«کجا موندی اِستَن؟ بیا دیگه.»
- میتونین بگین توی نقل قول بالا کلمۀ «دیگه» چه معنایی میده؟
- برای تأکیده دیگه.
- یعنی الانم تأکید کردین؟
- چی؟!
چند روز پیش تولدِ آقای آردی بود. من و تعدادی از دوستانِ صامت برای ایشان جشن کوچکی گرفتیم. سعی کردیم در حد توان همۀ خوراکیهای مورد علاقۀ آقای آردی را فراهم کنیم. از همان اِستیکهای آبداری که با قارچ پوشیده شده (البته با پوزش از جناب شیر)، بیسکویتهای داغی که کرۀ آبشده از آنها میچکد، کیکهای هفت طبقۀ شکلاتیِ شناور در خامه و مهمتر از همه بفرمایید سر جای خود بنشینید که سوپِ لاکپشتِ مخصوص آماده است. با توجه به اینکه آقای لولِل برای تجارتِ بُز و موز به سفرِ دریایی رفته بودند از حضور ایشان در مراسم محروم بودیم اما برای اینکه جای خالی ایشان کمتر حس شود از زبل خان که سرپرستیِ امورِ کوچک را در محلۀ ما عهدهدار است خواستیم که خوردنیهای مخصوصِ آقای لولِل را روی میزِ کوچکِ کنجِ اتاق بچیند: اسپاگتی با پودرِ پنیر، کوفته قلقلی و قهوه که - هماهنگ با برنامۀ غذاییِ بدون گوشت و گلوتنِ ایشان - به ترتیب از نخ، صابونِ رندهشده، اَبرِ حمام و توتونِ پیپ تهیه شده بودند. حرفهای خودمانی به کنار، بعد از شام آقای آردی خاطرهای یادآور شد که مربوط به سالهای پیش بود وقتی ایشان و آقای لولِل با لطفِ فراوان به من اجازه داده بودند تا از بعضی کارهایشان در کارهایم استفاده کنم. حالا من شاید بتوانم بخشی از این خاطره را با شما در میان بگذارم.
سالها پیش از سوی شرکتی استخدام شده بودم تا با مردم مصاحبه کنم. نه از این مصاحبهها که در مورد مسائلِ مهم و ضروریِ زندگیست که همهجا میبینید و میشنوید. ما در مورد هیچ چیزِ بدردبخوری مصاحبه نمیکردیم و قرار نبود گرهای از مشکلات مردم باز کنیم. البته سعی داشتیم وقت مردم را تلف نکنیم ولی ضمانتی هم نبود که نکنیم. برای اینکه آگاه شوید ما چه اندازه بدردنخور بودیم مثالی میزنم. یکروزِ بهاریِ پُرزِتَرانه در دبیرستانی دخترانه در قلبِ طهران قرارِ مصاحبه داشتیم. مدرسهای که بنابر آمار و روایات، هوشِ دانشآموزانش از نظرِ تیزی با سرنیزههای نگهبانِ روی دیوارش برابری داشت. زنگ تفریح بود و من در کلاسِ خالی روی صندلیِ چوبیِ تکنفره منتظر نشسته بودم که دفترِ دبیرستان دانشآموزی برای مصاحبه بفرستد. چقدر زنگ تفریح طولانی بود. خیلی منتظر نشستم تا اینکه معاونِ مدیر آمد و گفت بیشتر صبر کنم چون خانمِ مدیر ضمنِ رساندنِ سلام تأکید کرده بودند که حتماً باهوشترین دانشآموز برای مصاحبه بیاید و این باهوشترین دانشآموز هم فعلاً با امتحان دیگری مشغول است.
امتحان دیگر؟ ولی ما که نمیخواستیم امتحان بگیریم و بخاطر همین استفاده از کلمۀ «دیگر» از سوی خانم معاون چندان لازم نبود. از طرفی اصلاً هم لازم نبود دانشآموز باهوش باشد دیگر چه رسد به باهوشترین. اتفاقاً هر چه معمولیتر بهتر. البته اینها را دیگر به خانم معاون نگفتم چون قبلاً چندباری به مسئولانِ مدرسه گفته بودم و ظاهراً برایشان اهمیتی نداشت. دیگر حالا چرا ما از میان این همه مدرسۀ معمولی برای مصاحبه سر از مدرسۀ تیزهوشان درآوردیم خودش داستانی دارد که ربطی به خاطرۀ ما ندارد دیگر. در هر حال دلیلش هر چه بود، تیزیِ هوشِ بچههای آن نبود... دیگر...
باری، انتظار به سر آمد و دانشآموزِ نمونه وارد شد. چقدر شبیهِ آن دخترِ روزگارِ کودکی بود که صحنۀ آخرِ سرودِ «همشاگردی سلام» ناگهان از پشتِ درخت سبز میشد و چشمانِ همشاگردیش را میگرفت. البته ایشان از جلوی من وارد شد و چشمانم را هم نگرفت. رفت و چند قدم دورتر نشست. من همانطور که نشسته بودم صندلیم را آرام آرام به سمت چپ گرداندم تا رودرروی ایشان قرار بگیرم. ناگهان همه چیز رنگِ دیگری شد. دو پنجرۀ بسته در برابر خودم دیدم که با رنگِ عجیبی مات شده بودند. فکر میکنم سبزِ سیر بود که انگار هولهولکی با جارو کشیده بودند روی شیشهها. حالا چه اصراری بود که جلوی آفتاب را بگیرند، آن هم اینطور وحشیانه. البته جملهام فقط ظاهرش شبیهِ جملاتِ پرسشی بود و در واقع پرسشی در کار نبود. به هرحال من هم در همان کوچهخیابانها بزرگ شده بودم و این چیزها برایم تازگی نداشت. تنها از این جهت جالب بود که هر کس که گمان برده بود دزدیدنِ آفتاب از بچهها به همان آسانیِ قاپ زدنِ آبنبات از دستِ آنهاست، از پسِ این زورآزماییِ بیجا با طبیعت، لابد اجر و ثوابی عظیم از آنِ خود کرده بود که اینچنین باغی پُرزِرنگ کنجِ این ساختمانِ آجریِ بدرنگ ساخته بود. به قولِ آقای تاریخ، رنگهای کدر را به پنجرهها میکشید اما با هزاران چشمکِ آفتاب از لابلای پیچ و تابِ کدورتها چه خواهید کرد. خب آف فَرین. به هر رو آن جارو ناخواسته جذابیتی به پنجرهها داده بود مانند نازکی و نرمیِ لحظهای که بچهها برای اولین بار قلمموی خیس را روی قرصِ آبرنگ میکشند.
البته اینها که گفتم خیلی هم مهم نبود چون نگاهم را که بلندتر کردم دیدم گوشۀ بالای پنجره اندازۀ توپِ پلاستیکی خالی است انگار که جای لولۀ بخاری باشد و از همانجا آفتابِ بهاری بطور فلهای داخل کلاس میریخت. میریخت و راهرویی از نور بود که از بالای سر من و دانشآموزِ نمونه میگذشت. میگذشت و من محوِ تماشای آن بودم. چقدر شکوهمند بود. صحنهای ارزشمند بود؛ دست کم برای چسباندن روی جلدِ کتابِ آزمایشگاهِ فیزیک و تسهیلِ تشریحِ پدیدۀ پراکندگی نور برای دانشآموزانِ سربههوا. کیکِ خیس با سسِ فراوان. از شما چه پنهان برای من که بعد از فروشِ بستنییخی در گرمای قیرآبکنِ ورزشگاهِ امجدیه، بااهمیتترین شغلی که در زندگی داشتم شاگردیِ آپاراتچی در سینمای روبازِ آقای حسام بود، رقصِ آرامِ گَرد و غبارِ درون آن راهروی آفتابی حسِ تماشای جعفر و گلنار را در سینما مایاک میداد و اگر هم نمیداد دست کم به خنکیِ زل زدن به شیشۀ بخارگرفتۀ نوشابۀ سیاه بود و تماشای حبابهای سرگردان در کافه مصطفی پایان. نگاهی به دختر انداختم. لابلای آن همه نور و رنگ بسختی میتوانستم صورتش را در جای ثابتی تجسم کنم. انگار من سوارِ تاب بودم و او در برابرم مجسمهای تار بود میان فوارهای از رنگین کمان با جرقههایی که هر از گاهی در برابرمان نمایان میشدند و بعضیشان برای لحظهای کوتاه به شکل پروانه درمیآمدند. البته بیشتر از اینکه شبیهِ پروانه باشند مثل قالبِ شیرینی نخودچی بودند اما من اگر همان اول از شیرینی نخودچی مینوشتم و اسمی از پروانه نمیبردم احتمالاً تصورش برای خواننده خیلی دورتر از تجربهاش برای نویسنده میشد. تازه ممکن بود فکرِ خواننده به بیراهه برود که لابد نویسنده در آن لحظه هوسِ شیرینی نخودچی داشته که غلط است چون نویسنده همیشه هوس شیرینی نخودچی داشته.
کمی که گذشت و چشمانم با انوار و الوان («چرا فارسی حرف نمیزنه؟») خو گرفت تازه متوجه شدم صندلیهای ما دو نفر از آن چیزی که اول به چشمم آمده بود خیلی به هم نزدیکتر هستند. دستانمان راحت و آسان بهم میرسید اگر فقط من کمی خودم را به جلو خم میکردم بدون اینکه نیاز باشد او هم کمی خودش را به جلو خم کند. این را خیلی زود فهمیدم چون پیش از هر چیز یک جلسه قورباغۀ کاغذی («از همینا که بزنی تو سرشون میپرن») از خریطۀ خود درآوردم و به رسم یادبود (یا نبود) به ایشان تقدیم کردم. دقت فرمایید واحد شمارش این نوع قورباغه «جلسه» است. این قورباغه درواقع نشانِ شرکت ما به حساب میآمد. من در دفتر کارم یک کِشو (چیزی که کشیده میشود اما گاهی ممکن است کِش هم بیاید) پر از این قورباغهها داشتم و یکروز آقای رئیس بطور اتفاقی آنها را دید و خوشش آمد و گفت چرا اصلاً از اینها بعنوانِ نمادِ شرکت استفاده نکنیم.
دوستی با این قورباغهها را هم مدیونِ آقای آردی بودم و این داستان برمیگشت به زمانی که من مبصرِ کلاسِ ایشان در مدرسۀ اَکابِر بودم. ایشان معلمِ سُحاب (شاملِ حساب و کتاب) بود و هر جلسه باید از سه نفر درس میپرسید و در انتخابِ این سه نفر هم بسیار وسواس داشت. به دفترِ حضور و غیاب عقیدهای نداشت. میگفت مردم را در ترتیبهای دیکتهشده صدا زدن و بازخواست نمودن به کارِ همان ثبت احوال و دهداری و شهرداری و مالیات و عمونشاط (با هنرمندیِ مرحوم لایق) میآید که آدمها برایشان موضوعاتی مربوط به آمار و ارقامند. اینجا از این خبرها نیست. شاگردها را به ترتیبِ الفبا صدا زدن و درس پرسیدن کارِ من نیست. نه از اول، نه از آخر و نه حتی از وسط؛ دست کم تا زمانی که برای حروف الفبایی هم مثل عناصر شیمیایی یک مندلیف پیدا شود که بیاید و توضیح دهد که چرا الفبا باید به این ترتیبی که هستند باشند. خب آف فَرین.
یکی از لابلای نیمکتهای سهنفره دست بلند کرد و گفت معلمِ کلاسِ کناری چشمهایش را میبندد و انگشتش را الهبختکی روی اسمی میگذارد. آقای آردی با شنیدن این حرف ناراحتتر شد و گفت: ناامیدم کردی پسر جان، خداوند تو را نزند. این معلم مگر قرار است چه کسی را گول بزند؟ شما گویا متوجه نیستید که من چه میگویم. من از جبرِ روزگار و هندسۀ اختیار میگویم. در مورد اسم و رسم و ریختتان که کاری از دستم برنمیآید اما در برابر ترتیبهایی که این دفترها برای شما مشخص کردهاند محال است کوتاه بیایم. شما همه سرورانِ من هستید که پشتِ این نیمکتها نشستهاید و براستی که هر نیمکت نیمی از کت است و کت هم همان تخت است که پادشاهان روی آن لم میدادند. نیمی از کت وقتی از کف رفت که یکی از دیوارههای تختِ پادشاهان را برداشتند تا افزون بر لمیدن بتوانید پاهایتان را هم فروآویزانید. پس شما بیشتر از پادشاهان خوش بحالتان است.
ناگهان آقای آردی خاموش شد. گویا به سربالایی رسیده بود. چشمهایم را مالیدم تا بهتر ببینم. انگشتِ اشارهاش را طوری خم کرده بود که شبیهِ کلۀ اسبِ ارابهکشِ روی صندوق عقبِ پیکان شده بود و داشت آنرا از باختر تا خاورِ درۀ میان غبغب و چانهاش میراند. کارش که تمام شد ادامه داد: تازه فقط ترتیب نیست که پدر جان. خودِ شکلِ الفبا هم سراسر تبعیض است. مثلاً ببینید اینهایی که حرفِ سین در نامشان هست چه آسان به چشمِ معلمها میآیند. نمیدانم این چه سِرّی است که این دفتردارها و مُنشیها وقتی به حرفِ سین میرسند حسِ خطاطیشان گل میکند و آنچنان آنرا از این سَر تا آن سَر میکشند که انگار قرار است بعدازظهرِ سیزدهبدر بهمراه خانواده روی آن سُر بخورند.
بعضی از بچهها با شنیدنِ این حرف سرشان را برگرداندند سمت آخر کلاس جایی که آقای حسام مینشست (یا قرار بود بنشیند). احتمالاً چون فکر میکردند که منظور آقای آردی از آنها که اسمشان سین دارد آقای حسام است. پیش از آن چندباری آقای حسام به معلمها اعتراض کرده بود که چرا تا دفتر را باز میکنند از بینِ اینهمه آدم اسمِ او را میخوانند. البته در آن لحظه آقای حسام در دسترس نبود که به ابراز علاقۀ همشاگردیها واکنشِ مناسب نشان دهد. ایشان معمولاً بجز چند دقیقۀ اولِ کلاس که هاژ و واژ («ما میگیم هاج و واج») تخته و معلم را نگاه میکرد بقیۀ وقت را در خدمت کلاس نبود و در عوض در همان زیرِ میز مشغولِ تعویضِ لباس و گرم کردنِ خود برای مسابقۀ والیبالِ بعدِ کلاس بود. در این بین گاهی هم زیر لب برای خود میخواند: «دیوارِ اتاق دودِ سیاه گرفته، آقا معلم قانقاریا گرفته، قار قار.» آقای حسام پاسورِ زبردستی بود گرچه بعدها مجبور شد والیبال را بخاطر آسیبدیدگیِ مچِ دست در پینگ پنگ کنار بگذارد و به کار در تماشاخانه و سینما روی آورد.
باری، آقای آردی دستبردار نبود و همچنان داشت به سخنانش ادامه میداد: یا بعضیها انحنای حرفِ دال را آنقدر تیز میکنند که نگو. دفتر را که باز میکنی انگار یکهو یک چیزی رفته باشد داخل چشمت. چهارصد و چهل و چهار بار بهشان گفتم که این دندانِ کوسه نیست، درِ چادر است. نیازی به این همه تیزی ندارد.
قضیۀ درِ چادر مربوطست به داستانِ پیدایشِ الفبا که آقای آردی جلسههای اولِ سال - که قرار نبود درس بپرسند - برای کلاس تعریف کردند. مثلاً گفتند نامِ «دال» برمیگردد به ریشهای کهن در زبانهای سامی (زبانهایی مانند عربی، عبری و آرامی) به معنای «دَر» که برای نشان دادنش از علامتی شبیهِ مثلث استفاده میشده. خودِ آن علامت نیز احتمالاً از شکلی آمده بوده که بادیهنشینانِ باستانی برای نشان دادنِ درِ ورودیِ چادرهایشان میکشیدند. آقای آردی ضمناً تأکید کردند که چادرهای آن زمان بسیار مرغوبتر از چادرهای کنونی بودند چون از پشمِ بزِ سیاه ساخته میشدند (دقت فرمایید این بز با آن بز فرق دارد که آقای لولِل در پیِ تجارتِ آن میهمانیِ تولد را از دست دادند). خلاصه آن علامت در گذرِ هزاران سال و از پسِ سفرهای بسیار به شکلهای متنوعی تبدیل شد از جمله همین دال که ما در خط خود داریم. از خویشاوندانِ امروزیِ دال که آن درِ چادرِ باستانی در شکلِ آنها پیداتر است میتوان اشاره کرد به دِلتا در الفبای یونانی (∆) ، دِه در سیریلیک (Д)، دی در لاتین (D) و حتی عدد 4. حالا چرا چهار؟ عددِ حرفِ دال در حساب ابجد چهار است و همچنین دالِت (دال) چهارمین حرف در الفبای عبری است. شاید به همین دلیل هم بود که آقای آردی بجای ده، صد یا هزار بار، درست چهارصد و چهل و چهار بار به دفتردارها هشدار داده بودند که بیوجدان نباشند.
حالا که این همه را گفتم پس این را هم بگویم که آقای آردی وقتی عصبانی بود معمولاً از بکار بردن واژۀ «الفبا» خودداری میکرد و بجای آن میگفت «گاوخانه» و در توجیهِ آن باز به ریشۀ سامیِ نامِ حروفِ الفبا استناد میکرد و میگفت که «الف» در اصل به معنای گاو است و «با» هم همان «بِت» یا «بِیت» به معنای خانه یا همان چادرِ باستانی است. شما اگر دوست ندارید (دارید؟) بجای الف و ب میتوانید بگویید آلفا و بِتا. در اصل قضیه فرقی ندارد و بعضی از شاگردان هم وقتی شنیدند آن بِتا که در تابعِ بِتا (انتگرالِ نوعِ اولِ اویلِر) وجود دارد با بِیت در «بیت المال» سَر و سِرّی دارد ابراز احساسات کردند.
خلاصه آقای آردی هم برای خودش ناقلایی بود چون با بکار بردنِ ترکیبِ مندرآوردیِ «گاوخانه» در واقع با یک تیر دو نشان میزد. از طرفی به دانش بچهها میافزود و سبب میشد احیاناً اگر در آینده از اینکه در گذشته زیاد درس خواندهاند احساسِ پشیمانی کردند بیدرنگ به یاد بیاورند که سرآغازِ خط و سواد و درس و مشق و اینها موجودی ستبر و تنومند چون گاو است تا از این راه روحیۀ خود را تقویت کنند. از طرفِ دیگر هم با بکار بردنِ آن کلمه در هنگامِ عصبانیت از فوایدِ بیولوژیکیِ فحاشی (البته با پوزش از جناب گاو) بهره میبرد و با ترشحِ آدرنالین خود را آرام میکرد. به هر حال به قولِ آقا مِجید، گاو و گوساله و خانۀ ایشان (بلنده؟ درازه؟ طویله؟) در دستۀ فحشهای آبرومند جای دارند که براحتی در محیطهای آموزشی قابل استفاده هستند. در نهایت، اگر میخواهید با آن گاوِ باستانی بیشتر آشنا شوید میتوانید اولین حرف الفبای لاتین را - همان که شبیهِ برجِ میدانِ آزادیست - وارونه بنویسید. آف فرین. آنها (اینها) شاخش هستند. این (آن) هم کلهاش. خلاصه، چه الفبای عربی، چه یونانی و چه لاتین، اولین حرف همۀ اینها از همان کلۀ گاو میآید.
این (آن) چنین (چنان) شد که من هر جلسه باید قورباغهای درست میکردم و آن را روی میز آقای آردی میگذاشتم و ایشان هم هنگامِ درس پرسیدن روی قورباغه میزد و قورباغه روی نیمکتِ هر کسی میپرید آنها باید درس جواب میدادند. با توجه به دستهای سنگین و تپلی آقای آردی و اینکه قورباغههای کاغذی بعد از هر بار ضربه خوردن دیگر تا مدتی یارای پریدن نداشتند، من این توفیق را یافتم که جلسه به جلسه قورباغه درست کنم. از اینرو درون قایقم کم کم مهدِ قورباغه پدیدار شد و چون هر قورباغه خاطرهای از یک روز و جلسۀ خاص بود، بزودی میانِ من و دوستانِ صامتم رسم بر این شد که قورباغهها را با واحدِ «جلسه» بشماریم.
درست است که ریختِ واژۀ جلسه چندان به قورباغه نمیآید اما این را بگویم که خودِ قورباغهها از این انتخاب خشنود بودند زیرا وقتی برمیگشتند و چشمی (شاید هم زبانی) میانداختند به گاو و گوسفند و مرغ و خروس و ماهی و فیل و سگ و گربه و پلنگ و میمون و عنتر و خز و سنجاب، میدیدند که واحد شمارشِ این جانوران - مانندِ سَر، رأس، قطعه، پاره، بِطانه، قلاده و زنجیر - همگی برچسبهای خوراک و پوشاک و اسارت و بارکشی است که آدمها به آنها زدهاند. اینها کجا و «جلسه» کجا که از نشست و گفتگو میآید و به هر حال با شنیدنش حسِ مهم بودن به آدم (قورباغه؟) دست میدهد.
البته قورباغهها از همۀ آدمهای جانوردوستی که برای آزادیِ جانوران از چنگِ شکارچیانِ جِرزَن تلاش میکنند سپاسگزاری کردند و در پیوست همۀ جانوران را به آرامش فراخوانده تأکید نمودند که نیازی نیست وقتی روزنامهای خیرخواه و حیواندوست با شادمانی از رهاسازیِ پنجاه و نُه بطانه سنجاب در جنگلهای بلوط خبر میدهد به ایشان خرده بگیریم که این سرخطِ خبری با روحیۀ آزادیخواهی و حیواندوستی ناسازگار است زیرا مثلاً وقتی سنجابها را با واحد بطانه - که به معنی آستر جامه است - میشمارید گویی از پیش میانگارید که سنجاب فقط موضوعی پوشیدنی و مادهای برای پوشاک است و یا چیزهایی از این دست. نه لازم نیست چون واقعاً منظوری ندارند.
عنایت دارید که من وکیل وصیِ قورباغه و سنجاب و اینها نیستم و تنها دارم داستان را بازگو میکنم. چه اینکه ممکن است با خود بگویید که این افراد (کدام افراد؟) دلشان خوش است چون سنجاب خودش قورباغه را شکار میکند و میخورد که البته درست است اما یادتان باشد قورباغۀ کاغذی را که نمیخورد و حتی اگر هم بخورد باز داستان سر جای خودش است. وانگهی، واژۀ بطانه هم مانندِ خودِ سنجاب بامزه است و در اصل هم از ریشۀ بطن مشتق میشود که معروفِ حضور همه هست و اتفاقاً آن خمیری هم که پیش از رنگ زدن به در و دیوار میکشیم همین بطانه است که فقط کمی خودمانیتَرَش کردهایم که شده بتونه. لابد این پیوندِ میانِ بتونه و سنجاب را هم خیلی از بچههای زمانِ ما میدانستند که وقتی اوستا رمضانِ نقاش برای رنگ کردن خانهشان میآمد یواشکی مُشتی از بتونههایش کِش میرفتند و میدویدند گوشهای تا با آن بازی کنند درست انگار که کفِ دستشان سنجابچهای گرم و نرم نشسته است.
همانا این را هم یادآوری کنم که گفتۀ قورباغهها تنها پیرامونِ عدد و شمارش بود و آنها هرگز زبانشان را ورای آن دراز نکردند و از آنجا که براستی هر واژه ظرفِ معناییست بیپایان، اگر بخواهیم خودِ واژۀ سنجاب را برداریم و کنجِ تاریخیِ آن را بکاویم (کنجکاوی؟) دیر یا زود میبینیم که تشخیصِ حیوان از جامه، بستر یا پوستینی که از پوست آن میساختند آسان نیست چرا که واژۀ سنجاب به همۀ این معانی بکار رفته است و بسیاری اوقات هم که شاعران و نویسندگانِ سترگ از سنجاب نام بردهاند مرادشان پوشیدنیها و لمیدنیها بوده است چنانکه آقای سعدی میفرماید: «سنجاب در بر میکنم یک لحظه بی اندام او» یا به قول آقای حافظ: «خفته بر سنجابِ شاهی نازنینی را چه غم.»
به هر روی، تجارت پوست سنجاب در آن دوران بسیار رواج داشته است و چند صد آف فرین به لغتنامۀ آنندراج که در توصیفِ سنجاب از همان ابتدا تکلیفِ خواننده را مشخص ساخته: «جانوریست بزرگتر از موش و کوچکتر از گربه، مویش در نهایت نرمی و نزاکت و از پوست آن پوستین گرانبها سازند» و زنده باد یادِ مردمانِ معصومی که هر کدام که پول و زورشان میرسیده آن پوستینهای گرانبها را به خود آویزان میکردند و پُزهای عامالمنفعه به هم میدادند و به قولِ مجریِ برنامۀ کودک هیچ اشکالی هم ندارد و نوشِ جانشان که دارندگی است و برازندگی. ضمناً حیواناتی هم که موی بدنشان مانند سنجاب بانزاکت نیست چشمشان کور که شایستۀ پوستین شدن نیستند و به چشمانِ جنابِ پوستینپیرای نمیآیند چنانکه شاعر میفرماید: «به خارپشت نگه کن که از درشتی موی، به پوست او نکند طمع پوستینپیرای.»
کیکِ خیس با سسِ فراوان. از شما چه پنهان من خودم فهرستی بلندبالا از نامها و واحدهای شمارشی داشتم پر از واژههای سنگین و ناآشنا (جسارت نباشد؛ ناآشنا برای آدمهای معمولی شبیهِ خودم) مانند زِق، صُرّه، طُغرا، قَفیز، قَرّابه و فَص و فِص و فُص و خیلیهای دیگر که برای شمردن و اندازهگیریِ انواع چیز(میز)ها بکار رفتهاند؛ از سکه و طلا و جواهر و سنگها و پارچههای قیمتی بگیر تا انواع کاسه بشقاب و خوردنیها و نوشیدنهای آنچنانی («اُنچِنانی») و البته اقسامِ حیواناتِ بدردبخور که چند نمونه از آن پیشتر گفته شد. آن فهرست را هم با دقت گذاشته بودم زیرِ شیشۀ روی میزِ کارم، درست کنارِ عکسِ تولدِ آقا مَهدی، پسر کوچولوی همکارم، در کنارِ کیکِ خرگوشی («خرگوشِ راستکی نه که، از الکی»).
این فهرست نه تنها از نظر ادبی و تاریخی برای من ارزش داشت، (بلکه) برای جدول حل کردن هم بسیار سودمند بود. از آنجا که هر کسی که گذرش به اتاق ما میافتاد ممکن بود آن فهرست را هم ببیند، وظیفۀ ما بود که شیوۀ پیشنهادیِ استفاده از آن واژگان را هم فراهم کنیم تا شاید خطراتِ احتمالیِ آن برای رهگذران کمتر شود. چون گاهی بعضی از همنوعانِ عزیز آنچنان با درشتخویی از یکدیگر ایراد میگیرند که آی بیسواد چرا نمیدانی مثلاً واحدِ شمارشِ خرمگس فلان است و بهمان و آنچنان بااطمینان از صحیح و غلط صحبت میکنند که انگار با جدول ضرب طرف هستند. به همین دلیل در حاشیۀ فهرست، چند بیتی از بزرگان نوشتیم که شاعر در آنها، آزاد و رها از این فهرستها، چیزها (از جمله حیوانها) را میشمارد مانند این سخن جناب فردوسی (پردیسی؟): «خریدی همی مرد بازارگان، ده آهو و گوری بها چارگان» تا یادآوری باشد که هیچ نیازی در تاریخ این زبان وجود نداشته که هر بار خواستیم مثلاً حیوانها را بشماریم حتماً باید قلاده و زنجیر و بطانه و رأس و اینها را بیاوریم وسط.
همچنین بریدۀ روزنامهای قدیمی را کنار آن چسباندیم که از قولِ یکی از ادبا میگفت استفاده از واژههای شمارشیِ ساده مانند تا، دانه و عدد در بیشتر مواقع مناسبترین انتخاب است (مگر اینکه ابهام ایجاد کند). من خودم هم پیش از آن فکر میکردم که مثلاً چون بچههای کوچه و خیابان مینیبوسهای قرمز یا سنگهای هفت سنگ را با «تا» میشمارند، پس «تا» را دیگر نمیتوان در متون رسمی نوشت و باید جای آنرا به چیزی قلمبه سلمبه داد. بعدها فهمیدم «تا» (که از همان «تک» میآید) واژهای کهن است و عمرش از بسیاری از کلماتی که روزانه (حتی شبانه) میخوانیم، بسیار درازتر است. شمارِش با «تا» در نظم و نثرِ قدیم هم به فراوانی یافت میشود مانند این مصراع از خاقانی: «وان هشت تا بربط نگر جان را بهشت هشت در» و در آخر، تاریخچۀ کوتاهی هم از بعضی از واژههای شمارشی ناآشنا در کنار فهرست نوشتیم. کوتاه سخن، بیشترِ این قراردادهای شمارشی در سدههای اخیر بوجود آمدهاند یعنی آنچنان هم که به نظر بعضیها میرسد عمرِ درازی ندارند. اغلبِ آنها از سوی منشیان و حسابدارانِ دیوانی وضع شده که بواسطۀ شغلشان باید در کار حساب و کتاب بسیار دقیق میبودند که - در کنار سایر خدماتشان به خلق خدا - مبادا خدای ناکرده ذرهای از مال و اموالِ بالادستیها نزد پاییندستیها جا بماند (و برعکس؟).
«ای آقا! حالا بنویسند سه سنجاب یا سه تا سنجاب یا سه بطانه سنجاب یا سه فروند سنجاب یا هر چیز دیگر، چه فرقی به حال من و شما دارد. دلتان خوش است شما هم.» بله قهراً حق با این بینندۀ عزیز است. من هم همان ابتدا عرض کردم که وکیل وصیِ کسی یا چیزی نیستم. گفتم این توضیحات را روی میزم نوشته بودم شاید کمکِ کوچکی باشد تا آدمها از هیچ و پوچ برای خود بُل نگیرند که سر هیچ و پوچ به هم نامهربانی کنند. اگر هم نبود که نبود. شما ببخشید (با لحن مورچه). از اینها گذشته من کارهای هم نیستم که یک چیزی بنویسم و زیرش امضا بزنم و بعد لوله کنم و بدهم که ببرند اجرایش کنند. چه مشقتی که هر بار باید اینها را یادآوری کرد. تازه همۀ اینها بخاطر این بود که میخواستم توضیح بدهم چرا قورباغههای کاغذی را با واحد جلسه میشماریم. البته دیگر فرصت نشد که توضیح بدهم چرا اصلاً قورباغهها را باید بشماریم و چرا آنها عاقبت مجبور شدند از قایق به کشو اسبابکشی کنند. چرا اصلاً حرف به اینجاها کشید. پس مصاحبهام با دانش آموز نمونه کجا رفت. «موهاتون چی شده؟ اِ پس دُمِتون کو؟» اگر انتظارِ دیگری داشتید ببخشید که وقتتان تلف شد. همان اول گفته بودم ضمانتی نیست که وقت مردم را تلف نکنیم. آقای آردی هم چند باری هشدار داده بودند که بهتر است من زیاد با خودم حرف نزنم و بجای آن مشقهایم را بنویسم. یکی از دوستانِ آقای آردی که نویسندهای سرشناس در کوچۀ خودشان بود مطلبی در مورد الفبا و تاریخ شمارش و مالیات و اینها نوشته بود که آقای آردی بعنوان تکلیف به ما داده بودند که ترجمه کنیم که خلاصۀ آنرا هنوز دارم که برایتان بنویسم که شاید جبرانی باشد که.
مالیات جمع میکنم و بهرِ پرنس جان میکنم. از شما میستـونم و شیکمِ پرنس جان میکنم.» این را جنابِ داروغۀ ناتینگهام («نَتینگَمو میگه») میخواندند وقتی در کوچهپسکوچهها میرفتند و مثل آب خوردن مالیات جمع میکردند و حتی به گچِ پای آقای سگِ آهنگر و جشن تولد هفت سالگی اسکیپی خرگوشه هم چی؟ رحم نمیکردند. البته خیلی چیزهای دیگر هم از کارتون رابینهود ازبر شده بودیم (طبیعتاً بجز قسمتهای سانسوری) که خب کار مهمی هم نبود از بس که تلویزیون آنرا پخش کرده بود. اما شاید من کمی بهتر از بقیۀ کلاس آنرا بلد بودم آن هم بخاطر سیزدهبدرها که نمیدانم چه اصراری بود همیشه رابینهود نشان بدهند. همکلاسیهایمان همگی سیزدهبدر میرفتند به مناطق خوش آب و هوا که در سبزهها هم سُر بخورند هم کاهو سکنجبین. فردایش هم میآمدند مدرسه و خاطراتشان را با دهانِ پُر(زِنخودچیِ مانده از آجیل عید) برای آدم تعریف میکردند. اما آقا اجازه ما مجبور بودیم در خانه بمانیم چون بابایمان رانندۀ رادیو تلویزیون بودند و همۀ سیزدهبدرها باید سوار پاترول جنگی میرفتند از سطح شهر گزارشهای بدردبخور جمع میکردند درست همانطور که آقای داروغه سکه(ها) (را) جمع میکردند (شما میدانید چرا وقتی سکه را جمع میبندیم حتماً باید بعدش «را» بیاوریم ولی اگر جمع نبندیم بدونِ «را» هم میتوانیم سر کنیم؟). به هر حال چون صحبت از مالیات شد یاد این افتادم وگرنه آن نوشتۀ دوست آقای آردی این نبود بلکه این بود.
حکومت، مالیات و خط پیوندی تنگاتنگ در تاریخ تمدن داشتند. آغازِ یکجانشینی و کشاورزی همراه بود با پیدایشِ گسترهای از مشکلاتِ جسمی و روانی که آدمها برای رویارویی با آن از مهارتِ جمعیِ مناسبی برخوردار نبودند. از یکسو قحطی، خشکسالی و بیماریهای همهگیر جان آدمها را تهدید میکرد و از سوی دیگر، آذوقههای نابرابر از محصولات کشاورزی سبب تشدیدِ بدگویی و بیاعتمادی میان آدمهایی بود که حالا دیگر وقت بیشتری برای دورهمی و حرف زدن داشتند. داستانی نو آغاز شد. قویترها مازادِ محصولاتِ کشاورزیِ ضعیفترها را تصاحب میکردند و این عادتِ گروهی به مرورِ زمان سنتِ جمعآوریِ مالیات را پایه نهاد که به نوبۀ خود سبب پیدایشِ طبقاتِ مختلف در جوامع و شکلگیریِ حکومتهای اولیه شد. از آنجا که قدرتِ حکومتها وابسته بود به میزانِ تسلطِ آنها بر محصولات کشاورزی، با گذشتِ زمان جنگافروزی و بردهگیری به هدفِ دسترسی به منابعِ بیشتر رواج پیدا کرد. در این مسیر، خط یکی از نخستین فناوریهایی بود که از سوی حکومتها بکار گرفته شد زیرا برای تسلط بر محصولات کشاورزی و گرفتن مالیات و همچنین برنامهریزی برای جنگ و بردهگیری، ثبت آمار و ارقام نقشی حیاتی داشت. نخستین نوشتههای باستانی همه شبیه هم هستند. همه فهرست هستند: فهرستِ مال و اموال؛ از شمارِ غلات بعنوانِ مالیات گرفته تا شمارِ بردگان و اسیران جنگی. ارزشهای فرهنگی، هنری و ادبی که امروزه به خط نسبت میدهیم، در آن دوران وجود نداشت. خط تا قرنها پس از پیدایشش در بینالنهرین، فقط برای باجگیری، حسابداری و قلمروگستری در خدمتِ زورمندان بود. بنا به قولی از نویسندۀ خیابانِ یکطرفه، هیچ نشانی از تمدن وجود ندارد که همزمان نشانی از وحشیگری نباشد. دستاوردهای پیچیده و زیبای بشر، ورای ظاهرشان، خاطرهای هستند از ظلم و ستم.
«نه دیگه باباجون حالا دیگه اینطوریام نیس.» نه چیزی نیست. کسی با شما نیست. مامان دارند با باباجون صحبت میکنند. باباجون هر سال این موقع از آن سر دنیا زنگ میزنند و سفارش میکنند که مراقب شکوفههای گیلاسِ گوشۀ حیاط باشید تا خودم برگردم. برگردی؟ کِی؟ دیگه کِی؟ کِی دیگه؟ تازه اصرار دارند که سوسنهای هفتسین را حتماً از پیرمردِ ناخوشاحوالی بخریم که دور میدان کاخ بساط میکند. به مامان سفارش میکنند که اگر آن طفلِ بازیگوش با زبانِ خوش پا نمیشود کلۀ سحر برود صفِ سنگک... ایشان خیال میکند اینجا هنوز بچهها را از دندان مصنوعی میترسانند. ایشان خیال میکند هنوز ارباب کیخسرو کسبۀ محل را میخندانند. ایشان خیال میکند هنوز روشنفکران پسوندِ جمع و ضمایر متصل را میچسبانند. بالاخره (پایینگاوه) دیگه.