Citylights
Citylights
خواندن ۱۹ دقیقه·۳ سال پیش

داستان روزگار غریب قدرت و قلی


گندیکار بین دو رشته کوه قرار گرفته بود و آن روزها، اگر کسی جان سالم به در میبرد که از کوههای سخت آنجا عبور کند میتوانست طبیعت بکر گندیکار را ببیند، منطقه ای که زمستان های سخت و تابستان های خیلی گرمی داشت املاک و مرتع بسیار زیادی در تملک آنها بود که البته بخاطر کم بارانی چندان محصولی نداشتند و همین باعث شده بود اهالی، اعتقاد چندانی به خدا و پیغمبر نداشته باشند و هر سالی که محصولشان خوب نمیشد، آن تتمه اعتقاد هم از بین میرفت و بیشتر اهالی، مثل نقل و نبات کُفر میگفتند، اگر چه روی یکی از همان کوههای ناهموار، قبر شخصی به نام بابیجه بود که بعدها یعقوب کدخدای ده زیارتگاهی برایش ساخت، نقل بود که یعقوب در اواخر عمرش از آنهمه جنایت و پدر سوختگی که قبلا انجام داده بود، دست کشید و توبه کرد و متولی آنجا شد و مردم هم با دیدن معجزات بابیجه به او اعتقاد پیدا کردند، و اگر میخواستند گوسفند یا بزی را قربانی کنند به اسم او نذر میکردند، و خیلی زود، مردم ارادت بسیار زیادی به او پیدا کردند و تنها قسم راست آنها قسم به بابیجه بود و حتی الامکان کفر او را نمیگفتند که البته بیشتر بخاطر ترسی بود که از او داشتند، زیرا مردم دیده بودند که اگر شخصی در گندیکار دزدی میکرد و او را به کوه بابیجه میبردند و او به دروغ قسم میخورد که دزدی نکرده، آن شخص طلوع آفتاب روز بعد را نمیدید و به طریقی میمرد، چند نفری به همین شکل سَقَط شده بودند و البته افرادی هم بودند که از دست بابیجه قسر در رفتند ولی حضور زیارتگاه تا حدودی باعث شده بود مردم کمتر با هم درگیر شوند و همه چیز را به او حواله کنند، زیارتگاه و مراسم قسم دادن، پابرجا بود تا سالها بعد که پاسگاه، به یکباره رفتن به زیارت را قدغن کرد، و شبانه، سنگ قبر و ضریح و محتویاتش را یکجا جمع کرد و با خود برد، میگفتند بیشتر بخاطر اسمش است که احتمالا آنها را یاد فرقه ای ضاله می اندازد. اهالی اوایل در مقابلشان ایستادند اما نهایتا آنقدر کتک خوردند که خودشان در خراب کردن ساختمان زیارتگاه مشارکت کردند، حتی عده ای برای تشکر از پاسگاه برای حفظ امنیت و لابد برای اینکه در دلشان کوچکترین علاقه ای به بابیجه باقی نماند هر هفته بعد از مراسم نماز در تنها کوچه گندیکار تجمع میکردند و شعار مرگ بر بابیجه و نیروی پاسگاه تشکر تشکر، سر میدادند، بعدها بچه هایشان هم بدون آنکه بدانند بابیجه اصلا که بوده و چه کارهای کرده این شعار را تکرار کردند.


وجه تسمیه گندیکار را کسی درست نمیدانست تنها چند پیرمرد که حتی در جوانی شان هم عقل و حواس درست حسابی نداشتند چند داستان بی سر و ته از دلیل اسم گذاری گندیکار میگفتند از جمله زمان ورود متفقین به ایران، روس ها که از آنجا عبور میکردند تا توانستند از آبِ چاههای روستا خورده بودند و گویا به شکمشان نساخته بود و همگی دچار دل پیچه شدند طوریکه، ارتش سرخ شوروی در تمام تپه های اطراف پراکنده شدند و از خود اثرهای زیادی به جا گذاشتند طوریکه تا مدتها بوی گندی تمام منطقه را فرا گرفت.

قدرت که برای اولین بار، درست بعد از شش ماه از شروع سربازیش، به مرخصی آمد باورش نمیشد که دوباره روستای گندیکار را میبیند.او را شبانگاه با شبیخونی که سربازان ژاندارمری زدند، از طویله ای که پنهان شده بود، بیرون کشیدند و دست و پا بسته داخل لندرور پاسگاه انداختند و حالا داشت با همان لباس های سربازی، وارد روستا میشد، نزدیکتر که شد از دور چند جوان را دید که همبازی های بچگی خودش بودند و مشغول چرای گوسفندان، قدرت پشت سنگ بزرگی پنهان شد، چوپان ها هم که تازه چانه شان با تعریف چشم چرانی های خودشان گرم شده بود و تک تک دخترهای را که دید زده بودند را با تمام جزئیات تصویر میکردند، ، قدرت با شنیدن آن حرفها اگر چه ابتدا خر کیف شد اما وقتی به یاد حرف های سروان مظفری، فرمانده پاسگاه در مورد لزوم پاسداری از ناموس و شرف افتاد، عصبانی شد، سریع عینک آفتابی دسته شکسته ای که تازه خریده بود، به چشمانش زد، با لهجه ای ترکیبی از همه لهجه های که از بچه های هم خدمتیش یاد گرفته بود، چوپان ها را خطاب قرار داد که ای پدرسوخته های مفتخور، کی به شما اجازه داده اینطور ولنگاردور خودتون بچرخین؟ و در مورد ناموس و جان و مال مردم که در دست شماست کوتاه باشین، ... کوتاه کنین ( احتمال زیاد جمله سروان مظفری با کوتاهی کنین تمام شده اما چون حرفهای سروان مظفری را کاملا نفهمیده بود و همین قدر از حرفهای او را به یاد داشت، جمله اش را نتوانست کامل کند ) و ادامه داد : دستور میدم همه شما را از پا آویزان کنن، جوان ها که قدرت را نشناخته بودند و اینکه این لهجه برایشان آشنا نبود علی الخصوص که ماموری از دولت آنها را به زبان می آورد تنها یکریز غلط کردیم جناب سرکار از دهانشان بیرون می آمد، قدرت هم از موقعیت استفاده کرد و چند مشت و لگد حواله ماتحتشان کرد و وقتی حسابی دلش خنک شد به آنها اجازه داد بروند به دام هایشان برسند، قدرت هم که از بازی در نقش ژاندارم بدش نیامده بود وقتی دو پیرمرد از اهالی روستا را در باغ مینا مشغول آب تنی دید از پشت سر طوریکه دیده نشود، به آنها نزدیک شد و با همان صدا ساختگی چند بد و بیراه نثارشان کرد، دو پیرمرد حتی جرات نگاه کردن به سمت صدا را نداشتند و همانطور لخت و عور، دویدند و وارد روستا شدند طوریکه قرائن و شواهد پیدا بود بین راه چند زنی که با پیرمردها روبرو شدند، از ترس غش کرده بودند، بعدها چوپان ها و پیرمردها از ماموری سخن گفتند که آن روز آنها را ترسانده بود و مردم تا مدتها داستان، آن افسر پر ابهت که بعدها با ترفیع، به تیسمارتبدیل شد، تعریف میکردند و شرح دلاوری ها خود در مقابل او و سربازانش را برای غریبه ها نقل میکردند.

به قدرت دو روز مرخصی داده بودند، وقتی برگه مرخصی را قدرت به تنها با سواد کل منطقه نشان داد او دو روز را بیست روز خواند. به هر حال قدرت خان وقت برگشتن به پاسگاه کلی گردو داخل کیسه کرد و سوغات برد، یکی گردوهای تازه و دیگری اینکه سروان مظفری اصولا فکر میکرد قدرت خان اهل حقه نیست باعث شد چندان پاپیچش نشود که چرا هجده روز غیبت کرده است

آوردن سوغات برای سروان مظفری باعث شد، رفاقتی بین آن دو شکل بگیرد، طوریکه چندباری هم سروان مظفری، قدرت را به خانه اش دعودت کرد. اما از دست بی انضباطی های قدرت شاکی بود خصوصا غیبتهای همیشگی اش طوریکه یک بار که قدرت کل فصل درو را در روستا ماند و میدانست که سروان پوستش را میکند و دیگر گردو کارساز نیست کلی مادرش خورشید را التماس کرد که مقداری روغن اعلای حیوانی برای سوغاتی مخصوص سروان کنار بگذارد، خورشید هم که خساستش تا هفت آبادی آن طرف تر هم زبانزد بود اما این بار با اکراه فراوان پوست بزی که بیشتر از سه پسر و هفت دخترش دوست داشت را پر از روغن کرده بود و صد البته گوش قدرت را پیچانده بود که هر طور شده این پوست را باید برگرداند


قدرت هم پوست پر از روغن را که برایش خیلی خرج برداشته بود چون به دستور مادرش خورشید، هفت شبانروز تمام پشگل های آغل گوسفندان را او جمع کرده بود و حسابی گُرده اش درد میکرد، برداشت و داخل کیسه ای گذاشت و با همان تن رنجور بعد از اینکه به شهر رسید و قبل از رفتن به پاسگاه، مستقیم به درب خانه سروان مظفری رفت، چنان غمزده گوشه خانه، کنار مبل ها نشسته بود که دل مظفری و زنش بدجور به حالش سوخت، علی الخصوص وقتی قدرت دلیل غیبتش را مرگ مادرش خورشید اعلام کرد حال آنکه چهره مادرش همان لحظه جلوی چشمش بود و چشمی که از او در میامد اگر پوست بز را با خودش نمیبرد، هر چقدر اصرار کردند که روی مبل بشیند اما او همچنان به دسته مبل چسبیده بود، وقتیکه زن سروان آمد و کیسه را با خود به آشپزخانه بُرد قدرت چشم از کیسه برنمیداشت و چهار چشمی آنرا میپاید، زن سروان از همه جا بیخبر، به محض اینکه کیسه را باز کرد جیغ بلندی زده و بیهوش شد، همین که پوست را که دیده بود گمان کرده بود سگ یا گربه ی زنده ای داخل کیسه است، زن که به هوش آمد باورش نمیشد که این پوست حیوان مرده ایست و مدام جیغ و داد میکرد، تا سروان مظفری آنقدر پوست بز نگون بخت خورشید را انگولک کرد، تا به او بفهماند که پوستِ حیوانِ مرده است نهایتا خانم راضی شد روغن را خالی کند، روغن را که خالی کرد با دو انگشت پوست را گرفت و همانطور بُرد توی کوچه و داخل ظرف زباله انداخت، قدرت هم که دید بیشتر از این عزاداری برای مادر گرامیش خورشید جایز نیست و در صورت درنگ، متوفی پوستش را مثل پوست همان بُز مادر مُرده می کَند پس سریع از جای خودش بلند شد و به بهانه رفتن به پادگان از آنها خداحافظی کرد و از خانه خارج شد اما زمانی که بیرون آمد، پشت دیوار سر کوچه ایستاد و همین که مطمئن شد کسی در کوچه نیست، مثل گربه ی گرسنه ای سطل زباله را زیر و رو کرد و پوست بز، خورشید خانم، والده محترم را پیدا کرد و با خودش برد.

اما دوستی قدرت خان و سروان مظفری پایدار ماند طوری که قدرت خان با اینکه حرف احدی آدم به خرجش نمیرفت حرفهای سروان مظفری در مورد فروش گوسفندها و خرید زمین در شهر را قبول کرد و همین باعث شد قدرت خان بعد از چند سال مال و مَنالی بهم بزند. اما محبت ها و خیرخواهی سروان را فراموش نکرد و از هر فرصتی برای دعوت و پذیرایی او و زنش در روستا و بعدها ویلای خودش دریغ نکرد، هر چند در یکی از همین سفرها ماشین سروان به ته دره رفت و هم سروان و هم زنش فوت کردند.

اما تنها رفیق قدرت خان در پادگان، بجز سروان مظفری، هم ولایتیش قُلی بود که بعدها او هم به تاسی از قدرت خان املاک پدری را فروخت و در شهر مالک چندین خانه و مغازه شد، قلی به اندازه قدرت خان کله شق نبود و گاهی وقتها حرف منطقی را می پذیرفت اما او از همان دوران جوانی ویژگی منحصر به فردی داشت که کمتر به پرداخت پول بابت خرید اجناس معتقد بود و اگر وارد مغازه ای میشد که صاحبش چندان هوشیار نبود جیب هایش را پر از خوراکی میکرد و این عادتش را همچنان حفظ کرد تا سالها بعد که برای زیارت به خانه خدا رفت و به قول خودش بعد از مُشرف شدن توبه کرد، اما یکسال بعد از مشرف شدن هم، چندباری که برای خرید به فروشگاههای که از قضا دوربین مدار بسته داشتند، رفته بود گویا خرید چندان موفقیت آمیزی نداشت چون تا مدتها عرض و عرض کشی بین خانواده کاه کشان و صاحب فروشگاه بود و کاه کشان ها که روی اسم حاج مراد ( یا قلمراد که همان قلی معهود است و قلش را حذف کرده بودند ) قسم میخوردند و شخص داخل فیلمهای دوربین های مدار بسته فروشگاه را هر کسی بجز ایشان میدانستند - حاضر به پرداخت خسارت به فروشگاه نبودند.

غروب ها قدرت خان و قلی کنار ماشین های اسقاطی داخل پادگان که به نظر خودشان جای دنجی بود می نشستند و شروع به کشیدن سیگار میکردند، قلی، آبله رو و تپل بود و سوراخ های دماغش آنقدر گشاد بود که دیگران در تشخیص گونه جانوریش دچار مشکل میشدند، قد کوتاهش وقتی در کنار هیکل دیلاق و قناس قدرت خان قرار میگرفت بیش از پیش کوتاهیش نمایان میشد، اما با این وجود این دو حس خیلی خوبی به ظاهر خودشان داشتند و همیشه به این فکر میکردند که کدام دختر خوشبختی میتواند دل آنها را به دست بیاورد، گهگاهی هم از خاطرات عاشقانه شان، که بیشتر دیدن ساق پای دختران روستا وقتی برای آب تنی در رودخانه مجبور بودند پاپوش هایشان را تا زانو بالا بزنند، بود، صحبت میکردند والبته با فکر کردن به شب عروسی خودشان در دلشان قند آب میشد، چرا که آن شب دیگر مجبور نبودند فقط ساق پا ببینند ، اما این رویاها با غافلگیری آنها بوسیله سروان مظفری به تلخی به اتمام میرسید و بیشتر مواقع آنها بین بازداشت و جویدن سیگار راه دوم را انتخاب میکردند و تنباکوی سیگار را آنقدر میجویدند که حالشان بد میشد، آن زمان اگر چه انتخاب همسر برایشان چندان تعریف نشده بود و با وجود اینکه خود را بسیار برازنده میدانستند در عین حال طوری قانع بودند که هر دختری را که خانواده برایشان انتخاب کند با جان و دل بعنوان همسر بپذیرند، اما بعدها که آن آتش هم آغوشی شعله ور در وجودشان اندکی فروکش کرد و پایشان لب گور بود، متوجه شدند باید به هم کُفو بودن و مسئله نزدیکی دیدگاه ها به همدیگر در زوجین بیشتر توجه میکردند، هم کفو بودن را قلی از کارشناس تلویزیون شنیده بود، قلی خیلی وقتها سریالهای تکراری را نگاه میکرد و خلاصه ای از آنها را برای قدرت خان تعریف میکرد اما قدرت چندان علاقه ای نشان نمیداد


آنها به هر جان کندنی بود خدمت سربازیشان تمام شد، اما دقیقا مشخص نبود که بخاطرچه چیزی به بعضی از سربازها از جمله قدرت خان کارت پایان خدمت ندادند یا داده بودند و خودشان آنرا گم و گور کرده بودند، هر چند مامورانی که برای سربازگیری به روستاها می آمدند اصولا چندان براساس مدرک و مستندات عمل نمیکردند و چند باری هم که برای سربازگیری و صد البته تلکه کردن پدرانشان می آمدند تنها به چندین تست میدانی اکتفا میکردند که گویا قدرت خان خیلی خوب به چپ چپ و به راست راست و همچنین با دسته بیلی به دوش فَنگ و پافنگ کرده بود وگرنه مثل قلی که نتوانسته بود درست دستورات را انجام دهد و مهمتر اینکه با کله شقی پدرش برای ندادن پول به امنیه ها دوباره امنیه ها او را به سربازی بردند و قلی مجموعا چهار سال و پنج ماه خدمت زیر پرچم انجام داده بود ولی نهایتا برگه تصدیق به او داده بودند اما به اسم برادرش، که عیالوار بود و قلی به رسم برادری هوایش را داشته بود و اسم او را به جای خودش اعلام کرده بود. اما قلی کینه پدرش را به دل گرفت و هیچ وقت دلش با او صاف نشد، تا آن که یک شب، پدرش قندانی پر از قند را به سمتش پرت کرد، طوری که سرش را شکست، و درست همین موقع برادران و خواهران کوچکترش، برای جمع کردن قندها از سر و کول هم بالا میرفتند و قندها را با ولع بسیاری میخوردند، صدای خِرچ خِرچ قندها زیر دندان بچه ها تا مدتها در گوشش بود، قلی آن شب، گندیکار را به مقصد شهر ترک کرد و دیگر هیچ وقت به آنجا برنگشت مگر موقعیکه برای به خاک سپردن پدرش برگشت، کسی از آن سالهای قلی اطلاعات چندانی ندارد، بجز آنکه خودش تعریف میکند که وقتی به شهر می آید برای مرد خیرخواه انقلابی باغبانی میکند و چون او از پاکدستی و درستکاری قلی مطمئن میشود در آخرین روزهای قبل از شهادتش، چون وارثی هم ندارد، اختیار همه املاکش را به قلی میسپارد، اما بعدها که دختر مرد خیرخواه بعد از سالها به ایران آمد و از قلی بخاطر خیانت در امانت شکایت کرد و البته راه به جایی نبرد، که این بار قلی اعلام کرد مرد خیرخواه در اصل ساواکی بوده و درست قبل از دستگیری و اعدامش توبه کرده و برای جبران بدی هایش، املاکش را به قلی واگذار کرده است و آخر سر مشخص نشد، که آن مرد خیرخواه ساواکی بود، یا انقلابی، اعدام شد یا شهید؟ به هر حال، تنها چیز مشخص این بود که قلی صاحب املاک بسیاری شد و چندین برابر قدرت خان، ثروتمند شد و سالها بعد، علاوه بر مُشرف شدن به تمام زیارتگاه های دنیا، یک مسجد خیلی بزرگ هم به نام پدرش حاج خانمراد کاه کشان وقف کرد و البته مردم هم احترام بسیاری برای قلی قائل بودند، و در نظرشان مرد خداترسی بود برعکسِ قدرت که گهگاه لبی به نجسی میزد و در خانه اش حتی از این مُهرهای ارزان هم پیدا نمیشد و در سن شصت و پنج سالگی هنوز واجبات و مستحبات را درست نمیدانست، در واقع گذر این سالها باعث شده بود قلی و قدرت و زندگیهایشان خیلی تفاوت پیدا کند

قلی، با وجود آنکه دل خوشی از پدرش نداشت ولی خیلی زیاد زندگیش شبیه پدرش شده بود، هر دو در سن کم با دختر عموهایشان ازدواج کردند و صاحب هشت بچه شدند، و اگرچه قلی ثروتمند شد، اما خانه قلی درست مثل خانه پدرش مانند میدان جنگ بود و رحم بر همنوع، گناهی نابخشودنی، البته مردمان شهری هم که اطراف قلی بودند از لحاظ سطح شعور و فرهنگ چند پله پایین تر از قلی و خانواده اش بودند ولی چون، هر جا که میخواستند به کسی بی احترامی کنند او را دهاتی مینامیدند بهمین خاطر، بچه ها و نوه های قلی، دوست نداشتند از ریشه روستایی قلی کسی باخبر شود.

اما تغییر طبقه اجتماعی چندان برای قدرت خان جذابیتی نداشت و به نظر او روستای مادری صفای دیگری داشت که آپارتمانِ شیک و ویلای بزرگشان این ویژگی را نداشت. قدرت خان با آنکه الان نسبت به گذشته خیلی راحت تر شده بود و هر غذایی را که دلش میخواست آنقدر میخورد که دل درد میگرفت ولی او از اینکه آن موقع ها مجبور نبود زیر پاپوشش شُرط بپوشد و با چُپق گِلی اش هر چقدر میخواست تنباکو میکشید و خاکسترش را هر جایی خالی میکرد، به نظرش در گذشته خوشبخت تر بود، ولی الان بخاطر اخم و تَخم عروسش صفورا- البته کسی جرات نداشت صفورا صدایش کند، و حُکم کرده بود، ماهیا صدایش بزنند - از این مواهب خبری نبود حتی نمی توانست خاکستر سیگارش را روی فرش بتکاند مگر آنکه گهگاه فرصتی پیش می آمد و با قلی گوشه ای آنقدر سیگار میکشیدند که سرفه امانشان را میبرید، در واقع قلی و قدرت، با وجود اختلاف عقیده هایشان از هر فرصتی برای دیدن همدیگر استفاده میکردند، و رفاقتشان بعد از سالها ادامه پیدا کرد و به گفته خودشان همین رفاقت بود که واسطه وصلت فرخنده نوه هایشان اشکان و آرمیتا شد

ماجرا از آنجا شروع شد که اشکان نوه قدرت و آرمیتا نوه قلی، با هم نقشه کشیده بودند که به بهانه بیرون بردن پیرمردها، بتوانند همدیگر را ببینند بعد از آنکه از بوسیدن همدیگر فارغ میشدند به نوبت پیش پدربزرگ هایشان برمیگشتند و اینطوری، چهار نفری باهم هم صحبت میشدند

با وجود اینکه اشکان و آرمیتا همبازی کودکی همدیگر بودند اما از همان موقع که بین خانواده هایشان بر سر اینکه اشکان داخل یکی از سیگارهای حاج قلی ترقه ای جاسازی کرده بود و باعث شد هم سبیل قلی بسوزد و هم بخاطر تکان بدی که از ترس خورده بود، صدای از او خارج شده بود و از خجالت تا چند هفته در انظار عمومی حاضر نشد، ناراحتی و گله گذاری پیش آمد دیگر همدیگر را ندیده بودند، اما از آنجا که قلی حافظه درست درمانی نداشت، این حادثه را در خاطر نداشت و همین جلسات گفتگویِ پر از دود باعث شد پدربزرگها و نوه ها بهم نزدیک تر بشوند و بخاطر همین وقتی بعدها خانواده تمییزی ، به خواستگاری آرمیتا آمدند ، قدرت و قلی هر دو خوشحال بودند که جلسات دودزا که با مدیریت خودشان برگزار شده نتیجه داده و به نوعی تو دهنی بزرگی به عروس هایشان است که این اواخر کم مانده است رها کردن باد معده پیرمردها را در حضور مهمانها قدغن کنند اما تقدیر این طور رقم خورد که هم سیگار دو رفیق قدیمی قطع نشود هم لذت درکردن باد معده شان، جلسات اگر چه در اوایل چندان جدی نبود اما رفته رفته به بحث و جدل های پرمغزی تبدیل شدند و خیلی بیشتر از مباحث همیشگی شکاف نسلها و تفاوت دیدگاه جلو رفتند چون اصولا دو پیرمرد خود را قربانی ازدواج اجباری و فامیلی میدانستند و از آنجا که عکسی از جوانی هایشان موجود نبود از طُره زلف و قد رعنا و چابکی در سوارکاری هایشان تعریف میکردند- حال آنکه تنها سوارکار ده کدخدا یعقوب بود که سوار بر خرش، دم غروب مسیر معینی را دور میزد و از بس کله شق و بی رحم بود حتی پسر کوچکش را که کل مسیر را پای پیاده، پشت او و خرش میدوید و التماس میکرد را سوار نمیکرد- و اتفاقا هر دو کلی خاطرخواه پری رو از خانواده های اصیل و مشهور داشتند که هنوز هم بعد از ۶۰ سال مثل آنها ندیده اند، البته بیشترین توجهی که از طرف زیبارو ها به این دو نفر شد مربوط به زمانی بود که سرباز بودند و یک روز به یکباره تصمیم گرفتند سری به محله زنان روسپی بزنند، اما آنجا، اینکه با چه خانمهای و در چه سطح اصالت خانوادگی آشنا شدند، را کسی دقیق نمیداند اما چون قلی و قدرت از هم خجالت میکشیدند تصمیم گرفتند که جلسات آشنایشان با هم برگزار نشود و بهمین خاطر هر دو آدرس را خوب به ذهن سپردند، که بعدا به تنهایی برگردند.

اما صفورا مادر اشکان، شخصا آرمیتا را با چند پسر دیگر دیده بود و او را زن زندگی و در شان خانواده شان نمیدانست و به هیچ وجه راضی به آمدن به خواستگاری نمیشد، اگر چه پسر خودش تفننی حشیش میکشید و تنها چندباری انواع مواد مخدر و روان گردان را تست کرده بود ولی چون قدش به قدرت بُرده بود هر دختری آرزوی ازدواج با او را داشت


اما چون علف باید به دهان بزی شیرین باشد و اشکان به احتمال زیاد در آرمیتا چیز خاصی دیده بود که یک دل نه صد دل عاشقش شده بود، چون به هر حال چند ده میلیونی که هزینه عمل های آرمیتا شده بود جواب داده بود و چهره اش به طرز عجیبی خاص و منحصر به فرد شده بود. اما گویا جراح او خیلی اهل کارتن دیدن نبود که فرق زن تناردیه و سیندرلا را بداند.

هر چند که از لحاظ فرهنگ و تفکر به زندگی، مشترکاتی داشتند اما سرعت تصمیم گیری آنها و رسیدن به تفاهم برای زندگی مشترک آنقدر سریع بود که حتی قدرت و قلی هم نگران شدند و با هر دوی آنها صحبت کردند اما حرفهای قُلمبه سُلمبه که قلی از حرفهای مجریان برنامه های تلویزیون، نصفه و نیمه یاد گرفته بود و نصیحت های بی سر و ته قدرت کاری از پیش نبردند و البته مادر هایشان بدون دلیل مخالف بودند و پدرهایشان بدون دلیل موافق، بعدها صحبت های بیشتری بین خانواده ها انجام شد اما از آنجا که هیچکدامشان عقل درست حسابی نداشتند نهایتا وسط خانه دست به یقه شدند و یک سر و دو دست شکسته، نتیجه مذاکرات آنها شد و اینطور شد که اهل فامیل به مسئله ورود پیدا کرده و آنها را آشتی دادند اما از آنجا که ملاقات ها و قرارهای اشکان و آرمیتا از حد و اندازه خارج شده بود و عن القریب کار به جاهای باریک میکشید دو خانواده موافقت خود را با این ازدواج اعلام کردند

نهایتا عاشق و معشوق به هم رسیدند، و رفاقت قدرت و قلی هم بیشتر از پیش شد. تا جائیکه دو سال بعد، آنها وقتی با خبر شدند که صاحب نتیجه شده اند با هم به خانه اشکان و آرمیتا رفتند، چند باری اسم بچه را پرسیدند اما چون تلفظش سخت بود نتوانستند اسمش را یاد بگیرند و حتی متوجه نشدند که بچه دختر است یا پسر، اما وقتی او را در آغوش گرفتند خاطرات بیش از هفتاد سال زندگی در روزگاری غریب از جلوی چشمانشان گذشت، این غوطه وری چندان به درازا نکشید چون نتیجه عزیزشان، به دلیل دل پیچه ای که داشت سرو صورت و لباس آنها را به گند کشید، دیدن این صحنه که با وجود گندکاری و بوی تعفن، نوزاد باز هم مورد توجه و محبت بود شاید بیش از پیش یادآور زندگی قدرت و قلی بود که با وجود همه گند کاری هایشان، روزگار همیشه با آنها مهربان بود. پایان

داستانتاریخ ناخوانده
افسوس که ما می خواستیم زمین را آماده ی مهربانی کنیم خود نتوانستیم با هم مهربان باشیم ahmadihosein1211@yahoo.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید