آن موقع پنج سالم بود اما آن روز را خوب به یاد دارم.
من به پدرم وابسته بودم، می دانستم هر روز چه موقع از سر کار به خانه باز می گردد، صدای موتور یاماهایش برایم آشنا بود و وقتی نزدیک خانه می شد، با هیجان به سمت در می دویدم تا زودتر از همه به استقبالش بروم، او هم من را در آغوش می گرفت و به سمت آسمان پرتاپم می کرد.
وقتی که رفت فرودگاه، خیلی گریه کردم، برادرم من را برد مغازه و برایم یک تیتاپ خرید. بچه بودم و غم رفتن پدر را زود فراموش کردم.
پدرم وقتی برگشت، برایش طاق نصرت بستیم، روزهای بازگشتش از سفر حج مثل رویا برایم می گذشت، از ولیمه دادن تا باز کردن سوغاتی ها.
پدر برایم یک تفنگ خریده بود که باتری می خورد و با هر بار فشار دادن ماشه، کلی صدا می داد.
هنوز هم آن سوغاتی را دارم و گاهی وقتی وسایل را برای خانه تکانی سال نو از داخل کمد بیرون می آورم، دیدنش من را به ۲۶ سال پیش می برد و دوباره یاد خاطرات شیرین دوران کودکی ام می افتم.
علی دادخواه
آذر98