همین چند شب پیش بود که وسط بازی گل یا پوچ تو خونه مادر بزرگ بودیم که گفتن متولد چه سالی هستی گفتن ۷۲ گفتم نه ۷۹ گفتن نه دیگه همون ۷۲ هستی گفتم نه بابا ۷۰ ... بچه های عمو گفتن عه ۳۳ سالشه ... تا حالا انقدر به سنم دقت نکرده بودم ... یه جایی وسط بازی های بچگی تو همین سن ۱۵ یا ۱۶ سالگی وسط این که چرا باید بریم مدرسه و بعد دانشگاه ... حالا شدم نوه بزرگه و هیچی ... پاسخ به تمام آرزوها ...
واقعا چطور این زمان گذشت چی شد که انقدر بزرگ شدیم ... وسط دعواهای روزمره پدر و مادر ... که اونم نتیجه ای نداشت و نتونستند کنار بیان ... اومدم تازه دلم رو خوش کنم به یه نفر اونم دعوایی بود انگار با همه سر جنگ داشت چرا آخه ؟؟
الان میخوام دو دقیقه حرف بزنم چرا انقدر زود ۳۳ سال گذشت چطوری این اتفاق افتاد من که تازه تو صف مدرسه ناظم زده بود تو صورتم که تو که نمره الف کلاس هستی غلط میکنی با غرور به اونهایی که تازه اومدن تو مدرسه نگاه میکنی مگه تو کی هستی ... من نمرم خوب بود اخلاقم عالی بود ... تو صف مدرسه دو سه دقیقه داشتم با غرور و افتخار به خودم و جایی که ایستادم نگاه میکردم ...
غرور شکست خورده و سنی که ثانیه به ثانیه داره خودش رو از من تفریق میکنه و این ایمیل لعنتی خراب شده پسورد میزنم یاهو میگه بگو خودتی امیرعلی میگم خودمم میگه حالا یه کد میفرستم به شماره موبایلت دیدم نیومد دلواپسش شدم زنگ زدم مخابرات گفتم چرا اس ام اس یاهو نمیاد گفت از ماه پیش اعلام کرده یاهو که به ایران سرویس نمیده ! عجب ... اونها مردن وقتی سرویس نمیدن میگن سرویس نمیدیم ولی این ما هستیم که دوست داریم همه چی رو سانسور کنیم.
پ ن : خلاصه شدیم آهنگ رضا یزدانی سر کوچه ملی ... گذاشتم روی پادکست صفحه.
میدونم زود گذشت...
میدونم زودتر میخواد بگذره از این به بعد...
اما اصلاح میکنم خودمو و ادامه میدم...
راه برای رفتنه...