چند روز پیش دوباره بابا حالش بد شد و با وجود اینهمه رعایت غذایی و... باز هم دچار سکته مغزی شد.
دکترش گفت دیابت تمام رگهاش رو داغون کرده. و همیشهی همیشه در معرض خطر هست حتی اگر رعایت کنه.
دو هفته پیش پدرم و مادرم برای معاینه بیشتر و بهتر به تهران اومدند. مادرم میگفت دکتر بعداز دیدن عکسها و آزمایشها، سرش رو تکون داد و گفت چیکار کردی با خودت پدر جان.
بعداز خوردن قرصهای جدید حال بابا خیلی خیلی بهتر شد. حتی دو شب قبل اتفاق، بابا مثل ۱۰ سال پیش سر حال و بشاش باهام تماس گرفت و گفت: حالم خیلی بهتره و ایشالا توی یکی دو روز آینده میایم خونه.
روز قبل اتفاق صدا بابا کمی گرفته بود. و انگار حال خوبی نداشت. که فرداش مادرم تماس گرفت و گفت دوباره پدرت رو بردیم بستری کردیم.
تا من جمع و جور کنم و از شهرستان بیام تهران، مادرم چندین روز پیش پدرم در بیمارستان بود. خدا میدونه که چقدر خسته هست.
اما کارهای شرکت قسمت بزرگی از ذهنم رو درگیر کرده. یک پروژه مهم که من قسمتهای مهمیش دست من بود دچار مشکل شده. و من با خودم لپتاپ آوردم بیمارستان که شاید بتونم حلش کنم. حدس میزنم مدیرمون این روزها تحت فشار اوضاع مملکت باشه. چندروز پیش که حال پدرم رو پرسید فقط بهش گفتم بازم حالش بد شده. و نتونستم بگم که باید برم بیمارستان و چقدر ذهنم درگیر پدرم هست و احتمالا پرفورمنس کاریم این روزها کم میشه.
ای خداااا، حال پدرم رو خوب کن! و کمک کن مشکل سخت این پروژه رو حل کنم و شرمنده مدیرم که تا الآن اینهمه باهام راه اومده نشم.
خدا جون، این روزها بدجوری احساس خستگی میکنم. و نمیتونم استراحت کنم. تنهام نگذار رفیق :)