cyfco
cyfco
خواندن ۴ دقیقه·۴ سال پیش

تجربیات کوچینگی، از زندگی خودت چه می‌خواهی؟

از زندگی خودت چه می‌خواهی؟
از زندگی خودت چه می‌خواهی؟

شاید یکی از چالش‌های تکراری در جلسات کوچینگ حس نارضایتی از زندگی است. همه ما در زندگی نارضایتی‌هایی داریم و این مساله امری طبیعی است. دقیقاً در همین نقطه یک تله وجود دارد که ما را گرفتار می‌کند و چه بسا در بسیاری از موارد هم کمک‌کننده نباشد.

این تله، طبیعی فرض کردن نارضایتی از زندگی به شکلی است که فقط در پی گذارن زندگی باشیم، یعنی شکلی از انکار یا نادیده گرفتن مساله‌ای که ما را ناخرسند می‌کند یا سبب آزار ما می‌شود. شاید همه ما در این تله گرفتار شده باشیم و پس از ماه‌ها یا سال‌ها، به ناگاه متوجه شویم که این آرام کردن مقطعی خود، برای ما عادتی عمیق شده است. گویی دیگر خودمان را نمی‌شناسیم و نمی‌دانیم چه کسی هستیم.

هانیه (نام مستعار)، دختری مقتدر، کاربلد و مستقل از خانواده و دارای اضافه وزن بود که علاوه بر پروژه‌هایی که در دست داشت، در شرکتی بزرگ در رده‌های میانی در حال کار بود. هانیه موضوعات متنوعی را به جلسات خودش آورد، او فردی مشتاق به یادگیری و آماده تغییر بود که پیش‌تر نیز تلاش زیادی برای افزایش حس رضایت خودش از زندگی کرده بود.

او دستاوردها و پیشرفت‌های مادی و البته روحی زیاد هم کرده بود و این مساله گاه ذهن من را به عنوان کوچ، درگیر می‌کرد؛ درک نمی‌کردم که فردی موفق و مستقل به چه دلیل به جلسه با من نیاز دارد و وقتی در ایجاد تغییرات موفق بوده و به عنوان یک زن جوان به شکلی مستقل از خانواده زندگی می‌کند، چه مساله‌ای وجود دارد که او نمی‌تواند آن را ببیند و حل کند!

آگاهی و درسی که برای چندمین بار در جلسات با هانیه برای من تکرار شد این بود که توانمندی ما سبب دیدن همه نقاط کورمان نمی‌شود و همواره در زندگی ترس‌هایی وجود دارند که بدون یک یار بی‌قضاوت، ترجیح می‌دهیم که آنها را نادیده بگیریم یا چه بسا خودمان را از آنها کوچک‌تر و ناتوان‌تر می‌پنداریم.

دستاورد بزرگ اولیه برای هانیه، دیدن ترس‌هایش بود. او می‌ترسید اشتباه کند، می‌ترسید به عقب برگردد، مجبور شود به خانه پدرش برود و دوباره از آنجا شروع کند. جالب این بود که شرایط بیرونی و کاری او پیامی کاملاً خلاف این مساله را مخابره می‌کرد و هانیه به این مساله دانا بود اما این دانستن به آگاهی عمیقی که اطمینان خاطر ایجاد کند، تبدیل نشده بود.

ما درباره ارتباط او با مدیرش، ارتباط او با دوستان و معلم معنوی‌اش و ارتباط او با خانواده و خصوصاً پدرش صحبت کردیم. اما یک مساله در جلسات او به وفور تکرار شد. او در جلسه اول گفت می‌خواهم بفهمم آن چه واقعاً می‌خواهم چیست ولی بیشتر درک کردیم که او می‌داند چه چیزهایی نمی‌خواهد اما نمی‌داند چه می‌خواهد!

مسیری که با معلم معنوی‌اش رفته بود، آگاهی‌بخش و مفید بود اما طی جلسات متوجه شد که وقت بسیاری برای آن مسیر و موسسه می‌گذارد اما دیگر عایدی و منفعت بزرگی برای او ندارد؛ گرچه برای یک فرد تاییدطلب، خروج از یک گروه، ترس بزرگی ایجاد می‌کرد اما در طی چند ماهی که با هم کار می‌کردیم، هانیه از آن جمع خارج شد. شاید او نمی‌دانست چه می‌خواهد اما در طی جلسات آن چیزهایی که نمی‌خواست برایش شفاف و شفاف‌تر می‌شد و با اقدامی که برای خودش تعریف می‌کرد، فضایی خالی در زندگی خودش ایجاد می‌کرد.

گرچه کوچینگ بیشتر متمرکز بر آینده است اما روش هانیه برای خالی کردن زندگی از آن چیزهایی که نمی‌خواهد، برای او کارکرد خوب و یاددهنده‌ای داشت. او قدم به قدم به پاک کردن فضاهای اشغال شده زندگی‌اش پرداخت و به همین شکل آن چیزهایی که می‌خواست برایش شفاف‌تر شدند.

در بخشی از جلسات از او پرسیدم اگر می‌توانست با هانیه 24 ساله صحبت کند، به او چه می‌گفت:

به او می‌گفتم نترس هانیه! فکر نکن همه از تو بهترند... برو تو دل ترس‌ها و آن چه می‌خواهی...

هانیه ادامه داد: "مساله توانمندی من نیست، مساله ترس من است! عبور از ترس‌هایم را نیاز دارم... ترس من را قفل می‌کند، ترس از نرسیدن سبب می‌شود برنامه نگذارم، دلم نمی‌خواهد شکستی باشد، خصوصاً در رابطه... شکست یعنی ناتوانی... اما در واقع شکست یعنی تجربه..."

اتفاق جانبی جالبی که در طی جلسات افتاد، لاغر شدن هانیه بود. البته درباره آن صحبت کردیم و چند باور جالب برای چاق بودن به آگاهی او آمدند اما بدون رژیم گرفتن و تکرار تلاش‌های نافرجام پیشین، به دلیل خالی شدن زندگی از ناخواسته‌ها، توانست عادت‌های جدیدی برای خودش بسازد، او از ترس از آینده وارد فضای زندگی در حال شد و این مساله به معنای پذیرش خودش بود؛ هانیه آن چنان که هست، دیگر وقت گذاشتن برای خود و توجه به خواسته‌های خود، امری ناپسند و پلید و مغرورانه نبود. لاغر شدن او برایش بسیار جالب و البته تشویق‌کننده بود.

زندگی، نمی‌تواند خلا و خالی بودن را تحمل کند و وقتی ما وحشت‌زده هستیم، آن را بر مبنای ترس و وحشت‌مان پر می‌کنیم، هانیه با اتکا به قدرتی که داشت و به آن دست یافت، آن چیزهایی که نمی‌خواست را متوقف کرد و به قول خودش متوجه شد که درگیر ترس‌های الکی است نه تهدیدهای واقعی.

شما چه ترس‌های غیرواقعی‌ای دارید؟

آیا می‌دانید از زندگی چه می‌خواهید؟

آیا می‌دانید چه چیزهایی را در زندگی خودتان نمی‌خواهید؟

افشین محمد،کوچ زندگی،کوچ مدیران اجرایی

کوچینگ زندگیکوچینگ فردیکوچینگتجربیات کوچینگی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید