راستی بابای دریا دلم، یادم رفت دیروز، روز نیروی دریایی رو بهت تبریک بگم.
مامان و آبجی که امروز اومدن ملاقاتت تو ICU گفتند به واسطه شلنگ و... دیگه راحت نفس میکشیدی. و لبها و زبون خشکیدهات رو معطر کرده بودند. و انگار تو در یک خواب راحت و آرامشی.
تو یک عمر عاشق حسین بودی و برای تشنه لبیش گریه کردی و الآن اینطوری تشنهای. چند روز پیش روی کاغذ برای آبجی چند بار نوشتی: برات آب سرد و هندوانه بیارن.
دیروز دکتر هوشبر که اومد بالا سرت وضعیتت رو چک کنه، چندبار پشت سر هم با جفت دستاش به قسمت حساس پشت گوشت فشار وارد کرد که تو عکسالعملی نشون بدی. اما تو فقط یک بار دستت رو تکون دادی و چهرت یه طوری شد که انگار گفتی ولم کنید بگذارید بخوابم لعنتیها.. دست خودم نیست نمیتونم بیدار شم...
دیروز تو بخش همهی پرستارا یه جوری برخورد میکردند که قراره یه اتفاق بدی بیوفته. یه پرستار که رسما بهم گفت اگر نره ICU امشب کارش تمومه. من احمق رو بگو که فکر میکردم این پرستار دنبال زحمت زیادی نیست و میخواد من تمام تلاشم رو بکنم تا پدرم رو ببرم ICU. چراکه قبلش من رفته بودم پیش رئیس پرستارها و گفته بودم لطفاً اگر واقعا تو ICU تخت خالی هست بهمون بدید و پدرم حالش خوب نیست. طرف گفت: ببین واقعا هیچ تخت خالی نداریم. توی بخش هم برای مریض فرقی نمیکنه و همون رسیدگی انجام میشه و ما شرایط اضطراری رو براش فراهم میکنیم. در جواب اینکه حدودا کی ICU خالی میشه گفت: مشخص نیست. آدمایی که میرن اونجا یا میمیرن یا خوب میشن!
کل امروز فکر اینکه نکنه تخت خالی واقعا داشتند و فقط برای از ما بهترون بود داشت دیوانهام میکرد که وقتی خواهرم رفت ملاقات گفت: هیچ تخت خالیای وجود نداشت..