درباره ارزشهای فردی و اثری که بر ذهنیت، تفکر و نوع رفتارهای ما دارند، کتابها و مقالات زیادی نوشته شده است. ارزشها میتوانند محرکهای قدرتمندی برای ما انسانها باشند و حتی در طول تاریخ، ارزشهای فردی و جمعی نتایج بزرگی خلق کردهاند که همه ما از منافع آن بهره میبریم و گاه از تبعات آن ضربه میخوریم و ضربه میزنیم. اگر بخواهیم نیمنگاهی به تاریخ داشته باشیم، همین ارزشهای زیبا و فریبنده، اثرات جانبی ترسناک و مهلکی را برجا گذاشتهاند. هیچ حرکت اصلاحی اجتماعی یا انقلابی با ارزش توسعه بیعدالتی، افزایش ظلم و دورویی، تکثیر فقر و ... شکل نگرفته است، عموماً انقلابها و حرکتهای اجتماعی برای عدالت، صداقت، همبستگی و ارزشهایی از این دست شکل میگیرند اما ضرورتاً به دستاوردهای مطلوب خود نمیرسند. در منظر فردی نیز این مساله جاری و ساری است. ارزشهای فردی ما عموماً ذهنیتی سازنده و مثبت و خیرخواهانه را القا میکنند، دست کم از منظر ما این چنین به نظر میرسد.
چالش از جایی آغاز میشود که تفسیر و تعبیر ما از خود ارزش، میتواند خروجیهای مختلفی تولید کند و بر مبنای تعبیری که صورت میدهیم، اقدامهایی که به آن ارزش نسبت میدهیم و انجام ندادن آن اقدامها به آن شکل را خلاف ارزشهای فردی خودمان قلمداد میکنیم. به صورتی طبیعی، نتایج مطلوب و نامطلوب این فرایند را هم برای خودمان تفسیر و توجیه میکنیم.
در نوشتار "چالش زندگی با ارزشهای فردی" مورد رکسانا تشریح شده بود و این بار در جلسات مریم که او را از نوشتارهای "رهایی از اجبار، دسترسی به خود واقعی" و "میدانمهای دردسرساز" و "موهبت زبان محبتآمیز" و "نیت تا تاثیر، یک دنیا فاصله" و "راضی نگه داشتن خود یا دیگران" میشناسید، این مساله به شکلی دیگر مطرح شد.
مریم، طی تصمیمی که چند ماه اخیر گرفته بود، از یک تجربه کاری موفق با بیش از دو دهه سابقه بیرون آمد. او کارمندی معمولی نیست و نبوده است، از آن دسته نیروهایی است که حضور پررنگ و قابل توجهی در سازمان دارد، به طور مستقیم با مدیر عامل و مشتریان متعدد داخلی و خارجی کار میکند و فردی مشتاق و مسئولیتپذیر است. طی این چند ماه مدیر عامل تلاش زیادی برای حفظ او حتی به شکل پارهوقت کرده بود که مورد پذیرش مریم قرار نگرفت، چرا؟ چون او به ارزشی به نام صداقت پایبند بود و تعبیر او از صداقت، حضور صد در صد بود. او گفت: منی که اینجا نیستم، چرا باید اینجا باشم؟ دوره مجبور بودن را طی کردهام...
این تعبیر از صداقت، خروج از یک محیط کار را به شکلی که مریم انجام داد، ارزشمند جلوه میداد. باید اعتراف کنم به عنوان یک کارآفرین و مدیر عامل که بیش از دو دهه با افراد مختلف کار کرده، در این زمینه بیقضاوت نبودم. شرایط یک مدیر که تمایل ندارد یک نیروی مسوولیتپذیر را از دست بدهد، درک میکردم و حتی طی فرایند کوچینگ یکی دو سوال جهتدار هم پرسیده بودم و آگاه بودم که در خدمت مراجع باشم. در واقع اگر مریم از من مشورت میخواست، حتماً به او پیشنهاد میدادم همکاری پارهوقت خود را ادامه دهد اما طی چند ماه فرایند کوچینگ، نقش خودم را آگاهانه ادامه دادم و مریم هم تصمیم خودش را گرفت و عملی کرد.
یکی از نقشهای موثر کوچ (رهیار)، دیدن الگوهایی است که به شکلی تکراری از مراجع میبیند و به مریم بازخورد دادم که در طی زندگی مشترکش هم همین الگو را با همین تعبیر، اجرا کرده است؛ صد در صد حضور داشته و وقتی دیگر نتوانسته و تمایل نداشته ادامه دهد، دگمه پرتاب و خروج را فشار داده است. این بازخورد به شدت موثر، دقیق و بیقضاوت بود. حس و شهودم را ابراز کردم که در طی این فرایند تصمیمگیری، گویی دسترسی دیگران را به خودش میبندد، یعنی خود را در شرایطی ایزوله از لحاظ ذهنی قرار میدهد و تا انتهای فرایند دیگر به هیچ پیام یا نشانه یا درخواستی توجه نمیکند. مریم به فکر فرو رفت. مثالهای متعدد دیگری هم به یادش آمد و الگو را به شکلی دردناک تجربه کرد. ناگهان امری ارزشمند به روشی دفاعی برای فرار تبدیل شد.
مریم خود را درون مثلثی یافت که سه راس آنها شامل: دگمه پرتاب و خروج، ناامید کردن دیگران و بستن دسترسیها بود. او متوجه شد که بیشتر عمرش را در شرایط این چنین تحمل کرده است و وقتی دیگر تحملش طاق شده، این مکانیزم دفاعی را فعال کرده است. او گفت تحمل کردن با صبر کردن متفاوت است، تحمل کردن آخرش رنج است اما صبر سازنده است.
پرسیدم تمایل دارد چگونه باشد؟ گفت تمایل من است که دسترسیها را قطع نکنم و انسانها را ناامید نکنم و به نقطه پرتاب و خروج نرسم.
او بازتعریفی از صداقت ابراز کرد: موثرترین برای طرفین، صداقت داشتن به معنی "هر آن چه هست را گفتن" نیست و من وقتی خرجش میکنم که نیازی به آن نیست. مریم ابراز کرد که تمایل دارد به آن چه دارد تحمل میکند و از آن چیزی که در حال اجتناب از آن است، هوشیار باشد. او درک کرد که انجام دادن افراطی کارها یعنی میخواهم: حس نکنم و درک نکنم... ضمن این که این شکل از تولید بحران، الگوی آشنای دیگری در مریم بود که پیشتر آن را دیده بودیم. وقتی او در بحران، راحت و کارآمد است، گویی تبدیل کردن شرایط معمول به شرایط بحرانی را در دستور کار مغزش دارد، که ضرورتاً همیشه کارآمد نبوده است.
او پرسشهایی از خود پرسید که نیاز داشت به آنها بیندیشد:
میخواهم از رفتار صادقانه چه نتیجهای بگیرم؟
انتظارم چیست؟
به عنوان ابزار میبینمش یا ارزش؟
مریم ادامه داد: حضور صادقانه همواره اثرگذار است. آستانه دگمه خروج و رها کردن را زدن از تحمل کردن میآید. تحمل کردن فشاری تولید میکند که نمیخواهم دسترسی جدید قبول کنم یا اجازه دهم ایجاد شود. در عمل رفتار خودخواهانه خودم را (خارج شدن از شرکت یا طلاق) با یک روکش از ارزش توجیه کردهام! نیاز دارم با خودم شفاف شوم. چه میخواهم و چرا آن را میخواهم؟ چه چیز را نمیخواهم و چرا؟ چه چیزی در خدمت من است؟ دارم کاری ارزشمند انجام میدهم که نتایج ضدارزش دارد. خودم آن کسی که هستم را ببینم و اجازه دهم که دیگران هم آن را ببینند.
این جلسه نیز مانند جلسات پیشین، برای من و مریم یادگیریهای زیادی داشت. مواجه شدن با نتایج ضدارزش اقدامهایی که به واسطه ارزشهای فردیمان انجام میدهیم، خیلی خوشایند و دلچسب نیست. البته این مواجه شدن، منفعتهای بزرگی برای ما دارد که در انتهای عبور از درد و رنج فرایند، دستیافتنی میشود.
شما را دعوت میکنم که به پرسشهایی که مریم از خودش پرسید، بیندیشید و با خودتان شفاف شوید.