از شهر نشینی خسته ام.چند ماه پیش وقتی هنوز کاسب بودم، به این فکر می کردم که به یکباره همه چیز را رها کنم و به روستایی دور افتاده پناه ببرم و همان جا تا آخر عمر زندگی کنم.
خوبی زندگی در آن روستای دورافتاده این است که آنجا غریبه ام و دیگر مرا با مدرک و اعتبارم صدا نخواهند زد.
نه منتظر کسی خواهم بود و نه کسی در انتظارم خواهد بود.
برای زندگی در روستا بایستی کشاورزی و دامداری یاد بگیرم و از صبح تا غروب زیر نور خورشید کار کنم.
آن وقت هنگام غروب خسته به خانه برمی گشتم و فارغ از تمام داستان هایی که در شهر داشته ام ، با خیالی آسوده روی پشت بام خانه ای روستایی دراز می کشیدم و ستاره ها را نگاه می کردم.،چه تصویر باشکوهی!
کهکشانی بی انتها و هزاران شعر که می توانستم در وصفش بگویم...
علی
پانزدهم مرداد98