خب به یه نوشته خاکستری دیگه از بلاگ خاکستری خوش اومدید، من سیامک انصاری؛ نه نه من بلاگر خاکستری هستم و اومدم ، اومدیم در مورد عشق صحبت کنیم :)
توجه: بلاگر خاکستری داره دردای خودشو میگه و قطعا همه آدما شبیه هم نیستن و خلاصه عاشقانه ترین ها رو براتون میخوام و اگر عشقتون پایداره پس پایدار باشه تا پای دار ... در ضمن حرفام کلا دختر و پسر نداره و من کلا از الان میگم این کلی هست و اگر جایی هم اشاره کردم ببخشید و اگر تایپ منظم نیست و یا کلمات خوبیو به کار نمیبرم بزارین به حساب چشمان اشک آلودم ... اگرم تو همونی هستی که برات این مطلب نوشته شده و داری میخونیش و اعتراض داری نسبت به بعضی از جاهاش و یه جاهاییش حس میکنی جا به جاست، برای هماهنگ سازی متن برای مخاطب هست چون اینطور مخاطب گیج میشه ، برای مثال تو ی بار با خنده گفته بودی که اره تمومه ولی مثلا یه بار دیگه نگفتی و خب این رو گفتم که هم خودت بدونی و هم خوانندگان عزیز بدونند، ببینین بچه ها واقعا من تمام تلاشمو کردم برای موندنش ولی خب دیگه، یعنی مثلا چندین بار ازش خواستم و... اگر مثلا جا به جایی هایی صورت گرفته بخاطر این بوده ؛ این رو بزارین به حساب قلب بلاگر خاکستری نه مغز اون ...
من خیلی گفتم و خیلی نوشتم و شاید خارج از حوصله شما باشه اگر نصیحت های منو میخواین بشنوین درمورد تجربه من و از تجربه من استفاده کنین کافیه از تایتل (عنوان) خلاصه خوندن رو شروع کنین، اگرم جمع بندی پایانی رو میخواین برین اون آخرا به تایتل بگذریم؛ نه برای من بلکه برای تویِ خواننده ! برین و جمع بندی و حرفای آخر رو بخونین ... اگرم میخواین کامل بخونین خب برو که رفتیم :)
خب میخوایم شروع کنیم: پیشنهاد میکنم یه موزیک غمگین طور پلی کنین، مثل سازش بابک جهانبخش :)
یا هر موزیکی که توی ذهنتون میاد الان :)
خب برو که رفتیم ...
میدونین یه جایی خوندم که میگن راز زندگانی مرگ آدمی عاشق شدنه ...
ما به دنیا میایم ، میریم مدرسه و کار میکنیم و از یه جایی به بعد عاشق میشیم و به آرامش میرسیم ...
میگن عشقای قدیمی خیلی قشنگ بودن :) دروغم نگفتن :))) توش خیانت نبود :))) توش دوست دارم های الکی نبود :))) توش لانگ دیستنس های بی احساس نبود :) وقتی میگفت دوست دارم گونه هاش سرخ میشد :) ولی توی رابطه های مجازی طور (لانگ دیستنس) احساسات اینطور نیستن، شاید گفته ها با حقیقت تفاوت داشته باشن ولی خب بلاگر خاکستری هم عاشق شد ...
اره منم عاشق شدم ، مثل خیلیای دیگه ...
اومد تو یه شب و دل منو به دست اورد و مالک قلبم شد ...
بهم قول داد که هرگز ترکم نمیکنه و میجنگه و میجنگه و میجنگه برای بودنمون ...
اومد وارد زندگیم شد و از بخش به بخش زندگیم با خبر شد ...
سعی کرد خودشو شبیه من نشون بده و بگه ما خیلی شبیهیم ...
اومد خودشو بخشی از خونواده من کرد ...
وارد خوابم شد و با لباس عروس ؛ من رو از آن خودش کرد ...
و شد، عقل و تن و روح تمام زندگیم ...
میدونین دنیای من از شبی که دیدمش برام عوض شد ...
هر بار سعی میکرد بره جلوشو میگرفتم ...
هربار نمیخواست برگرده ولی من خیلی تلاش میکردم واسه موندنش (میدانم احمقانست) ولی خب دیگه ...
میدونین درسته فاصله زیاد بود، ولی هیچ وقت اجازه ندادم حس کنه ازش دورم ...
وقتی بهم پیام داد و گفت مسئله مرگ و زندگیه دوستمه، ایستادم و از جان مایه گذاشتم براش ...
وقتی قلبش درد میکرد قلبم درد میگرفت، وقتی مریض میشد من مریض میشدم ...
هیچ وقت به اون بی احترامی نکردم ...
هیچ وقت حرفی که به دلش نمینشست رو نمیزدم ...
سعی کردم اونی بشم که خودش میخواست ...
وقتی بهم گفت که میخوام بیای با اینکه مسیرش سخت بود ولی همه چی را به قیمت خریدم و موقع آمدن دست رد به سینه ام زد و همه چی را کنسل کرد ولی خب بازم عاشقانه سعی کردم اوکی بشم و بگم خب اونم حق داره و ممکنه یه اتفاقی افتاده باشه یا شاید آمادگیش رو نداشته باشه :) خلاصه خیلی خوشبینانه فکر میکردم همیشه :)))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))
میدانم که همیشه میگم: من هستم آنچه هستم؛ ولی عشقه دیگه و اینطوریاس ...
سعی کردم به هر دری بزنم که از دستش ندم ولی خودش نمیخواست بمونه ...
اون با همه گرم میگرفت بجز من :))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))
از هر راهی که بگین استفاده کردم ولی اون فقط منو یکی مثل بقیه میدید ...
یادمه روزای آخر جوابمو نمیداد ولی جواب بقیه رو میداد :))))
یادمه روزای آخر از معرفی من به بقیه خودداری میکرد :))))))
عشق بد دردیه رفقا ... خیلی بد دردیه ... :))))))))))))))))))))
صبح روز آخر با یه کابوس البته شاید برای خودم از خواب بیدار شدم و دیدم که اون دختری که با لباس عروس بود جلوی چشم من با یکی دیگه ازدواج میکنه و عروسی میکنه و جلوی چشم من، بهم پشت میکنه و میره ... وقتی بیدرا شدم، گفتم خدایا اینطور نیست ، تورو خدا اینطور نباشه من طاقت ندارم :)
خلاصه روز آخر بهش گفتم که: من خیلی واست جنگیدم ...
چه شب ها که نخوابیدم و سحر کردم ...
چه روز هایی که برای به دست آوردنت کار سخت کردم ...
چه وقتایی که پا به پای تو کنارت موندم ...
چه بار هایی که تو میخواستی بری ولی من جلوتو گرفتم ...
اشک دور چشام جمع شد ولی نمیریخت و بهش گفتم: دلمو نشکن و فقط یه بار برای من بجنگ ...
ولی گفت: من از سرِ اجبار قول دادم ...
اشک ها مثل دریا آزاد شدند، جلوی چشای بلاگر خاکستری جمع شد و مات و پریشان، به صفحه چند اینچی گوشیش نگاه میکرد و با صدایی لرزان میگفت من که هرگز اون رو مجبور نمیکردم :)
بلاگر خاکستری تو همون وضع به خواب صبح فکر میکرد و یهو براش تعریف کرد، و گفت شاید اگر تعریف کنم میمونه؛ ولی یهو اومد و وقتی که خوند ...
گفت: خندید و گفت دیگه وقت ندارم و میخواهم بروم، هنوزم میخوای حرف بزنی ...
بهش گفتم حرفای ناگفتم زیاده چون عاشقم ولی میدونی اگر میتونی چتا رو پاک کن و من رو بلاک کن ولی به خاطراتمون نگاه کن :)
ببین چه روزای زیبایی ساختم و ساختیم ...
چند ثانیه نگذشت که همه چی از بین رفت ...
دیدم که بلاک شدم :)
دلم سوخت مثل پروانه ای ...
مثل یه پروانه ای که وابسته هست به پیلش ...
وقتی رفت داشت میخندید و خوشحال بود :)))))
ولی من ثانیه به ثانیه گریه کردن :)))))))))))))))
قبل رفتنش گفتم که تو اشک یه مرد رو در اوردی :)))
فقط کاش اونطور که واست جنگید تو هم یک درصدشو میجنگیدی :)
مردی که پا به پا کنارت بود :)))))))))))))))))))))))))))
گفتم که تو موفق شدی یه مرد رو بشکنی :)))))))))))
ولی اون مرد نه کارماشو ازت میخواد نه انتقام :))))))
چون اون مرد دیگه وجود نداره و فقط یه اسم و سایس :)
اینجا شد که از بلاگر خاکستری فقط یه اسم موند و یه سایه، ولی من میدونم این اعترافایی که الان کردم نشان از آغاز یک پایان تازست ...
میگن جنگل از بیرون خیلی قشنگه ولی از تو چند تا درخته ...
همه فکر میکنن که بلاگر خاکستری حالش خوبه ولی از توی این ظاهر باطنش دیدن نداره دیگه ...
توی کتابا میگن هر آغازی پایانی دارد :) و این پایانی بر عاشقیت بلاگر خاکستری بود :)
دلم میخواست عشقی اساطیری تجربه کنم ولی نشد :)
دلم میخواست حساس بشه روم ولی نشد :)
میخواستم رفیقم باشه ولی دشمنم شد :)
میخواستم پام وایسه ولی نشد :)
میخواستم بجنگه ولی نجنگید :)
...
همه کلمات من پر از آرزو بود و بس ؛ دیگر با خودم قول دادم سر به هوا دل به هر دختری ندهم بی هوا ...
چون در آن بین دختری میاید که قلبت را به دست می آورد همچون شکار ...
آری رفیق ...
شاید حرفام مسخره باشه ولی تورو خدا، رو ندین زود؛ هرکاری نکنین، زیاد سراغش رو نگیرین :)
موقع مریضی ها زیاد کنارش نباشین :)
توی مشکلات فقط تایید کنین و کمکی نکنین :)
واسه موندنش اصرار نکنید، خواست بره بزارین بره :)
همه چیو بهش نگین :) چون ممکنه خسته بشه از حرفات یا علیه ات استفادشون کنه :)
غمتو بهش نگو :)
ولی بلاگر خاکستری خیلی ساده بود که باورش کرد، دلشو داد دستش و خودش برید و دوخت و بهونه ساخت و عشق منو ارزون و مفت فروخت و نجنگید واسم ...
بالا اگر چیزایی گفتم که عجیب بودن بزارین به حساب قلبم که خیلی زخمیه ولی بچه ها بزارین یکم جدی باشم:
هیچ وقت به چهره نگاه نکنین، البته منم نگاه نکرده بودم؛ دنبال کسی باشین که خودش باشه و واقعا تورو میخواد، نه اینکه بخوای بزور و با نشون دادن کار و دار و ندارت بیاد باهات وارد رابطه بشه ...
ببینین نزارین عاشق چهره شما و یا استایلتون بشه :)، بزارین عاشق خودتون بشه؛ داتتون و وجودتون ...
اگر غیر این باشه ، عاشق نشین چون بدرد نمیخوره :) این درسی شد برای بلاگر خاکستری :)
بلاگر خاکستری هر شب با خودِ خیالیش درد و دل میکنه سر این ماجرا و میخوابه ...
میدونم، بعضیا میگن که داری چرت میگی و... ولی خب همه حرفام که واسه همه صدق نمیکنه ... این تجربه منه و خب شما میتونین احتیاط کنین و خلاصه این آن چیزی بود که آموختم و یاد گرفتم و خلاصه اینکه امیدوارم غمتون کم و اگرم عشقی دارین عشقتون پایدار و اگرم ندارین که به نظرم دنبال واقعیش باشین و اگرم داشتین و رفت، اینو بدونین که بلاگر خاکستری هم مثل شماست؛ ما مثل همیم و برای همیم و هم رو آروم میکنیم :)
ولیییی یه چیزیو بگم :))) به نظرم اگر عاشق کسی بشین که خودش یه بار شکست ولی نشکوندش :)
میتونه گزینه خوبی باشه، اما همه موارد بالا رو باید رعایت کنین :) چون اگر نکنین ممکنه بازم گیر بیوفتین ...
در نهایت امیدوارم بتونین به عشقتون برسید و عاشقانه هایی عاشقانه طور را تجربه کنید ...
خلاصه بچه ها ببخشید اگر غمگین طور تموم کردیم ولی واقعا دیگه نمیتونم بیشتر از این ادامه بدم ...
من دیگ برم بزنم بیرون ؛ اینک 04:04 صبح است :)
غمتون کم ...