ویرگول
ورودثبت نام
علی دادخواه
علی دادخواه
خواندن ۵ دقیقه·۵ سال پیش

سوپ سحر آمیز !



مثلا این منم:))
مثلا این منم:))

از فانتزی های من :

صبح با صدایی که از داخل آشپزخانه می آمد، بیدار شدم، مادر داشت بساط صبحانه را مهیا می کرد. منتظر ماندم تا صدایم بزند، علی آقا، پسرم بیدار شو، برایت چای ریخته ام، سرد می شود.

توجه نمی کنم، دلم می خواهد آن حس زنانه و مادرنه اش را برایم بیشتر خرج کند و من لذت ببرم، در اتاق را باز می کند و می گوید علی جان، مگه قرار نیست امروز غذای جدید را برای ظهر آماده کنی؟

وای یادم رفته بود که امروز کلی کار دارم، باید بروم اول سری به بازار روز بزنم و سبزی و حبوبات بخرم، بعد قصابی و چند جای دیگر، قرار است امروز از منوی جدید رو نمایی کنم و تستر معروف هم بیاید، خودم او را دعوت کرده ام چون در آخرین ویدئویی که از او دیده بودم، گفته بود هنوز آشپزی در این شهر نتوانسته است نظر من را جلب کند و اگر این طور پیش رود، مجبور هستم به همه اعلام کنم رستوران های اینجا برای غذا خوردن جای مناسبی نیست.

آقای تستر و منتقد معروف !
آقای تستر و منتقد معروف !


امروز می خواهم از هویت شهرم دفاع کنم و به این آدم مغرور و پر ادعا ثابت کنم که تو هیچ چیز از غذا

نمی دانی و بهتر است بعد از دیدن رستوران من و تست سوپ مخصوص، گورت را از این شهر گم کنی.

همه این ها در صدمی از ثانیه در ذهنم گذشت که ناگهان دست گرم مادرم را روی صورتم احساس کردم که می گفت علی جان چی کار شدی؟ حالت خوب نیست پسرم؟

چشمانم را باز کردم،دیدن صورت مهربان مادرم خواب را از چشمانم ربود. سلام کردم و از رختخواب بیرون آمدم. امروز روز بزرگی بود و شهری که چشم امیدشان من بودم و آن سوپ جادویی که سال ها برای دستور پختش تلاش کرده بودم و قرار بود به کمک من بیاید.

بعد از خوردن صبحانه به بازار رفتم و بهترین مواد و ادویه ها را خریدم. امروز دختر سبزی فروش برق خاصی در چشمانش بود و من وانمود کردم که متوجه نشدم اما خنگ تر از آن بودم که بتوانم جلوی دستپاچگی خودم را بگیرم.

گفت سلام سرآشپز، امروز امید همه مردم به دستان شماست، امیدوارم بتونی جواب این مردک گستاخ رو بدهی، برایتان بهترین سبزی ها را کنار گذاشته ام، دعا می کنم که پیروزی از آن شما باشد.

من که از شوق و ذوق، قند در دلم آب می شد، لبخندی از روی رضایتمندی زدم و باز هم نتوانستم حرفی که مدت هاست می خواهم به او بگویم بر زبان آورم. از او تشکر کردم و رفتم تا کارم را شروع کنم.

بدون شرح !
بدون شرح !


به گارسون ها و بقیه گفتم بروند و همه جا را آماده کنند و تا ظهر کسی وارد اتاق آشپزی خودم که به طور مجزا پشت رستوران درست کرده بودم، نشوند.

زیر گازو روشن کردم!
زیر گازو روشن کردم!


مشغول به کار شدم، صدای قل قل آب از داخل قابلمه به گوش می رسید و من هم زمان هویج و قارچ را با چاقو خورد می کردم. زمان به سرعت سپری می شد و من به هیچ چیز جز آشپزی فکر نمی کردم که ناگهان با صدای تق تق در به خودم آمدم. مدیر داخلی رستوران بود. علی آقا همه آمده اند، جای سوزن انداختن هم نیست.

مثلا مدیر اومد بهم گفت همه منتظر شما هستن:)
مثلا مدیر اومد بهم گفت همه منتظر شما هستن:)


کارم تمام شده بود، سوپ را داخل بشقاب ریختم و کمی اطرافش را با همان سبزی های معطر دختر مورد علاقه ام تزئین کردم. مادرم هم قبل رفتن گفت برایت دعا می کنم.

باز هم بدون شرح!
باز هم بدون شرح!


وارد سالن که شدم، برای لحظه ای همهمه ها تبدیل به سکوت مطلق شد. آقای منتقد و تستر معروف، با آن قیافه خشک و عینک مسخره اش، درست روبروی من پشت میز نشسته بود.

سلام کردم و ظرف سوپ را روی میز گذاشتم. همه منتظر عکس العمل آقای تستر بودند. او معمولا هیچ وقت ابراز احساسات نمی کرد.

اولین قاشق را با تردید وارد دهانش کرد و کمی مکس کرد. کسی جز خدا و خودم نمی دانست چه استرس و غوغایی درون من موج می زند. صورتم خیس عرق شده بود و آب گلویم را به زور قورت می دادم. به این فکر می کردم که آیا امروز پایان کار من خواهد بود و یا سربلند خواهم شد.

چشمانم به ظرف سوپ دوخته شده بود و برای لحظه ای به چهره آقای منتقد نگاه کردم، چیزی را که می دیدم باور نمی کردم، شاید هم داشتم خواب می دیدم، او داشت لبخند می زد و این چیزی شبیه یک معجزه بود!

احتمالا به یاد دوران کودکی اش افتاده بود!
احتمالا به یاد دوران کودکی اش افتاده بود!


فردا تیتر اول سایت ها و شبکه های اجتماعی اسم کسی نبود جز من و تحسین آقای منتقد و این یعنی من توانسته بودم شهر را نجات بدهم و بار دیگر امید را به مردم باز گردانم.


پایان



فروردین 99

علی دادخواه




حال خوبتو با من تقسیم کنخیالیدنمسابقه دست اندازداستان
نانوا هم جوش شیرین می زند...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید