ویرگول
ورودثبت نام
cyfco
cyfco
خواندن ۷ دقیقه·۳ سال پیش

تجربیات کوچینگی، زندگی با یک شبح

باز شدن گره‌های ذهنی به کمک کوچینگ
باز شدن گره‌های ذهنی به کمک کوچینگ


توانمندی و پیچیدگی روان و ذهن انسان، بر همه ما عیان است، نه‌تنها از این منظر که تحقیقات و مطالعات این حقیقت را نشان می‌دهد بلکه از این دیدگاه که خود ما دارای یکی از این ذهن‌ها هستیم. این تجربه‌ای شخصی و درونی است که توسط دیگری قابل درک مستقیم نیست. ما گاه متوجه بازی‌ها و توهم‌های ذهن خودمان می‌شویم و از توان عظیمش برای تولید تصورات، توهمات، هیجانات، خلاقیت‌ها و ... متعجب می‌شویم. زمانی که در جوانی طنز می‌نوشتم، گاه از خواندن دست‌نوشته خودم متعجب می‌شدم. به نظر خیلی جذاب‌تر و هوشمندانه‌تر از ذهنی که می‌شناختم به نظر می‌رسید!

این ذهن می‌تواند در ناخودآگاه ما، اثرات فراوانی بگذارد که ما گاه نتایج آن را می‌بینیم و درک می‌کنیم و جلسات کوچینگ در حقیقت، ورود به بخشی از این دنیا برای درک شکل کارکرد آن و اعمال تغییرات موردنظر مراجع است. در طول زندگی ما با یادگیری از خود و یادگیری از تجربه‌مان دست به تغییرات و ایجاد تحول می‌زنیم و فرایند کوچینگ به دلیل ماهیت بازتابی و بی قضاوت خود، می‌تواند این کار را تسهیل و یا تسریع کند.

مریم را از نوشتارهای "رهایی از اجبار، دسترسی به خود واقعی"، "می‌دانم‌های دردسرساز"، "موهبت زبان محبت‌آمیز"، "نیت تا تأثیر، یک دنیا فاصله"، "راضی نگه‌داشتن خود یا دیگران" و "ضدارزش‌های ناشی از ارزش‌ها" می‌شناسیم. او مراجعی آگاه و مشتاق است که تمایل دارد در مسیر جدیدی که خلق کرده، با تداوم و آگاهی حرکت کند. جلسات با او عمیق و عموماً چالشی است.

او در زمان برگزاری جلسات، حدود دو سالی می‌شد که از همسرش، هوشنگ، جدا شده بود و کم‌وبیش مسائل مربوط به دوران ازدواجش و تفکرات و نگاهی که به ازدواج، طلاق و هوشنگ داشت، وارد جلسات می‌شد. این بار مریم جلسه را این‌طور آغاز کرد:

"هوشنگ به من می‌گفت تو اگر سر کار نری، هیچ کاری نمی‌کنی! البته توی خونه من تمام کارها رو می‌کردم اما بعضی روزها هم هیچ کاری نمی‌کردم. تا شرایط بحرانی می‌شد و تو یه ساعت همه چیز رو جمع می‌کردم. حالا الان که سر کار نمی‌رم، دچار اضطراب شدم، خونه خیلی شلوغه، یعنی در واقع حرف هوشنگ درست بوده، انگار اون من رو خوب می‌شناخته"

مریم ادامه داد: "در حال حاضر هیچ کاری نمی‌کنم... قبلاً آدم کاملی بودم... خانه‌ام کاملاً تمیز و مرتب بود... آیا من در مسیر تحقق حرف‌های هوشنگ حرکت می‌کنم؟ جالبه که از شرایط موجود اصلاً ناراحت نمی‌شوم... فاجعه است... اونی که هوشنگ گفت منم؟ چرا هوشنگ تو مخ منه؟ توصیف‌های هوشنگ برای من مهمه انگار... احساس می‌کنم نباید این‌طوری باشه... از شرایط ناراحت نیستم... هوشنگ می‌گفت تو فقط بلدی کار کنی..."

همان‌طور که می‌دانید، جلسه کوچینگ بر مبنای خروجی و دستاورد موردنظر مراجع پیش می‌رود و یکی از تفاوت‌های عمده رویکرد کوچینگی با سایر رویکردها دقیقاً این توافقی است که حتماً در جلسه صورت می‌گیرد که قرار است مراجع به کجا و به چه چیزی برسد؟

باید اعتراف کنم که در این جلسه برای مشخص شدن تمایل مریم، چالش بزرگی وجود داشت. او دقیقاً نمی‌دانست چه می‌خواهد، از شرایط موجود راضی نبود اما گویی راضی بود و تلاش زیادی کرد که نشان دهد شرایط خانه چقدر از لحاظ نظم و ترتیب، وخیم است.

جلسه با بازخورد و پرسش‌های من پیش می‌رفت، گرچه کمی تحت تأثیر مشخص نبودن خروجی جلسه و تمایل مریم بودم.

مریم گفت که خودمختاری و آزادی شرایط را دوست دارد اما آزادی، ترس ایجاد می‌کند. گویی انتظار داشت یکی باید به او بگوید این آشغال‌ها رو جمع کن! او ابراز کرد که تصویری مرتب از زندگی در ذهنم دارم که همه‌چیز سر جای خودش قرار دارد و بعد به شکلی متناقض ابراز کرد که "احساس نیاز می‌کنم یکی باید باشد که به من بگوید چه بکنم و چه نکنم و بعد سکوت کرد و گفت: "می‌خوام از زیر بار مسئولیت فرار کنم..."

وقتی طی جلسه به او بازخورد دادم که تعبیر می‌کند شرایط موجود بد است، مریم گفت: "دیگه باید بتونم خودم رو جمع کنم. البته یاغی‌گری در وجود من هست. انگار نمی‌تونم نظمی رو ادامه بدم. هر روز انجام دادن به شکلی تکراری برای من سخت است."

پرسیدم: سخت یعنی چی؟

مریم ادامه داد: "اگر بخوام هر روز روتین رو انجام بدم: خفه می‌شم. یک نارضایتی و رضایتی به طور هم‌زمان در من وجود دارد."

از مریم اجازه گرفتم و بازخورد دادم که انگار در بحران استفاده از خودمختاری تمایل داری به استادی برسی و هنوز نمی‌دانی می‌خواهی با آن چه کنی. همچنین گفتم که به نظرم می‌رسد علیرغم جدایی، هنوز هوشنگ را دوست داری. این بازخورد، مسیر و شکل جلسه را به شکلی غیرقابل‌انتظار تغییر داد.

مریم به فکر فرو رفت. ابراز کرد که نمی‌داند با این اندازه از خودمختاری باید چه کار کند و گفت: "تمام هویت شناخته‌شده من در زندگی با هوشنگ بوده، حالا که زن او نیستم، کی‌ام؟ الان این مسئله برای من دلپذیره و هم ترسناک... باید بلند بشم و خودم را جمع کنم... انگار همه‌چیز را به خاطر هوشنگ می‌کردم... انگار بیش از این از خودم انتظار دارم... چرا دارم همه‌اش به هوشنگ فکر می‌کنم؟"

گفتم سؤال خوبی است، چرا داری به او فکر می‌کنی؟

مریم سکوت ممتدی کرد. پرسیدم تصویر تو از سال بعد این موقع چیست؟ گفت ماشین بهتری دارم، ارتباطات جدیدتری ساخته‌ام، شبکه‌سازی که برای من و بقیه داره خوب کار می‌کنه... وابستگی و نیازمندی مالی ندارم...

گفتم حالا می‌توانی بگویی تمایل تو چیست؟

مریم گفت: "دیسیپلین نیاز دارم... این‌جوری نباید باشه... در صلح هم همان توانمندی بحران را داشته باشم... در آرامش شلخته باشم نه در عذاب... از این‌که هوشنگ رو هنوز دوست دارم عصبانی هستم... انگار من هنوز مستعمره او هستم... انگار از زندان آزاد شدم اما از مایندست زندانی بودن آزاد نشدم. من دیگه نباید هوشنگ رو دوستش داشته باشم... روان ما بهانه چیزی را می‌گیرد که نیست... چرا می‌خوام این‌قدر بهش فکر نکنم؟ انگار تنها انتخاب زندگی من، مردی بود که باید تا آخر عمر باهاش زندگی می‌کردم... نیاز به کسی ندارم... انگار واقعیتی را در ظاهر پذیرفته‌ام اما در درون در کتمانش هستم..."

من گفتم: تو را این‌طور می‌شنوم: آیا با آن تکه‌ای که هستی، در صلحی؟ آره تقریباً... در صلح کاملی؟ نه دقیقاً... تو واقعاً کدامی؟ هوشنگ همچنان با تو در آن خانه هست؟

مریم گفت: بله، هست...

و انگار باری از روی جلسه برداشته شد. مریم همچنان با همسری که از او جدا شده بود زندگی می‌کرد. به او بازخورد دادم: چنین چیزی درک کردم که دلیل اینکه چرا این مدلی زندگی کنی را می‌دانی، دلیل اینکه چرا این مدلی زندگی نکنی را نمی‌دانی!

مریم گفت من یک عمر با یک عده آدم زندگی کرده‌ام که هرگز راضی نشده‌اند...

پرسیدم حالا چه می‌خواهی؟

مریم گفت: "خودم را روی خودم نیندازم و دهن خودم را سرویس نکنم... لازم نیست کسی باشه... خواسته من، این نیست اما اقدام من برعکسه...

پرسیدم: خواسته تو چیه؟

مریم: از این بند رها بشم.

پرسیدم: چی بشی؟

مریم: کسی که از خودش راضیه... واقعاً راضیه...

پرسیدم: کسی که راضیه چطوری زندگی می‌کنه؟

مریم: او کاری که نیازه را انجام می‌ده... اونجایی که به نیاز خودم برمی‌گرده من آماده‌ام...

از مریم خواستم به من بگوید چه دریافت‌هایی از جلسه داشته و او جمع‌بندی جالبی کرد.

گفت: "هر چیزی را در این دنیا بخواهی سفت ادعا کنی، تودهنی می‌خوری تا بشینی سر جات... فقط باید بگی غلط کردم...روی ادعایم هوشیار باشم... اونجا که ادعا می‌کنم شکست حتمی است، البته زمانش نامشخصه... ادعایی که شکست خورده... اما من آن را به شکست خودم تعبیر می‌کنم... ادعا همواره برای من شکست داشته است... ادعا جایگاه برابری را دست‌کاری می‌کند... اون چیزی که ما رو به هدفمون می‌رسونه، تواضعی است که برای کسبش داریم نه اون انرژی‌ای که برای اثباتش می‌گذاریم... فهمیدم که من هنوز هوشنگ رو دوست دارم... درک کردم تمرکزم بیشتر بر این است که چه نباشد اما پاسخی به سؤالی که چه باشد، نمی‌دهم! باید ببینم اون دیسیپلینی که می‌خوام چیه؟ نمی‌دانم باید با آزادی چه کنم... در بحران فرصت فکر کردن و تحلیل کردن احساسات رو از خودم می‌گیرم، شروع می‌کنم به اقدام کردن و اقدام از من وقت و انرژی می‌گیره... زمانی اون اهمیت پیدا می‌کنه که وقت و انرژی من آزاده... انگار وقتی بحران نیست، هوشنگ برای من مهم می‌شه... شاید در حال اجتناب هستم... انگار اون چیزی که می‌خوام رو نمی‌دونم چیه... می‌خوام نباشه اما هست..."

مریم به این درک رسید که نمی‌تواند با چیزی هم در صلح باشد و هم در صلح نباشد. او در واقع هنوز در حال زندگی با همسری است که ندارد! انگار با شبح یا تصویری که از آن مرد دارد، در حال زندگی است و درک کرد که این دوست داشتن هوشنگ و زندگی با یک شبح، در خدمت او نیست.

آیا شما هم در حال زندگی با تصویر ذهنی خودتان از کسی هستید؟

در زندگی عاطفی خود، با شریک‌تان گفتگوهای ذهنی زیادی دارید که بیانش نمی‌کنید؟

از شما درخواست می‌کنم، از زندگی با اشباح دست بردارید و آنچه نیاز است را ابراز کنید و یک تعامل واقعی را تجربه کنید.

افشین محمد – کوچ زندگی و کوچ مدیران اجرایی

رابطه عاطفیگفتگوی ذهنینظم شخصیخودآگاهیکوچینگ
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید