چشمام رو باز کردم تا یک روز دیگه رو شروع کنم،امروزم مثل روزهای قبل غم صورت نشسته بغلم کرد.
توی تخت یخورده نشستم به اتفاقات دیشب فکر کردم. هنوز آماده برای شروع کردن یک روز دیگه نبودم ولی چاره دیگه ای نداشتم، برنامه های روزم رو نگاه کردم.
نوشتن کد تسک های جدید
کتاب خوندن
یادگیری زبان
رفتن به باشگاه
و کارهای بداهه ای که توی طول روز انجام میدم. بلند شدم و صورتم رو شستم طبق معمول میلم به صبحونه خوردن نمی ره.
آب رو میزارم جوش بیاد و گوشیم رو بر میدارم و یکسر به شبکه های اجتماعی می زنم و طبق معمول اخبار بد از این کشور روزم رو تلخ تر می کنه. داشتم همچنان اسکرول میکردم که صدای کتری حواسم رو پرت کرد، موکاپات رو از آب جوش پر کردم و توی فیلتر قهوه ریختم.
یک آهنگ پلی کردم و یک تیتاپ برداشتم که طعم تلخ قهوه ام رو ملایم تر کنه، این صبحونه خوردن منه.
قهوه و تیتاپم رو سرپا روی کابینت می خورم. هنوز آماده انجام کارهام نیستم یخورده روی مبل میشینم که قهوه انرژی نچندان زیادی به این بدن بی جون من بده.
به دیشب فکر میکنم اینکه چه صحبت های کردیم. یادم رفت با لی لی حرف زدم، خانواده اش یک حقیقت راجبش فهمیدن و اون سعی در کنترل اوضاع داشت. البته اوضاعی که به معنای واقعی نمیشد کنترلش کرد و بنظر من قبول کردن حقیقت خیلی راحتتر بود تا بخواد دروغ های مختلف مثل یک شعبده های یک شعبده باز رو کنه.
قرص هام رو میخورم. برای ادامه حیات که نه ولی برای آسون کردن حیات بهشون نیاز دارم.
از پنجره اتاق بیرون رو نگاه میکنم، تنها چیزی که تا چشم میبینه ساختمون هست. آپارتمان های که توشون کلی خانواده مختلف با روحیات مختلف زندگی میکنن. و چقدر زندگی توی تهران سرد و بی روح شده.
می شینم پست میزنم و لپ تاپ رو باز میکنم و یکخورده آموزش میبینم شروع میکنم به کد زدن، کد های رنگارنگ که دوست داشتم از رنگ هاشون به زندگیم تزریق کنم. شرط و حلقه های مختلفی مینویسم،یک ساعتی رفته، یک خورده استراحت میکنم و به این فکر میکنم که چقدر از ما زندگی مون داخل یک حلقه بی نهایت گیر کرده، حلقه ای که هر روز دستور های که توشه رو انجام میده و روز بعد از اول.
سعی میکنم دوباره تمرکز کنم، این مغز هم از دغدغه های این جوان خسته شده .
نزدیک دو ساعت دیگه کار میکنم، کد هارو روی سایت اعمال کردم .
میرم سراغ خوردن نهار، اشتهای من برعکس مسئولین این ممکلت شده، اونها بعد هر تصمیم و دیدارشون آرزو ها و هدف های این مردم رو میخورن ولی اشتهای من چی؟
بعد نهار یک خورده دراز میکشم و به چیز های مختلف فکر میکنم مثل پول، مهاجرت، چطوری دوست پیدا کنم
مغزم رشته افکارم رو پاره می کنه و میگه : تو توی بدست آوردن همشون ضعیفی و باز اینو برام یاآوری میکنه.
بلند میشم و سیگار و فندکم رو بر میدارم و میرم به بالکن، نیاز به نیکوتین پیدا کرده بودم. طبق عادت موقع سیگار کشیدن رو پردازی میکنم به اینکه آدم شادی ام، دوست های جدید پیدا کردم و توی یک شرکت خوب مشغول به کار هستم، سیگارم تموم میشه و تهران بی شخصیت جلوی چشمم ظاهر میشه، میرم سراغ ادامه کارهام.
کتاب روی از بغل تخت بر میدارم و شروع میکنم به خوندن، رها میشم و میرم توی دنیای کتاب چه دنیای خوبی همه چی طبق قانون پیش میره،آدم ها سر هم داد نمیزنن، زن ها تحقیر نمیشن، مرد ها آرامش روان دارن ولی همه این ها توی کتاب هاست ما توی دنیای زندگی میکنیم که نژادپرست داریم، به تیپ و شخصیت همدیگه توهین میکنیم و زن ستیز هستیم و مرد ها روانی بهم ریخته و پر از دغدغه دارن، جهان ما سیاه شده.
"وای بر دنیایی که آنچه را که در آن روشنایی تصور میکنیم، تاریکی نامیده و آنچه را که در آن تاریکی فکر میکنیم، روشنایی! و وای بر دنیایی که عدالت را نیکویی مینامد و بدی را ظلم! و وای بر دنیایی که اصلاحطلبانه به همه چیز میخندد و با بیتفاوتی نیمه خود را مینوازد! و وای بر دنیایی که به یک آخرت برای تسکین انسانها اعتقاد دارد و این جهان را جایگزین عدالت میکند - همچنین در آن عمل میکند، و برای تنگدستی خود، تنگدستی را تسلیت میگوید!"
فریدریش نیچه
توجه داشته باشید که متون نیچه پیچیده و پر از لایههای معنایی هستند و تفسیر کامل آنها نیازمند
حال خوندن زبان ندارم نمیدونم با اینکه دوست دارم مهاجرت کنم ولی چرا زبان خوندن برام سخته. دراز میکشم شاید انگیزه زبان خوندن بیاد و بلند شم شروع کنم، نفهمیدم چطوری ولی خوابم برد یک ساعت و خورده ای خوابیدم.
بلند میشم و میرم سمت آشپزخونه و قهوه دوم رو برای امروز آماده میکنم .
از یخچال یک موز برمیدارم میخورم، لباس ورزشی هام رو میزارم توی کوله و بطری آب هم برمیدارم و آماده رفتن میشم.
از در باشگاه که میرم تو سیل جمعیت میزنه تو ذوقم ، توقع این همه آدم رو نداشتم.
برای منی که اظطراب اجتماعی دارم بودن در جمعیت خیلی سخته، استرس راه ورود به بدنم رو پیدا میکنه .
سعی میکنم با ورزش کردن استرس ام رو پنهان کنم ولی متاسفانه دو چیز راه ورود به بدنم رو خیلی خوب بلدن 1-استرس 2- درد این دوتا بدون در زدن وارد میشن و این انسان ضعیف رو اذیت میکنن.
حسابی عرق کردم، توی راه برگشت به خونه ماشین ها اجازه نمی دن از خیابون رد بشم وسط خیابون که هستم یک موتوری با سرعت قصد زیر کردن من رو داره و مغزم در یک حرکت غیر ارادی جا خالی میده، موتوری بهم فحش داد و رفت :)
اعصابم از فرهنگ این مردم بهم ریخت و کلی چرا توی مغزم شکل گرفت .
رسیدم به خونه و رفتم یک دوش گرفتم . هنوز انگیزه برای زبان خوندن توم بوجود نیومده بود پس رفتم یخورده بازی کردم بعد اون رفتم چرخی توی یوتوب زدم.
صدام کردن برای شام و رفتم.
بعد شام اومدم پیش رفیق هرشبم "ویرگول" نوشته های بقیه رو خوندم. یکی از تجربه خودکشی گفته و زندگی قبل و بعدش.
و کلی نوشته مختلف ، بعد از اینکه کلی از نوشته های شما رو خوندم تصمیم گرفتم که منم بنویسم و الان بیش از یک ماه هست که مینویسم. از درد های که دارم، تجربه های عاطفیم و چیزای دیگه باعث میشه سبک بشم.
لپ تاپ رو خاموش میکنم و به تخت میرم و سعی میکنم بخوابم.
خواب میبینم که منم توی یک حلقه بی نهایت گیر افتادم و هرچی تلاش میکنم نمی تونم بیرون بیام و منتظر یک دست از درون خودم هستم که کمکم کنه.
این متن یک روز از زندگی من بود البته یک درصد خیلی کمی بهش شاخه و برگ دادم و در اصل همینه :)