این سرهنگ هم عجب جانوری بود! دیگر پاک مطمئن بودم که هیچ تصوری از مرگ ندارد! در عین حال متوجه شدم که یقیناً در ارتش ما آدم شجاع از قماش او فراوان است، و مطمئنا همین قدر هم توی ارتش روبرویی ما. کسی چه میداند چند نفر. یک، دو، شاید روی هم چند میلیون نفر. از این لحظه ترسم به دهشت تبدیل شد. با یک عده موجود اینطوری، این حماقت جهنمی تا آخر دنیا هم میتوانست ادامه پیدا کنید... به چه مناسبت دست از جنگ بکشند؟ تا آن وقت هرگز باطن آدم ها و اشیاء را تا این اندازه کینه توز ندیده بودم.
... همه مان در مقابل دهشت باکره ایم، درست مثل کسی که در مقابل لذت باکره است. چطور میتوانستم وقت بیرون آمدن از میدان کلیدی از وجود همچون دهشتی خبردار بشم؟ چه کسی میتوانست قبل از درگیری رو در رو با جنگ، درون روح کثیف و قهرمانانه و مهمل آدم ها را ببیند. من در این هجوم دسته جمعی به طرف قتل عام و به طرف آتش گیر افتاده بودم...
در یک چشم بهم زدن، به معنی جنگ پی بردم. بکارتم را برداشته بودند. برای دیدن این جنگ کثافت، باید تقریبا تنهایی، روبرو و چشم در چشمش ایستاد.
^ سفر به انتهای شب؛ اثر لویی فردینان سلین؛ ترجمه فرهاد غبرایی