در عُمق تاریکی شب، یکی خودش را از طناب دار میآویزد و دیگری غریق در غصّههایش جان میدهد.
مُردهای در گوشهٔ شهر سکوت پیشه میکند صرفاً جهت طلب آسایش و زندهای در هیاهویِ افکارش سیه گشوده است، عجیب بویِ غم شهر را فرا گرفته، هدیهای تار...
آدمی نمیداند این حجم از افسوس حکم کویرِ خون آلود را دارد؛ بنشین به مرور لحظههایت در میانِ گذرِ زمان، آرمانی از جنس زندگی برایت ناکامی را رقم میزند و سجده میکنی به کامِ صد حسرت...
گویا از حوصلهٔ صبر غممان فراتر است و رنج را پیِ سرنوشت حک کردهاند، لاجرعه شادیهایت را مینوشی و دیگر برای ادامۀ زندگیات چیزی نداری .
هیچ توانی برای تنفس در میان عریان و لرزشِ اباطیل نیست، کاش سرنوشت کمتر رخنه بر جانِ بیباکمان بزند، گریبانمان را رها کرده یا حداقل حائز اهمیت میانسالی را حاکم کند.
بهقلم: ف.ب