلاح شیمیایی هم تشکیل شد.
البته هدف کنگره مخالفت با سلاح شیمیایی نبود؛ کلا میگفتن یه سری سلاحهای مدرنی که تو جنگ داخلی آمریکا استفاده شد، اینا باید ممنوع بشن چون که زیادی بیرحمانهان. یه سری بمب و فشنگ خاص و اینا رو محکوم کردن، بین اینا اون محفظههایی که گاز شیمیایی توش ریخته میشد تا تو محیط پخش بشه ممنوع شد. تقریبا اکثر کشورهای مهم دنیا جز خود آمریکا این ممنوعیتها رو قبول کردن. دیگه همه فکر میکردن که یه بار برای همیشه تکلیف این سلاح ترسناک شیمیایی روشن شد و دیگه قرار نیست دردسرشو داشته باشن. اما تجربه و تاریخ نشون داد نه تنها این کنگره آخرین کنگرهای نبود که برای ممنوع کردن صدای شیمیایی برگزار شد، بلکه تا سالهای سال هی کنگرهها تشکیل میشد و محکوم و ممنوع میکردن ولی کک هیچکسی نمیگزید.
از همون اواسط قرن نوزده توی اروپا یک التهاب عجیبی داشت شکل میگرفت. سالهای سال بود که جنگ به معنی واقعی جنگ تو اروپا به وجود نیومده بود. از طرف دیگه اختلاف بین ابر قدرتهای اروپایی داشت عجیب غریب میشد. امپراطوری عثمانی و اتریش مجارستان، دو تا امپراتوری بودن که از چند تا کشور و ایالت تشکیل شده بودن که مردمشون از لحاظ نژاد و فرهنگ و همه چی با هم دیگه فرق داشتن و خیلی از این مردم میخواستن سر به تن حکومت مرکزی شون نباشه. مثلا حکومت عثمانی یا خلافت عثمانی، یک حکومت ترک بود. ولی عراق یا مثلا سوریه که عرب بودن توش بودن و اصلا از این که جزو حکومت عثمانی بودن خوشحال نبودن یا مثلا از اونور تو اتریش مجارستان اوکراینیها و رومانیا مدام با حکومت مرکزی درگیر بودن.
بعد از اون طرف کلیم از ایالتهای اتریش مجارستان تونسته بودن به کمک روسیه مستقل بشن و از امپراتوری جدا بشن. در نتیجه اتریش مجارستان جدا از درگیری داخلیt با روسیه هم مشکل داشت. این درگیریهای داخلی و خارجی دو تا امپراطوری بزرگ داشته باشین، بعد از اون طرف بین ابرقدرتهای اروپا هم بده بستونهای خطرناکی داشت میشد. امپراتور آلمان که بهش میگفتن قیصر، این مدام با خودش میگفت آقا اصلا مگه ما چیمون از این همسایههامون کمتره؟ این فرانسه و بریتانیا هر کدوم اینور اونور دنیا کلی مستعمره دارن ما عقب موندیم از اینا، همهی مقامات و آدم حسابیا مملکتشون تحصیل کردهی آلمانن، بعد ما که اینا رو آدم کردیم موندیم یه گوشه، هرچی زمین و مستعمره بوده اینا قبضه کردن.
البته اینا افکار قیصرها، راست و دروغ پای خودش. قیصر آلمان شدیدا دنبال این بود که هر جوری شده خودشو به این لیگ استعمارگرا و ابرقدرتها برسونه و حق آلمانو از حلقومشون بکشه بیرون، این از آلمان. از اون طرف فرانسه یک بخشی از قلمروش که آلمان ازش گرفته بود و میخواست هر جور شده پس بگیره از آلمان. کلا هم فرانسه و آلمان دشمن دیرینهی قسم خوردهی همدیگه بودن. بعد از یه سمت دیگه، بریتانیا شدیدا نگران آلمان بود. آلمان خیلی جدی داشت نیروی دریاییش رو تقویت میکرد. جوری که داشت تقریبا جا پای نیروی دریایی بریتانیا میذاشت. بریتانیا سالهای سال بود بهترین نیروی دریایی و بهترین تجهیزات داشت، تاجر بودن دیگه.
سر اپیزود چایی اگه یادتون باشه گفتیم بریتانیا یه کمپانی هند شرقی داشت که این با تجارت دریایی ثروت افسانهای ساخته بود. جدا از تجارت توی جنگم نیروی دریایی بریتانیا حرف اول میزد. در نتیجه آلمانی که داشت نیروی دریاییش پرجون میکرد برای بریتانیا تهدید حساب میشد و در نتیجه نگران کننده بود. یه جمعبندی بکنیم؛ عثمانی و اتریش مجارستان مشکل داخلی داشتن، اتریش مجارستان خودش با روسیه مشکل داشت، آلمان از بریتانیا و فرانسه کینه داشت، فرانسه از آلمان زمین میخواست، بریتانیا ام نگران نیروی دریایی آلمان بود. تقریبا اینا دو تا گروه شدن دیگه. کم کم که وارد قرن بیستم شدیم این شروع کردن با همدیگه یک اتحادهایی تشکیل دادند که رسما تبدیلشون کرد به دو تا گروه مقابل همدیگه.
آلمان و عثمانی و اتریش مجارستان شدن یه گروه، بریتانیا و فرانسه و روسیه هم شدن یک گروه دیگه. هنوز یه تیرم بین اینا شلیک نشدهها، فقط یارکشی کردن که چپشون پر باشه اما فضا خیلی ملتهب بود. ابرقدرتهای اروپا شده بودن دو تا تیم و روز به روز فضا سنگینتر میشد. همه میدونستن یه جنگ خیلی بزرگ تو راهه، انگار یه اتاق دربسته داشته باشه که توش پر از گاز قابل اشتعال باشه و هر دقیقه مقدار گاز بیشتر بشه. وقتی این همه گاز تو اتاق باشه فقط کشیده شدن یک کبریت کافیه تا همه چیز منفجر بشه و این کبریت بالاخره تو سال 1914 کشیده شد.
امپراطوری اتریش مجارستان یک منطقهای داشت به نام سارایوو. توی سارایوو مردم بوسنیایی و صربستانی با همدیگه زندگی میکردن. اینا مثل باقی قومیتهای زیر سلطهی اتریش مجارستان، شدیدا با حکومت مرکزی مشکل داشتن و یه تنفر شدیدی کلا داشتن نسبت به حکومتیا. همین زمان ولیعهد اتریش مجارستان، آقای فرانس فردیناند، این یه سفر میاد سمت همین شهر سارایوو. خود این فرانس فردیناند هم یه آدم تلخ و نچسبی بوده واقعا. مردم بقیهی شهرها و درباریها و خود شاه و حتی زن و بچش از این بدشون میومده، دیوانه بوده یارو. حالا این دسته گل شاخه شمشاد تصمیم میگیره یه مسافرت بیاد سارایوو به رعیت سرکشی کنه. از اون طرف یه سری جوون کلهشق صرب، که کلشون بو قرمه سبزی میداد و رگ صربستانیشون باد کرده بود، گفتن عه؟ ولیعهد میخواد بیاد؟ یه پذیرایی شاهانهای ازش بکنیم که مهمون نوازی صربارو تا هفت نسل بعدشم فراموش نکنن.
ولیعهد که از این کلهشقتر. هر چی بهش گفتن آقا شما این صربارو نمیشناسی، اینجا امن نیست برای یکی مثل تو، خونتو میمکن. این هی باد به غبغب مینداخت میگفت پشه هم جرات نداره خون منو بمکه، چه برسه به صربا. حتی برنامهی سفرشون و مسیری که ازش میرفت و هم تو روزنامهها اعلام کردن که مردم بیان به استقبالش. از اون طرف اونایی که میخواستن اینو ترورش کنن یه مشت کلهشق آماتور بودن. این شد که وقتی ولیعهد با ماشین رو بازش از بین جمعیت داشت رد میشد اینا میان بمب بندازن رو ماشین این اشتباهی ماشین عقبیشو منفجر میکنن. همین لحظه اگه این ولیعهد شتر با خودش میگفت حالا که نقشه ترور شکست خورده، خب خدا رو شکر که زندهام دیگه اینجا نمونم برگردم سریع، شاید نه جنگی به وجود میومد، نه دنیا به خاک سیاه میشست، نه حتی سلاح شیمیایی وجود داشت.
ولی ولیعهد که از عوامل ترورش ول نکنتر بود، میگه نه آقا کجا برگردم؟ اصن آقای راننده شما همین مسیرو بگیر برو سمت بیمارستانی که این آدمای ماشین عقبیه رو بردن من برم یه عیادتی ازشون بکنم. راننده مسیر عوض میکنه میندازه سمت بیمارستان. تو راه که داشتن میرفتن این راننده مسیر خیلی بلد نبوده، مسیر بیمارستانو، یه جا اشتباه دور میزنه میره توی خیابون اشتباهی که از قضا یکی از همین عوامل ترور اونجا بوده. این بنده خدا هم که ترورش ناموفق بوده، اعصابش خورده بوده، افسرده شده بوده. اومده بوده نشسته بوده اونجا توی کافهای یه رستورانی یه جایی یه غذایی بخوره. تو حال و احوال خودش بوده که میبینه به به شکار اومده دم در خونهی شکارچی.
این میشه که سریع میپره بیرون و تت تق تق، دنیا رو میندازه به جون هم. ولیعهد اتریش مجارستان که کشته شد حکومت خیلی قاطی کرد. درسته که ولیعهد توی خاک خود اتریش مجارستان کشته شده بود ولی صربا کشته بودنش. از اون طرف صربستان اون موقع یک کشور مستقل شده بود و از اتریش مجارستان جدا شده بود. گفتیم دیگه روسیه کمک کرده بود که یه سری از ایالتهای اتریش مجارستان مستقل بشن. اتریش مجارستان گفت این ترور کار صربا بوده پس حتما با دولت مستقل صربستان یه حشر و نشری داشتن اینا. این اصلا یه ترور سازمان یافته بوده، توطعه بوده. بعد یادمونه دیگه اتریش مجارستان با آلمان متحد بود. رفت به آلمان گفت آقا ما میخوایم حمله کنیم صربستان، آلمانم گفت برو دارمت. این شد که اتریش مجارستان به صربستان اعلان جنگ داد.
صربستان هم گفتیم دیگه از سمت روسیه حمایت میشد. روسیه هم که با فرانسه بسته بود. این شد که این ابر قدرتها هم به همدیگه اعلان جنگ دادن و یه طرف جنگ شد اتریش مجارستان و آلمان اون طرفشم شد روسیه و فرانسه. بریتانیا اول جنگ محافظه کارانه عمل کرد وارد مهلکه نشد. آلمان با خودش حساب کرده بود که ارتش روسیه درسته که تعدادش خیلی زیاده ولی روسیه اولا خیلی بزرگه، دوما ارتشش خیلی کند و شل و بله. تا اینا بخوان نیرو بسیج کنن خیلی طول میکشه، ما بریم اول فرانسه رو بزنیم. فرانسه ضعیفه، روسیه اگه نیاد کمکش میزنیم لولش میکنیم. ما اگه بریم چکشی فرانسه رو بگیریم و روسیه نرسیده فرانسه تو دستمون باشه، بعدش از اونجا مستقیم میریم سمت روسیه اونارم میزنیم.
اما همه چیز اونجور که آلمان پیش بینی میکرد پیش نرفت. فرانسه تو مرزش با آلمان کلی نیرو گذاشته بود و حملهی مستقیم بهش برای آلمان سخت بود. گفتن چی کار کنیم؟ چیکار نکنیم؟ به ذهنشون اومد که ما بریم از خاک بلژیک حمله کنیم به فرانسه. بلژیک کشور ریزه میزه بود که هم به فرانسه چسبیده بود هم به آلمان. تازه هم مستقل شده بود و آنچنان ارتشی نداشت، تو جنگم بیطرف بود. آلمان گفت میریم بلژیک میزنیم، اونام که ارتشی ندارن، قدرتی ندارن، بی خونریزی تسلیم میشن ما از اونجا میریم فرانسه میزنیم دیگه. باز اشتباه کرده بود، نه تنها بلژیک تسلیم نشد و مقاومت کرد بلکه چون آلمان بیطرفی بلژیکو نقض کرده بود بریتانیا وارد جنگ شد و نیرو فرستاد بلژیک.
آلمان اون طرف با فرانسه و بلژیک و بریتانیا درگیر بود که روسیه خیلی زودتر از اونی که آلمان فکر میکرد، آمادهی جنگ شد. اتریش مجارستان که همسایهی روسیه بود و متحد آلمان شروع کرد جنگیدن با نیروهای روس. البته جنگیدنشون به درد خودشون میخورد، خیلی ناکارآمد و بیعرضه بودن توی جنگ روسیه. همین موقع بود که هر دو طرف جنگ شروع کردن کندن زمین برای جنگ سنگری. آلمانیها و دشمنشون زمین به شکل خطی میکندن و واسه خودشون سنگر درست میکردن. بعد از توی سنگر به سنگر دشمن توپ و تیر مینداختن. همین جنگ سنگری بود که جنگ جهانی اول رو ترسناک میکرد. از هر دو طرف مدام به سمت سنگر طرف مقابل بمب توپ فرستاده میشد و آدما دستهجمعی منفجر میشدن.
تا قبل از اون این همه تکنولوژی و سلاح مدرن نبود که؛ توی جنگ اول همه چیز ترسناک و بیرحمانه شده بود. توپ و بمبی بود که میریخت رو سر آدمای تو سنگرا و تو خود سنگرا هم پر بود از لجن و بیماری و عفونت. وضعیت سنگرا فاجعه بود یعنی شما اگه با توپ و تیر دشمن نمیمردی، قطعا به خاطر بیماری و آب سمی و عفونت میمردی. توی جنگ سنگری مدام دو طرف رو سر همدیگه بمب مینداختن تا بالاخره یکی از طرفا از سنگر میومد بیرون تا مستقیم حمله کنه و اکثرشون با رگبار گلوله طرف مقابل کشته میشدن. جنگ جهانی اول صحنهی جنایت چندتا ابرقدرت بود که جون آدما براشون ذرهای اهمیت نداشت و دسته دسته آدمای بی گناه تو این ماشین کشتار تیکه پاره میشدن.
اوضاع جنگ خراب بود. کشمکش بین قدرتهای اروپایی ادامه داشت و هر روز کلی آدم تو صحنهی جنگ سلاخی میشدن. از اون طرف عثمانی که یه طورایی با آلمان متحد بود و از اون طرفم با روسیه مشکل داشت، احتمال داشت که وارد جنگ بشه و ورود عثمانی به جنگ بریتانیا رو خیلی نگران میکرد. تو همین وضعیت که حکومت عثمانی دودل شده بود که جنگ بکنه یا نه، یه سری از دولتمرداش که طرفدار جنگ بودن، رفتن و چهار پنج تا توپ به روسیه شلیک کردن و این شد که عثمانی تا به خودش بیاد وارد جنگ شده بود. وضعیت خیلی خراب شده بود. آلمان روز به روز داشت نیرو از دست میداد و هر کلکی میومد سوار کنه شکست میخورد.
واقعا قیصر آلمان جنگو با بازی اشتباه گرفته بود. فقط فرقش با بازی این بود که به جای مهره داشت با آدما بازی میکرد. یه نمونه از اشتباهات آلمانیها رو بذارین بگم براتون. اینا میان یه سری جاسوس میفرستن افغانستان که رهبر دینی افغانستان تحریک کنن که حکم جهاد بده بر ضد بریتانیا. بعد این جاسوسایی که خیر سرشون باید جوری با مردم افغانستان قاطی میشدن که اصلا معلوم نشه جاسوسن، رفتن ابلهانه ترین کار ممکن انجام دادن. دور هم جمع شدن تا خرخره مشروب خوردن و مست و پاتیل گشتن تو شهر. شما فکر کنید یارو اومده وسط یک کشور مسلمان، که به وسیلهی مسلمان بودنشون تحریکشون کنه که حکم جهاد بدن، بعد نمیدونه نباید الکل بریزه تو اون شکمش. خلاصه که آلمان داشت بدجور خرابکاری میکرد.
برنامهی آلمان جنگ چکشی و گازانبری بود، اصلا برای جنگ سنگری حاضر نبودن. آلمان رسما داشت تو جنگ سنگری له میشد. قیصر که شرایط میدید از هر ایدهای که بتونه تو جنگ جلو بندازتشون استقبال میکرد، تاکید میکنم از هر ایدهای. بین این آدمایی که ایده میدادن یه شیمیدان یهودی بود به اسم فریتس هابر. حالا چرا به یهودی بودنش اشاره کردم؟ چون یکی از دلایلی که هابر خودش انداخت وسط داستان جنگ همین یهودی بودنش بود. توی آلمان اون دوران یهودیا جایگاه خوبی نداشتن. فکر نکنید این یهودی ستیزی توی آلمان فقط مال دوران هیتلر بوده، کلا همیشه آلمانیها از یهودیها خیلی خوششون نمیومده. سال 1902 حتی هابر دینش تغییر میده، مسیحی میشه ولی در هر صورت به شکل یک یهودی بهش نگاه میشده، چون نژادش در هر صورت یهودی بوده.
این آقای هابر تمام زورشو میزد که ثابت کنه به عنوان یک یهودی میتونه آدم مفیدی برای کشورش باشه. ثابت کنه یهودی بودنش تاثیری توی مفید بودنش نداره. از یه طرف دیگه هابر به شدت وطنپرست بود. گفتیم دیگه یه جو ملیگرایی افراطی تو آلمان به راه افتاده بود از قبل از جنگ. هابرم جزو همون ملیگراها بود، تو شرایط جنگ میخواست هر کاری که از دستش بر میاد برای کشورش انجام بده. این دو تا عامل، یعنی ملیگرا بودن و تلاش برای ثابت کردن اینکه به عنوان یک یهودی میتونه آدم خوبی باشه و برای کشورش مفید باشه، اینا باعث شدن هابر بیفته به فکر استفاده کردن از علمش برای کمک به آلمان توی جنگ. افتاد به فکر ساختن همون چیزی که تراژدی جنگ جهانی اولو از اونی که بودم غمناکتر کرد، سلاح شیمیایی.
اما هابر واقعا فکر نمیکرد داره جنایت میکنه. هابر یه شیمیدان برجسته و محترم بینالمللی بود. حتی یه فرآیندی اختراع کرده بود که میشد باهاش آمونیاک صنعتی تولید کرد. اسمش فرایند هابربوشه، این هنوزم توی علم شیمی کاربرد داره و هابر اصن بخاطر اختراع این فرایند نوبل شیمی برنده شد. پس هابر یه آدم شیطان صفتی نبود که مستقیم از جهنم اومده باشه تا دنیا را به نابودی بکشه، هابرم یه آدم معمولی بود مثل بقیهی آدما ولی امان از اون روزی که تعصب جلوی انسانیتو بگیره. هابر تصمیمشو گرفته بود؛ از نظر اون دشمنای آلمان دشمن بودن و باید از بین میرفتن. با خودش فکر نمیکرد که اونا هم آدمن، اونا هم خانواده دارن، اونا هم تحت امر دولتاشونن، خودشون که با اختیار خودشون نیومدن بجنگن، دشمن دشمن بود براش.
این تصور دشمن دشمنه، توی صحنهی جنگ البته باید وجود داشته باشه اگه نباشه که اصلا دشمن میاد میگیره همهچی رو. ولی یه فرقی هست بین این که شما وسط جنگ تفنگ به دست بخوای به دشمن تفنگ به دست شلیک کنی با اینکه صدها نفرو بدون اینکه خبردار بشن چه بلایی داره سرشون میاد بکشی. اما هابر براش مهم نبود، میخواست آلمان پیروز جنگ باشه، به هر قیمتی که شده. شبانهروز کار کرد تا بتونه یه بمب شیمیایی عالی برای ارتش آلمان بسازه. بمب شیمیایی که یه راه ارزون بود واسه اینکه مقاومت دشمن رو بشکنه و به آلمان کمک کنه تا از اون بلاتکلیفی که واسهی جنگ سنگری توش گیر کرده بود دربیاد. هابر کلی وقت گذاشت که یه مادهی شیمیایی پایدار پیدا کنه که بشه به عنوان مادهی اصلی سلاح شیمیایی ازش استفاده کرد.
بعد از کلی سر و کله زدن با مواد مختلف، بالاخره به مادهای که میخواست رسید؛ کلر. کلر همهی ویژگیهای مناسبو داشت، هم به شدت سمی بود، هم شرایط استفاده به عنوان گاز اصلی سلاح شیمیایی را داشت. اما اینا همش تئوری بود، بدون آزمایش نمیشد مطمئن شد کلر خوب عمل میکنه یا نه. هابر شروع کرد به انجام تستهای مختلف رو کلر. توی همون خونهای که هابر داشت کلرو برای جنگ تست میکرد، بزرگترین مخالف کار هابر هم زندگی میکرد؛ همسرش، کلارا. کلارا هم یک شیمیدان بود. اولین زنی بود که توی آلمان دکترای شیمی گرفته بود. کلارا با خودش عهد کرده بود که از علمش فقط برای سعادت و خوشبختی بشر استفاده کنه و علمش ضرری به کسی نرسونه اما میدید که نزدیکترین آدم بهش، یعنی شوهرش داره با همین علم یک سلاح مرگبار میسازه.
کلارا خودشو به آب و آتیش زد تا هابر بیخیال شه، اما هابر از اون دسته مردهایی بود که نمیذاشت زن و بچهش مانع رسیدن به رویاهاش بشن و چه رویاهایی هم داشت. هابر کار روی سلاح شیمیایی مخفیانه ادامه داد، جوری که کلارا متوجه نشه. که یه شب از توی آزمایشگاهش یه صدای انفجار شدید اومد. کلارا از پنجرهی خونشون میتونست آزمایشگاه ببینه، دید که مردم دور جسد یه مرد حلقه زدن، بدو بدو اومد بیرون دید دوست و همکار قدیمیش که خودش به هابر معرفی کرده بود روی زمین افتاده بود و داره با زجر نفسهای آخرش میکشه.
بله، یه انفجار توی آزمایشگاه باعث شده بود گاز کلر بره تو ریههای این مرد و از نفس بندازتش. کلارا سریع خودشو رو رسوند بالای سر مرد و سعی کرد کمکش کنه. یقهی پیرنشو باز کرد، سرشو بالا گرفت، هر کاری که فکر میکرد شاید کمک کنه انجام داد ولی کار از کار گذشته بود. اون شیمیدان جوون جلوی چشمای کلارا آخرین نفساش رو به سختترین شکل ممکن کشید و روی زمین جون داد. سلاح شیمیایی اولین قربانی خودشو گرفته بود.
دیدن جون دادن اون مرد کلارا رو از این رو به اون رو کرد. از اونجایی که خودش اون رو به هابر معرفی کرده بود، خودشو توی مرگ اون مقصر میدید. اما بیشتر از خودش، شوهرش هابر و اسباب بازی جدیدش مسئول مرگ اون مرد میدید. اما هابر ککشم نگزید، هدفش از همه چیز براش مهمتر بود. آخرای سال 1914 هابر با طرح سلاح شیمیایی پیش قیصر رفت و گفت با این طرح آلمان پیروز قطعی جنگه. با توجه به زیرساخت صنعتی قوی که آلمان داشت فقط آلمان بود که میتونست این سلاح رو با هزینهی کم، توی تعداد بالا تولید کنه و همین باعث میشد که آلمان جلو بیفته. قیصر دستور داد ژنرالهای ارتش با یه تیم از دانشمندا که هابر رهبرشون بود شروع کنن کار کردن روی این طرح.
اما این کار به این سادگیا نبود. برای اولین بار تو تاریخ آلمان و شاید تو تاریخ جهان، نظامیا و دانشمندا داشتن با هم کار میکردن. طبیعی بود که هیچ کدوم از طرفین اون یکی رو قبول نداشته باشه و به نتیجهی کار به شدت بدبین باشه. از یه طرف واسهی ژنرال که همیشه حرف اول میزده و اون میگفت حمله و کشتار چطوری باید باشه، زور داشت که ببینه یه شیمیدان داره نوع و نحوهی کشتار تعیین میکنه. از اون طرفم دانشمندان میگفتن این نظامیا یه مشت کلهشق وحشین، از علم و استراتژی هیچی نمیدونن. حالا این وسط که اینا باهم کشمکش دارن، آلمان توی جنگ گیر کرده، نه راه پس داره نه راه پیش. از یه طرفم آلمان اون عهدنامهی استفاده نکردن از سلاح شیمیایی که گفتیم بعد جنگ داخلی آمریکا بود و امضا کرده و اگه قرار باشه از سلاح هابر استفاده کنه باید بزنه زیر یه معاهدهی بینالمللی.
شرایط سخت شده بود ولی وقتی واسه تلف کردن نمونده بود. بالاخره اوایل سال 1915 اولین تستهای نظامی سلاح شیمیایی هابر انجام شد و تولید و استفاده توی جنگ گذاشتن تو دستورکار. ماه آپریل 1915 هابر با لشکر آلمان رفت تا اولین استفادهی جنگی سلاحش مدیریت کنه. لشکر آلمان کپسولهای گاز کلر توی جهت باد چیدن. وقتی دیدن باد جهتش مساعده، گاز کلرو آزاد کردن. باد گاز سمی کلر برد سمت لشکر ده هزار نفری فرانسه که از همه جا بیخبر تو سنگرشون نشستهبودن. چند دقیقه بیشتر طول نکشید که لشکر فرانسه بدون اینکه بدونن چه بلایی داره سرشون میاد، تک به تک تلفشدن. گاز کلر تا ته ریه هاشون رفت و بافت ریهشون تیکه پاره کرد.
نفسشون به شماره افتاد و جونشون ذره ذره از تنشون بیرون کشیده شد. فقط در عرض چند دقیقه از آدمایی که مدتها با مقاومتشون آلمانیها رو ذله کرده بودن، فقط جسدهای بی جونی باقی مونده بود که تا آخرین لحظهی قبل از مرگ وحشت تمام وجودشون رو گرفته بود، اولین کشتار شیمیایی تاریخ با موفقیت انجام شده بود.
کشتار آپریل 1915 مفهوم جنگو برای همیشه تغییر داد. نشون داد علم میتونه چقدر ترسناک و کشنده باشه. این اتفاق یک شروع بود برای نسل جدید سلاحها، نه فقط سلاح شیمیایی، سلاح بیولوژیکی، سلاح هستهای، همهی اینا خشت اولشون با کشتار آپریل 1915 بود که گذاشته شد. آلمان کلی با این کشتار شیمیایی پز داد و به مردمش وعدهی فتح اروپا را به کمک این سلاح جدید داد. هابرم به خاطر این اختراعش قهرمان ملی شد و به لقب نظامی سروان دادن. دیگه از اون دانشمند محترم بینالمللی هیچی نمونده بود؛ هابر دیگه هابر نبود، هابر دیگه سروان هابر بود، یه نظامی که محصول قتل دهها هزار نفر بود. شبی که هابر سروان شد، اومد خونه تا جشن بگیره ولی کلارا همسرش نه سروان شدن شوهرش براش مهم بود، نه پیشروی آلمان تو جنگ. دیگه نمیتونست تحمل کنه.
میگفت آقا تو یه چیزی ساختی که تا نسلها بشر باهاش به یه شکل وحشتناکی کشته میشه. نمیتونی بگی من الان اینو فقط برای آلمان تو این جنگ ساختم و اسم وطنپرستی بذاری روش. تو نمیتونی بیای یه چیزی اختراع کنی بگی به من چه بقیه چه استفادهای ازش میکنن. تو توی همین لحظه مسول مرگ دهها هزار نفری، از اون طرف هابر میگفت تو اصلا وطن فروشی زن، خائن به مملکتی، ارق ملی نداری، اگه خائن نبودی باید خوشحال میشدی از مرگ اون فرانسویهای کثیف. اون شب هابر و کلارا یه دعوای مفصل کردن و هابر رفت که بخوابه اما کلارا نمیتونست بخوابه، نمیتونست بار این موضوع رو روی دوشش تحمل کنه، نمیتونست ببینه دو تا چیزی که عاشقش بود و زندگیشو پاشون گذاشته بود یعنی علم و شوهرش، دست به دست هم دادن تا یه قتلعام جهانی راه بندازن.
دیگه نمیتونست تحمل کنه؛ این شد که اسلحهی هابر برداشت، اومد توی حیاط خونه، چند قدم جلو رفت و بعد یه تیر به هوا و یه تیر به قلب خودش زد. کلارا اولین زنی که دکترای شیمی رو توی آلمان گرفته بود، زنی که دغدغش استفاده کردن از علم واسهی خوشبختی بشر بود، به خاطر همون علم و جنایتهای علمی، خودش به زندگی خودش پایان داد. صبح فردا هابر بلند شد، لباس نظامیشو پوشید، ظاهرشو مرتب کرد و بدون اینکه ذرهای به جسد زنش که گوشهی حیاط افتاده بود توجهی بکنه مستقیم رفت سمت جبهه شرقی آلمان تا حملهی شیمیایی بعدی رو اجرا کنه. زندگی این آقای هابر و همسرش کلارا واقعا یه تراژدیه، اگه وقت داشتید حتما برید بخونید راجع بهشون. کلی جزییات مختلف داره من دیگه وقت نیست تعریف کنم.
اتفاقاتی که برای این مرد میفته، از یک دانشمند محترم تبدیلش میکنه به یک شیطان خونسردی که حتی راجع به مرگ همسرش هیچ ریاکشنی نشون نمیده و از اون طرف وضعیت کلارا، زندگی کلارا، احساسات کلارا، اینا همش یک فاجعهی بزرگیه، بگذریم، هابر همینجا بذاریم بریم ببینیم که نیروهای مقابل چه واکنشی نشون دادن به این سلاح جدید آلمان. توی بریتانیا واکنش به سلاح شیمیایی خیلی شدید بود. تو روزنامههای مختلف ماجرای کشتار آپریل تعریف میکردن و مدام آلمان رو محکوم میکردن ولی حرف باد هواس. بعد یه مدت به فکر افتادن که خب حالا که این اتفاق افتاده باید یه راهی پیدا کنیم که از خودمون دفاع کنیم، با فحش دادن به آلمان که چیزی درست نمیشه.
این میشه که دولت بریتانیا یه بودجهی زیادی میذاره برای دانشمنداش تا یه راهی برای دفاع جلوی این سلاح شیمیایی پیدا کنن. اما دانشمندای بریتانیا اصلا برای همچین پروژهای حاضر نبودن. کسی فکرشو نمیکرد آلمان انقدر بخواد بیرحم باشه که همچین روشی پیاده کنه، اصلا فکر همچین چیزی رو نمیکردن. وضعیتم که اورژانسی بود؛ این شد که گفتن آقا فعلا یه سری ماسک پارچهای درست کنین بعد این ماسک پارچهایهارو با ادرار خیس کنید، این تا یه حدی جلوی اون گازار میگیره، فعلا این کار رو بکنید تا ببینیم چه گلی میتونیم به سرمون بگیریم.
دو سه ماهی بیشتر طول نکشید که حکومت بریتانیایی که کلی تو بوق و کرنا کرده بود که آلمان بیرحم و قسیالقلب و استفاده از سلاح شیمیایی اوج شیطان صفتیه، خودش یک تیم از استادای دانشگاه تشکیل داد که برای بریتانیا سلاح شیمیایی تولید کنن. این شد که بعد از چند وقت، بریتانیا هم کلی کپسول کلر فرستاد سمت سنگراش. اما تو اولین حملهی شیمیایی سپاه بریتانیا همه چی به هم ریخت. گفتیم این کپسولای کلر باید تو جهت باد باز میکردن تا باد بیاد گاز ببره سمت سپاه دشمن دیگه. خب اون روز هوا یکم ناملایم بود و باد یهو تغییر جهت داد و کل گاز شیمیایی کلر برگردوند سمت لشکر خود بریتانیا، یه شکست به تمام معنا. این شد که بریتانیا یه بودجهی جدی گذاشت تا سلاح شیمیایی درست و بی نقص تولید کنه.
وحشتناکهها، این همه آدم، این همه نیروی خودی، توی یک حملهی احمقانه بدون حساب و کتاب کشته شدن، نه تنها کشته شدن بلکه زجرکش شدن، بعد تازه بعد از اینکه این همه نیروی خودی رو کشتن به ذهنشون رسیده که خب حالا بیایم یه بودجهای بذاریم ببینیم مشکلش چیه، همه چیز این جنگ اول مسخره بوده واقعا. خلاصه اینطوری شد که توی سال 1915 سازمان سلاح شیمیایی بریتانیا تاسیس شد. معلوم شد بریتانیا آب نمیدیده وگرنه شناگر ماهری بوده. چند وقتی بیشتر طول نکشید که گاز شیمیایی شد یک سلاح عادی جنگی که هر دو طرف ازش استفاده میکردن. دیگه شنیدن صدای آژیر خطر گاز شیمیایی چیز عجیبی نبود، انگار فقط چند ماه زمان لازم بود که سلاح شیمیایی جاشو توی جنگ باز کنه و جوری خودش رو جا کنه که کسی دیگه یادش نیاد تا همین چند وقت پیش اصلا وجود نداشته.
ولی طبیعی شدن گاز شیمیایی توی جنگ یه ذره هم از ترس و وحشت سربازا کم نمیکرد. الان زندهای یه ثانیه بعد بدون اینکه بفهمی کلر دادی تو ریهتو داری زجرکش میشی، خیلی سرد و بی رحم بود این سلاح شیمیایی. کم کم که جنگ جلو رفت، ماسکا موثرتر شد و بیشتر تونستن آدما رو از تنفس کلر نجات بدن. از یه طرف ارتشها شروع کردن آموزش دادن سربازاشون برای زمانی که گاز شیمیایی منتشر میشه. یکم بعدم بریتانیا سلاحهای شیمیاییشو پیشرفتهتر کرد و دیگه احتیاجی به کپسولی که رو به باد باز شه نبود. حالا دیگه با فشار دادن یک پیستون، میشد یه محفظهی پر از گاز منفجر کرد و گازو تو هوا پخش کرد. دیگه آلمانم کم آورده بود. درسته که آلمان بود که سلاح شیمیایی را اولین بار استفاده کرد ولی بریتانیا پا رو جلوتر گذاشته بود. بریتانیا، بمب شیمیایی را اختراع کرد.
وضعیت جنگ رو به وخامت بود، بریتانیا و فرانسه هم داشتن جلوی سلاح شیمیایی مقاوم میشدن. این شد که آلمانیها به فکر افتادن که یه گاز جدید ناشناخته رو استفاده کنن تا ماسکهایی که برای کلر ساخته شده بود بیتاثیر بشه و دشمن ندونه با چی طرفه. این شد که شروع کردن کار روی گاز جدید. ماسکهای سربازای دشمن که توی جنگ مرده بودن و برمیداشتن و آنالیزشون میکردن. بعد از یکم تحقیق کردن، تیم سلاح شیمیایی آلمان یه گاز جدید معرفی کرد. یه گاز که تاثیر کشندگیش هیجده برابر کلر بود؛ فوسژن. فوسژن دیگه نمیومد بافت ریه رو پاره کنه، میومد توی ریهی قربانی کاری میکرد که خود ریه یه مایعی به وجود بیاره که یواش یواش توی ریه زیاد و زیادتر میشد و قربانی عملا از داخل غرق میشد.
واقعا وحشتناک بود تاثیر این گاز. کسی که با فوسژن مسموم میشد مرگ خیلی زجرآوری داشت. اولین استفادهی رسمی فوسژن تو سال 1917 انجام شد. هیچکس خبر نداشت آلمان چی تو آستینش داره. هدف اولین حملهی فوسژن ایتالیا بود. ایتالیا چند وقتی بود متحد فرانسه و بریتانیا شده بود و نزدیک دو سال بود که نیروهای اتریش مجارستان و پشت مرز نگه داشته بود. دو سال بود که تونسته بودن مقاومت کنن اما خبر نداشتن چی در انتظارشونه.
آلمان اولین محمولهی فوسژن رو آورد به سمت توپهای سنگر اتریش مجارستان. دیگه سیستم بمب شیمیایی تکمیل شده بود و میشد عین توپ جنگی، بمب شمیایی شلیک کرد. توپارو پر کردن و یک به یک شلیکشون کردن. ایتالیاییها خبر نداشتن چی شده، فکر کردن طبق معمول اتریش مجارستانیها یه توپی در کردن اما وقتی ابر سفید فوسژن اطرافشون گرفت و آدما دونه دونه روی زمین افتادن و با فریاد و اشک جون دادن، تازه فهمیدن چه بلایی سرشون اومده. ایتالیاییها مثل بریتانیاییها ماسک نداشتن و اصلا آمادهی حملهی شیمیایی نبودن. اونایی که جلوی خط بودن، راهی برای زنده موندن نداشتن ولی اونایی که عقبتر بودن صحنه رو دیدن و پا به فرار گذاشتن. این تصور این که یک ابر سفیدی از فوسژن توی هوا پخشه و داره میاد سمتت و تو داری با تمام وجود میدویی که اون بهت نرسه، کاملترین تصویر از تلاش انسان برای بقاست.
نیروهای ایتالیایی رسما داشتن از مرگ فرار میکردن و مرگ عین یه ابر سفید دنبالشون بود، واقعا مرگ خیلی بدی بود. تمام دکترای نظامی که قربانیهای فوسژن معاینه میکردن از تاثیرش زبونشون بند اومده بود. فاجعهای که هابر شروع کرده بود دیگه قابل کنترل نبود. در صندوق پاندورا علم باز شده بود و دیگه نمیشد جلوشو گرفت.
با تاثیر شدیدی که فوسژن گذاشته بود، آلمان به فکر افتاده بود که یه گازی بسازه که حتی از فوسژنم بهتر باشه. یه گاز که حتی اگه ماسک داشته باشی هم بهت رحم نکنه. یه گاز که همونطور که به ریهها حمله میکنه، پوستتو هم از بین ببره. زیاد طول نکشید که این یکی گازم توسط هابر ساخته شد. گازی که رسما یک سلاح کشتار جمعی وحشتناک بود. گازی که ترکیب کلر و گوگرد بود و اسم تجاریش شد گاز خردل. گاز خردل درسته اسمش گاز بود ولی در اصل مایع بوده و مثل گازهای قبلی تو محیط پخش نمیشد بره یعنی وقتی تو محیط پخش میشد به پوست و لباس و همه چی میچسبید، غیرممکن بود بتونی ازش خلاص شی. نه تنها باعث خفگی میشد بلکه روی پوستم تاولای وحشتناکی به وجود میآورد و رسما پوست رو ور میاورد. دیگه حتی اگه ماسک داشتی راهی برای نجاتت نبود.
گاز خردل همه رو زمینگیر میکرد. وقتی منتشر میشد یه بوی ترکیبی از سیر و خردل تو هوا پخش میشد و چیزی طول نمیکشید که قربانیاش تاثیرشو توی نفسشون و رو پوستشون میدیدن. حتی بعضی وقتا میرفت تو چشم قربانی و چشمش کور میکرد. آلمان گاز خردل و توی همهی حملاتش استفاده میکرد. سال 1918 بریتانیا ام نسخهی خودش از گاز خردل و ساخت و شروع کرد به استفادهش. جنگ داشت جلو میرفت و اوضاع از کنترل آلمان خارج شده بود. یک سال قبل از این توی روسیه انقلاب اکتبر اتفاق افتاده بود و روسیه رسما از جنگ کنار کشیده بود ولی از اون طرف آمریکا وارد جنگ شده بود. آلمان و متحدانش آخرین تلاشهاشون تا 1918 کردن ولی نشد که نشد. این که چی شد و دلایل شکست متحدین چی بود رو الان کاری نداریم.
جنگ سال 1918 تموم شد. آلمان عثمانی و اتریش مجارستان بازندهی اصلی جنگ بودن و بعد از جنگ نیروهای بریتانیا و فرانسه کلی براشون نقشه داشتن. امپراطوری اتریش مجارستان تقریبا همزمان با تموم شدن جنگ تجزیه شد و نسخهش پیچیده شد. عثمانی هم به محض تموم شدن جنگ نه ولی یکم بعدش تجزیه شد. قضیهی تجزیهی عثمانی رو توی بخش آخر این سهگانه که دربارهی صدام حسین توضیح میدیم. اما سر آلمان چی اومد؟ آلمان که بازندهی جنگ بود، توی پیمان ورسای که عهدنامهی رسمی پایان جنگ جهانی اول بود، کلی محکوم شد. یه بخش زیادی از خاکش همهی مستعمرهاش ازش گرفتن و مجبور کردن هزینهی جنگ به عنوان غرامت به کشورهای برنده بده، رسما به خاک سیاه نشوندش.
اون امپراطوری بزرگ با اون همه الدروم بلدروم هیچی ازش نمونده بود. اما چیزی که کشورهای برنده حواسشون بهش نبود این بود که این پیمان ورسای آلمان بیش از حد تحقیر کرده بود. آلمانو زمین زده بود، نابود کرده بود، غرور ملی مردمشو له کرده بود، مردم آلمان به خاطر این پیمان ورسای بدبخت شده بودن، بیچاره شده بودن. فقر و فلاکت و ضعف همهی کشورشون گرفته بود و این وضعیت چیزی نبود که آلمانیها بتونن تحملش کنن. انقدر این فشارها و تحقیرها روی همدیگه جمع شدن که وقتی یه مرد قد کوتاه بلند شد و شروع کرد با داد و بیداد و با هیجان از غرور ملی آلمان گفت همه پشتش دراومدن.
مردی که غرور ملی افراطیش تبدیل به نژادپرستی شده بود و میخواست به دنیا نشون بده که آلمان میتونه همهی جهان زیر چکمههای خودش بیاره. کسی که خودش یکی از مجروحای سلاح شیمیایی بود و ترس از سلاح شیمیایی بود که باعث شد ارتش و ول کنه بره سراغ سیاست. مرد قد کوتاه پر سر و صدای آلمان، مسئول یکی از بزرگترین جنایات تاریخ بشر، آدولف هیتلر. داستان سلاح شیمیایی تو زندگی هیتلر و جنگ جهانی دوم و جنگ ویتنام رو توی قسمت بعدی که سه روز دیگه منتشر میشه مفصل توضیح میدیم. قصهی سلاح شیمیایی به اینجا ختم نمیشه، قسمت بعدی رو حتما بشنوید که این قصه سر دراز دارد.
بقیه قسمتهای پادکست چیزکست را میتونید از طریق CastBox هم گوش بدید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
قسمت ۰۸ چیزکست- فست فود (بخش دوم: کشلقمه)
مطلبی دیگر از این انتشارات
قسمت ۲۵ چیزکست- تاریخ زیپ
مطلبی دیگر از این انتشارات
قسمت ۰۶ چیزکست - کوکائین (بخش سوم: سرزمین تاکو و تکیلا)