این هفته از روزی که شروع شد قصد ناسازگاری با من داشت؛ قصد داشت انتقام بگیره اما برای کدوم کار نمی دونم. ولی میدونم که حتما یکی از اون کارهایی که که مغزم بهم گفت نکن ولی کردم بود.
جز فشار های کاری و زندگی آدم ها هم اذیت میکنن و بعضی اوقات واقعا از هرچی ایرانیه بدم میاد.
از صبح که بیدار شدم با اینکه قهوه خوردم و یکخورده توی دفترم نوشتم ولی بی حوصلگی تموم وجودم رو گرفته بود. انیمه دیدم، بعدش اومدم توی ویرگول دیدم یکی از دوستان چند تا نظر قشنگ به نوشته هام داده و واقعا ازش ممنونم. انرژی بقیه روزم رو بهم هدیه داد.
نشستم ساعت ها به دسکتاپ لپ تاپم زل زدم و خاطرات توی مغزم مرور می شد.
عصبی و کلافه شده بودم واقعا نمی دونستم دارم چیکار میکنم، کوله ام رو برداشتم که برم بیرون، کتاب، آب و سیگارم رو برداشتم رفتم سمت پارک توی راه از یک مغازه ساقه طلایی هم خریدم .
نمی دونستم کجا بشینم و یکجا که بچه های کوچیک داشتن فوتبال بازی می کردن رو انتخاب کردم. سیگارم رو روشن کردم، خاطرات بچگی همش اومد جلوی چشم هام فوتبال بازی کردن با دوست ها دوچرخه سواری و دعوا های کودکی.
دلم برای اون روز ها تنگ شده بود، دلم میخواست برگردم به همون موقع، زندگی آروم بود هدفی نداشتم و میتونستم با خیال راحت خوش بگذرونم اما حالا چی
خیلی ها دلمون میخواد به بچگی برگردیم و حداقل اندازه نوک سوزن فشار از رومون کمتر بشه.
کتابم رو در آورم و شروع کردم به خوندن یک سیگار هم روشن کردم. وقتی کتاب می خونم تموم اتصال هام به این دنیا قطع میشه و به یک دنیای دیگه میرم متوجه گذر زمان نمیشم، مشکلاتم راه ورود به مغزم رو نمی تونه پیدا کنه و آروم تر هستم.
کتابی که می خوندم کار عمیق بود که بعدا سعی میکنم در یک نوشته در موردش توضیح بدم.