یادداشت‌های یک شورشی شرکتی
یادداشت‌های یک شورشی شرکتی
خواندن ۱۱ دقیقه·۳ سال پیش

بیدِ کورِ کرخی که وطنش را از دست داده

۱۱:۵۶ نیمه شب - هتل Hyatt Regency سیدنی

ساعت از ۱۱ شب گذشته بود که رسیدم هتل. کمی مست بودم و سرم گیج می‌رفت. امشب کمی زیاده‌روی کرده بودم.

از بار (bar) تا هتل را قدم زدم. نیکول کارش را خوب بلد است. همیشه سوق‌الجیشی‌ترین هتل را برایم رزرو می‌کند. وسط هیاهو و انرژیِ شهر، نزدیک به دفتر کارفرما، و با بهترین دید (view) در طبقات بالا.

با بچه‌ّهای تیم فروشِ دفترِ سیدنی، بعد از یک جلسه‌ی شش ساعته‌ی نفس‌گیر، و مرور و ارائه‌ی صدها اسلاید و سند به مدیران عقب‌افتاده‌ی کارفرما رفته بودیم میگساری. به امید برنده شدن در این مناقصه‌ی چند میلیون دلاری گیلاس‌هایمان را بردیم بالا و به هم کوبیدیم و عربده زدیم. عربده‌های مستانه‌ی ما میان ساختمان‌های بلندِ شیشه‌ای می‌پیچید، در باد پر تلاطم لنگرگاه سیدنی گم می‌شد و بازتاب صدایمان در جیغ‌های مرغان دریایی به ما برمی‌گشت.

پشت درِ اتاق هتل، کارت را فشار می‌دهم اما در باز نمی‌شود. پیشانی‌ام را روی در می‌گذارم و آه بلندی می‌کشم. پاهایم را نمی‌توانم حس کنم. گوشم را تیز می‌کنم تا حدس بزنم چند اتاق پُر است. هیچ صدایی از داخل اتاق‌ها نمی‌آید. طبیعی هم هست. کدام احمقی توی این وضعیت کرونا سفر می کند؟ فقط صدای جیغ گوش‌آزار مرغ‌های دریایی پُررو از سمت لنگرگاه می‌آید. بعد از چند بار اینطرف وُ آنطرف کردن کارت، چراغ قرمز لعنتی بالاخره سبز می شود و در باز می‌شود.

دستم مثل کرم سیاهی روی دیوار استخوانی وول می‌خورد تا کلید برق را پیدا کند. سرانگشتانم گوشه‌ی کلید را لمس می‌کند اما مکث می‌کنم. چشمم به پنجره‌ی پهن روبرو و منظره‌ی شهر در شب می‌افتد. ساک سنگینم را روی تخت می‌اندازم،‌ یقه‌ی سفت کراواتم را شل می‌کنم و تلوتلو خوران و تحت تاثیر میدان انرژی‌ نامرئی‌ای به سمت پنجره کشیده می‌شوم و پیشانی‌ داغم را روی شیشه‌ی سرد می‌گذارم.

نورها و تابلوهای رنگارنگ و پر زرق وُ برقِ ساختمان‌های بلند شهرها همیشه من را مثل بید کوری جذب می‌کند. ساختمان‌های شیشه‌ای نورانی با نام‌ها و نشان‌های تجاری رنگارنگ، در شب غوغا می‌کنند و زرق و برقشان را به رخ‌مان می‌کشند. انگار نور و صلابت آفتاب، مجالی برای نمایش به آنها نمی‌داد اما حالا که تاریکی شب بر شهر چنبره زده، این ساختمان‌ها جان می‌گیرند و بزم شبانه‌شان را آغاز می‌کنند، و برای هم کُری می‌خوانند. هر چه ساختمانی بلندتر و تابلویش پُر نورتر، اهمیت و اعتبارش افزونتر.

با همه‌ی شعارهایی که درباره‌ی صرفه‌جویی انرژی و گرم شدن کره‌ی زمین، همین شرکت‌های طرفدار محیط زیست می‌دهند اما چراغهایشان تمام طول شب روشن است. شرکت‌ها دوست دارند زرق و برق‌شان را به رخ ما بکشند و این توهم را در ما ایجاد کننده که آنها همیشه سرپا و بیدار هستند. تمام این پروژه‌های برندبازی - چقدر از اسم برند متنفرم - تاکید بر همین نمایش زرق و برق و زنده بودن آنهاست، و خر کردن جماعتی که عقلشان به چشمشان است.

با همین برندبازی‌ها‌یشان توانسته‌اند بهترین مغزهای جهان را فریب دهند و سمت خودشان جذب کنند. حتا احمق‌هایی مثل من وُ میترا و سامی با همه‌ی ادعاهایمان فریب آنها را خوردیم و از دنیای کوچک و بی‌رنگ و لعابمان به جهان بزرگ و پرزرق و برق آنها کشیده شدیم. مثل بیدهای کوری که جذب چراغ‌ها و نئون‌های خوشرنگ می‌شوند و سرشان را به شیشه‌های دوجداره می‌کوبند. آنقدر خودمان را می‌کوبیم تا کرخ و بی‌حس شویم، طوری که دیگر درد را نفهمیم.

اکسنچر Accenture

از اینجا می‌توانم تابلوی براق و روشن شرکتم‌ را آن پایین ببینم. نام اکسنچر (accenture) با فونتی که صد میلیون دلار برای شرکت آب خورد، بر تارک ساختمان شیشه‌ای گرانقیمت و پست‌مدرنی در کنار آب می‌درخشد.

این نام جدید بعد از رسوایی عظیم شرکت مشاوره‌ اندرسن انتخاب شد. دیگر کسی حتا به یاد نمی‌آورد که این شرکتِ پیشتاز در نوآوری و فناوری، پای اصلی یکی از بزرگترین رسوایی‌های مالی در تاریخ شرکت‌ها بوده و به شرکتهای بدنامی مثل انران (Enron) کمک کرد تا مدارک این رسوایی را ناپدید و معدوم کند.

حالا نام و نشان جدید، ققنوس‌وار از خاکستر بدنامش برخاسته است و با ۵۳۷ هزار مشاور در ۳۱۷ دفتر در ۵۱ کشور جهان مبدل به اولین شرکت مشاوره‌ جهان شده است. آآآآخ که چقدر اولین بودن را دوست دارم. اولین، برترین، ‌بهترین، هر «ترین» یک خط کوکائین مرغوب ایتالیایی است که می‌کشم بالا برای بالاتر پریدن،‌ بالاترین. فقط امیدوارم زیاد به منبع نور نزدیک نشوم.

چراغ‌های تمام طبقاتِ شرکت هنوز روشن است و بیدهای کور خودشان را به مانیتورها و شیشه‌های سرتاسری می‌کوبند.

چهارقلوهای مشاوره مالی و حسابرسی

چهار غول حسابرسی مالی دنیا دورادور اکسنچر خیمه زده‌اند و شیک‌ترین دفترها را با بهترین دید به لنگرگاه گرفته‌اند. PWC، KPMG، EY و Deloitte.

پی دبلیو سی pwc

سمت راست اکسنچر تابلوی pwc‌ بر ساختمان بلندی چسبانده شده. بر بالای این سه حرف با ظرافت بی‌نظیری کمی متمایل به راست، انفجار رنگ‌های نارنجی و زرد و قرمز و صورتی را می‌بینی که فریاد می‌زند من یک شرکت پرانرژی، خلاق و پیشرو هستم. شرکت‌ها عاشق این هستند که صفات انسانی به خودشان بچسبانند ولی به طرز بنیادی عاری از انسانیت هستند و این تناقض دارد ما را دیوانه می‌کند.

پی دبلیو سی (pwc) برای اینکه خودش را از شر اسم درازش یعنی PriceWaterhouseCoopers و فرهنگ مندرس و قدیمی حسابداری‌اش نجات دهد سال ۲۰۰۲ تصمیم می‌گیرد که ۱۱۰ میلیون دلار خرج این فونت و نشان کند و در یک روز دوشنبه - یعنی مزخرفترین روز دنیا که همه استرس رفتن سر کار دارند و بیشترین آمار سکته‌ی قلبی مال همین روز نکبت است - پرده از نام و نشان جدید برمی‌دارد. یکی از ناموفقترین بازسازی‌های تجاری در آن سال شناخته شد و به دوشنبه‌ی ۱۱۰ میلیون دلاری معروف شد.

دیلویت Deloitte

ساختمان Deloitte را از اینجا نمی‌توانم ببینم اما دقیقا می‌دانم کجاست. پشت ساختمان عظیم بانک وستپک - دومین بانک استرالیا. پردرآمدترین شرکت مشاوره جهان در سال‌های اخیر - بله درست وسط بلای کرونا. البته ۸۰ میلیون از این درآمد هنگفتش را به دولت مالزی بابت جریمه‌ی پرداخت رشوه بدهکار است. اما ککش هم نمی‌گزد.

کی پی ام جی KPMG

تنها ۱۵۰ متر آنطرفتر از اکسنچر، بر بلندترین آسمانخراش لنگرگاه دارلینگ غول دیگری نامش را با فونتی کلفت بر قله‌ی آسماخراشی کوبیده است: KPMG. چهار حرف درشت و پرنور بر پس زمینه‌ای آبی. به صورت ایتالیک یا کج. رو به جلو اما مستحکم و بی‌پروا.

صاحب رکورد یکی از بالاترین جریمه‌های مالی در تاریخ قضایی آمریکا و شاید جهان. ۱۴۹.۵ میلیون دلار جریمه برای لاپوشانی حسابهای یک بانک مسکن ورشکسته که مشتریانش را به خاک سیاه نشاند. اما هیچ خبری از آن به بیرون درز نکرد. فقط خودی‌های این صنعت می‌دانند.

ای وای EY

و غول چهارم، آسمانخراش طلایی EY‌ کمی دورتر از این سه، در آن سوی لنگرگاه سیدنی عظمت و زرق و برقش را مثل روسپی تازه به دوران رسیده‌ای نمایش می‌دهد. EY دیرتر همه‌ی رقبا بالاخره به صرافت افتاد تا لوگوی قدیمی و از مد افتاده‌اش را تغییر دهد، و سرانجام سال ۲۰۱۳ نامش را از Ernest & Young‌ به دو حرف EY‌ تخفیف داد و کارزار بزرگی براه انداخت، اما افتضاح مضحکی به بار آورد که جک صنعت شد.

با اینهمه دبدبه و کبکبه و مشاور و شرکت طراحی معروف لندنی، یکیشان به صرافت نیافتاده بود که یکبار گوگل کند و ببیند آیا این نام EY قبلا استفاده شده است یا نه. و در روزی که پرده از نام و نشان جدید برداشته شد، کاربران با گوگل کردن EY‌ با عکس‌های تحریک آمیز پسران نوجوان همجنسگرا مواجه شدند . تازه حضرات پی بردند که EY!‌ نام مجله‌ی پورنی برای نوجوانان در اسپانیا است.

ابروریزی بزرگی بود. در یکی از عکس‌ها پسرک لخت روی صندلی کنار استخری دراز کشیده بود،‌ دست راست زیر سرش و با دست چپش آلتش را گرفته بود و با لبخند معصومانه‌ای به دوربین زل زده بود انگار دارد چیزی را حواله‌ی مشاوران شرکت و طراحان برند می‌کند.

صدایش را در نیاوردند که چقدر پول بالای این کارزار آبرو بر دادند ولی مدیران تصمیم گرفتند همین نام خوشگل را به عنوان نام و نشان شرکت برای ورود به هزاره‌ی جدید برگزینند - در واقع دیگر کار از کار گذشته بود چون پول طراح و تابلو و سربرگها و وب سایت و خلاصه همه چیز را داده بودند.

اچ اس بی سی HSBC

آنسوی ساختمان کوتاه اکسنچر آسمانخراشِ بانکِ پیرِ ۱۵۶ ساله‌ی HSBC‌ قامت برافراشته است. غول بانکداری با سه هزار میلیارد دلار دارایی. بانکی که خزانه‌داری آمریکا مچش را گرفت که از صندوق‌های بازنشستگی کشورهای مثلا در حال توسعه مثل برزیل می دزدید و نامش در رسوایی پاناما برای صدمین بار بر سر زبان‌ها افتاد، و آمریکایی‌ها لقب بهترین پولشوی کارتل‌های مواد مخدر را به آن دادند.


همه‌ی ابرشهرهای جهان همین شکلی هستند و همین نام‌ها را می‌بینم. سیدنی، هنگ کنگ، کوالالامپور، سنگاپور، دوبی، دوحه، استانبول، رُم، فرانکفورت، لندن، شیکاگو... حتا از آپارتمانم در ملبورن همین نام‌ها و نشان‌ها را در شب می‌بینم. میلیاردها دلار نام و ساختمان. برای همین است که در ابرشهرها احساس غریبی نمی‌‌کنم. سیدنی برایم آشناست همانقدر که لندن و و رُم یا دوبی یا شیکاگو. اما در شهرستان‌های کوچک و بی‌نام گم می‌شوم و احساس می‌کنم از مکان آشنایم دورم. دنیای من تا جایی امتداد یافته که گوگل مپز و گوگل استریت دست خودشان را رسانده‌اند و آنقدر داده گردآوری کرده‌اند که من با شهر آشنا بشوم و شهرها را حتا بهتر از ساکنان صدساله‌شان بشناسم. بهترین رستوران‌ها، بارها، سینما‌ها، مکان‌های قرار ملاقات‌های عاشقانه و حتا خانه‌های جن‌زده، گالری‌ها و کوچه‌های باریک و میانبرها. من در گوگل مپز و گوگل استریت زندگی می‌کنم و این دنیای من است. من شهروند دنیای گوگل مپز و گوگل استریت هستم. من شهروند شهر و کشور خاصی دیگر نیستم.

مشتری آینده‌ی من: کراون Crown

اما... اما گل سرسبد همه‌ی این آسمانخراش‌ها، بلندترین آسمانخراش سیدنی،‌ مجسه‌ی معماری و هنر، بزرگترین قمارخانه‌ی نیمکره جنوبی، و مشتری و کارفرمای عزیز من، بر کناره‌ی شرقی لنگرگاه سیدنی، طناز و استوار قد افراشته و سینه جلو داده است. جایی که قرار است خودش و مشتریان تازه به دوران رسیده‌ی چینی‌اش را خوب بدوشیم. جایی که من به همراه شش نفر دیگر از همکارانم (من از دفتر ملبورن، سه نفر از دفتر سیدنی، یک نفر از شانگهای و یک نفر از سنگاپور) به مدت شش ساعت داشتیم پیشنهاد یا پروپوزال‌مان را به مدیرانش ارایه می‌کردیم: قمارخانه‌ی کراون (Crown).

انحنای هندسی ساختمان به شکل سه گلبرگ شیشه‌ای عظیم طراحی شده است که بدور هم می‌پیچند و رو به آسمان اوج می‌گیرند. این یک ساختمان نیست. یک مجسمه‌ی هنری بی‌نظیر از شیشه، بتون و فولاد به ارتفاع ۲۷۱ متر است.

طراحی و انحنای سکسی‌اش با همه‌ی ساختمان‌های جعبه‌ای اطرافش فرق دارد. دختری طناز و کمر باریک در میان مردان سیخ و زمخت و بی‌قواره.


کمی دورتر از مرکز شهر، اهالی سیدنی در خانه‌های راحت و بزرگشان در یک زندگی حومه-شهری (suburbian) ایده‌آل که بانکهای مسکن برای آنها از سال‌ها پیش طراحی کرده‌اند، در سکوت مرگبار حومه‌ها در خواب هستند. اگر هم عده‌ای هنوز بیدارند و از خودشان معنای زندگی را می پرسند یا می‌خواهند دنبال رویا و آرزویشان بروند، وقتی به قسط مسکن و کارت اعتباری‌هایشان فکر می‌کنند چراغ را خاموش می‌کنند و افسرده به تختخواب می‌روند تا فردا باز سر کاری بروند که از آن متنفرند.

اما این غول‌ها و نام‌ها هرگز نمی‌خوابند. وز وز سرورهای (servers) آنها را می‌شنوم و لرزش کامپیوتر‌ها را زیر انگشتانم حس می‌کنم. میلیاردها میلیارد پاکت‌های داده بین این ساختمان‌ها دارد ردوبدل می‌شود. غوغای گوشخراشی‌است اینجا. نیمه شب بهترین وقت گرفتن نسخه‌ی پشتیبان (backup) و تغییر و جابجایی سیستم‌ها هم هست. این ساختمان‌ها به زبانی که برای خیلی از ما معلوم نیست دارند با هم حرف می‌زنند. البته زبان آنها مدتهاست که برای من دیگر معلوم شده است.

پاکت‌ها از بالای ساختمان‌ها به ابرها (کلاود) روانه‌اند. همه‌ی ما به سمت ابرها داریم می‌رویم. با حیرت به دستهایم نگاه می کنم که سلول سلولشان دارند از من جدا می شوند و به صورت صفر و یک به سمت بالا و ابرها می‌روند. دستهایم دارند محو می‌شوند و من دارم به سمت ابرها کشیده می‌شوم.



وطن من، خانه‌ی من کجاست میترا؟

نمی‌دانم چقدر پشت پنجره مانده بودم. فکر می‌کنم برای مدت کوتاهی حتا خوابم برده بود. اما پیشانی یخ زده‌ام روی پنجره خوابم را پراند.

از همه‌ی نورهایی که همیشه و در همه‌ی ابرشهرها می‌بینم، من سوسوی نورهای دوردست را دوست دارم. لرزش و پت‌پت نورهایی که در افق، جایی که زمینِ خواب‌زده به آسمانِ کهن وصل می‌شود. انگار انسان‌های نخستین مشعل‌هایی به دست گرفته‌اند و به خط مستقیم در افق روبروی من ایستاده‌اند و مراسمی بدوی را اجرا می‌کنند. مراسمی متعلق به زمان غارنشیتی انسانِ نخستین، وقتی هنوز زبان اختراع نشده بود و انسان با رقص و نقاشی با انسان دیگری ارتباط برقرار می‌کرد.

می خواهم اینجا بمانم پشت این پنجره‌ی پهن و به بازی و چشمک مشعل‌های دوردست خیره شوم. این بازی کِرِخم می‌کند و این کرخی به من کمک کند تا دردم یادم برود. با همه‌ی خستگی و کوفتگی‌ام انگار توی هوا شناورم. انگار از اتاق فرمان سفینه‌ای، دارم به زمین و به شهرها در شب نگاه می‌کنم. ایکاش می‌توانستم فرمان بدهم که همین حالا زمین را ترک کنم و برگردم به خانه‌ام. اما خانه‌‌ی من کجاست میترا؟ زمینِ من، وطن من کجاست میترا؟

وطنِ من چشم‌های سیاه تو بود که رنجِ عبثِ مهاجرت و دربدری را از یادم می‌برد. در آن چشم‌ها بود که آرام می‌گرفتم. خانه‌ام دست‌ها ‌و آغوش تو بود. شب‌ها دست‌های ترا هر جای این دنیای غریب که بودم می‌گرفتم و خوابم می‌برد. من سال‌ها بود که تمام پاسپورت‌هایم را پاره کرده بودم و شناسنامه‌هایم را سوازنده بودم و به سرزمینِ تن و دست‌های نوازشگر تو پناهنده شده بودم. حالا که نیستی من به کجا پناه ببرم میترا؟

از وقتی میترا رفته من نمی‌دانم ساکن کدام خانه و در چه زمانی هستم. حتا بعضی وقت‌ها یادم می‌رود چه روزی است. بعضی وقت‌ها شنبه‌ها لباس می‌پوشم تا بروم سر کار اما دستیار گوگلم به من یادآوری می‌کند که «راستی ماکسیموس! امروز شنبه است. لازم نیست بروی سر کار».

میگذارم تا تاریکی اتاق و پت‌پت گرم نورهای دوردست تن و روح شکسته و فرسوده‌ام را در آغوش بگیرد. ایکاش دستان تو بود میترا. دستان تو گرم بود. دستان تو نور بود. اشکم منظره‌ی پشت پنجره را محو می‌کند و به درون تاریکی و تنهایی کشیده می‌شوم...

مهاجرتمشاور مدیریتوطنشورشی شرکتی
شرح دلاوری‌های ماکسیموس بزرگ در نبرد با هیولای کورپوریت و پایان غم‌انگیز او یا خاطرات یک مشاور مدیریت
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید