سالها در رشته تحصیلی که خیلی هم به آن علاقه نداشتم، درس خواندم. شاید هم ابتدا علاقهمند بودم ولی به مرور اشتیاق من برای ادامه کم رنگتر میشد؛ به طوری که کارشناسی ارشد خود را به سختی تمام کردم. حدود یک سال به دنبال شغل بودم. دوست داشتم در زمینهای که علاقه اصلی خودم که نویسندگی و نوشتن بود، کار کنم. چند موقعیت مربوط به این زمینه را بعد از جستجوی زیاد پیدا کردم اما چون رزومه قابل قبول و حرفهای در نوشتن و نویسندگی نداشتم، رد شدم.
هیچ ایدهای نداشتم جز این که جایی مشغول به کار شوم. درست است که رشته تحصیلیام را خیلی دوست نداشتم ولی تنها گزینهای بود که میتوانستم برای شاغل شدن روی آن حساب باز کنم. بعد از یک سال در شرکتی قرارداد امضا کردم و مشغول به کار شدم. تقریبا دو هفته قبل از تمدید قراردادم با شرکت، ازدواج کردم.
درست است که مشغول به کار و سرگرم بودم ولی این که کارم نمیتوانست خوشحالم کند، همیشه در ناخودآگاهم آزارم میداد. جمله «خوشحال باش. شغل تو دقیقا مربوط به همان رشته دانشگاهی است که درسش را خواندی.» که اطرافیانم به من میگفتند، هرچند موقت آرامم میکرد. من حتی به این فکر کرده بودم که این بار که قراردادم تمام میشود، دیگر تمدید نکنم البته باید بگویم که خیلی هم مصمم نبودم.