ارغوان قاسمنژاد/ دانشجوی دورهی کارشناسی رشتهی ادبیات نمایشی دانشگاه تهران
تماشای نمایش «کمدی الهی، جلد برزخ» که به تازگی و پیش از شروع جشنوارهی تئاتر فجر بر صحنهی تماشاخانهی ایرانشهر به اجرا درآمده است، برای مخاطب اهل تفسیر و تأویل سویههایی دارد که دیدن کاراکترهای از پیش شناخته شده و همچنین انتخاب بازیگر مرد به عنوان کاراکتر زن، شاید جالبترین بخش آن باشد. اما این دو شوک ذهنی در تناقض با ضعفهای عینی آشکار، باعث آسیب دیدن بافت نمایش و کلیت اثر شده است. نمایشی که از شلختگی در کارگردانی رنج میبرد و این شلختگی میان ارجاعات دیداری و شنیداری اثر هم جا باز میکند.
این ارجاعات دیداری و شنیداری از همان بدو نمایش شروع میشود؛ دیدن «جان تراولتا» و «ساموئل ال جکسون» روی صحنه در یک بازی فرمی، بدون دیالوگ و همراه با موسیقیای آشنا... اولین پرسش ذهنیای که برای مخاطب ایجاد میشود، این است که کارگردان از این دو کاراکتر چه بهرهای قرار است ببرد؟ آیا نمایش ربطی به قصهی «عامهپسند» اثر «کوئانتین تارانتینو» دارد؟ آیا این دو نفر همانهایی هستند که ما دو ساعت و اندی در قاب سینما تماشا کردیم و حالا قرار است روی صحنه ببینیمشان؟ یا صرفاً هدف کارگردان این بوده است که ما از این تشابه ظاهری خوشمان بیاید؟ تنها جوابی که توانستم به این شباهت بدهم، این بود که کارگردان میخواست ما را نسبت به شرارت کاراکترهای مرد یک پله جلوتر بیندازد؛ اما وقتی پلهی اول یک اجرا، نمایش فرمی اغراقآمیز برای معرفی فضا و کاراکترهاست، وقتی ما در صحنهی اول شاهد رفتار خشونتآمیز این دو مرد با زنِ داستان هستیم، آن هم در شرایطی که با پارچههای سرخ رنگ احاطه شدهاند، وقتی همین پارچههای سرخرنگ چندتکه، زبان برقراری ارتباط مشوش این سه نفر است، چه ضرورتی دارد که این دو مرد شبیه آدمهایی باشند که ما از قبل با آنها آشنایی داریم؟
از نظر کارگردان اثر، این اجرا یک کولاژ است؛ اما اجرایی که ما دیدیم ملغمهای از تئاتر، سینما، موسیقی و تمام آن چیزی بود که ممکن است تا به الان دیده یا شنیده باشیم، از موسیقی فیلم «سفید» ساختهی «کریستف کیشلوفسکی» گرفته تا ملودی ابتدایی تیتراژ فیلم «لاتاری» اثر «محمدحسین مهدویان». ارجاع به کلیشههای درهم و آشفته و تداخل بیتناسب فضای تئاتری و سینمایی؛ نه تنها بیننده را سردرگم و سرخورده میکند، بلکه میتوانست در شرایط پیچیدهتربودن اثر، این خطر را به همراه داشته باشد که خط و ربط داستان در هزارتوی ذهن مخاطب گم شود. اگرچه نمایش کمدی الهی سعی دارد خود را مهم و دیدنی جا بزند، اما در نهایت جعلی بودن فرم و محتوا مشخص است. کارگردانی شلختهی این اثر مدام این را به مخاطب یادآور میشود که شاید کارگردان آنقدر درگیر طراحی حرکتها و رقصها بوده است، که مابقی میزانسنها رها شدهاند. هرچند که همهی این بازیهای فرمی بدیع و هدفمند نبودند، حتی خیلی از مواقع استفاده از این شیوه در جهت شلوغکردن صحنه و بیحرکتنماندن بازیگران بود، بدون اینکه حاوی محتوایی باشد یا بداعتی داشته باشد.
اولین مضحکهی این نمایش این است که به ظلم علیه زنان، آنهم با انتخاب یک مرد به عنوان نقش زن، در یک بیمکانی و بیزمانی کلیشهای میپردازد. البته تنومند بودن بازیگر مرد گویای تعمد کارگردان (فارغ از بایدها و نبایدهای ممیزی) در انتخاب این بازیگر است. این بیزمانی و بیمکانی اثر را از مسألهی اصلی خود که همان مرد زننمای تنومند است، دور میکند. زنی که چشم انتظار دریاست، زنی که در مقابل همسر و برادر خود اقرار به تنهایی و بدبختی میکند، زنی که مؤظف است به تمام امورات شوهر و برادر مو به مو رسیدگی کند و اوج پنهانکاریاش این است که دکمهی لباس مشکی شوهر را با نخ سفید دوخته است.
کارگردانی شلختهی این اثر مدام این را به مخاطب یادآور میشود که شاید کارگردان آنقدر درگیر طراحی حرکتها و رقصها بوده است، که مابقی میزانسنها رها شدهاند. هرچند که همهی این بازیهای فرمی بدیع و هدفمند نبودند.
مضمون این نمایش در همهی فیلمفارسیها به چشم میخورد. شوهر و برادر زن، بر سر اذیت و آزار او توافق دارند و در نهایت بخاطر شکی که حتی به یقین هم نمیرسد، زن به طرز مظلومانهای از بین میرود. نمایش در قصه و مضمون چیزی فراتر ندارد و باقیاش مملو از فرمهای حرکت و رقص، نمادپردازیهای شخصی (با ولع خوردن هندوانه توسط دو کاراکتر مرد پیش از تصمیم گیری برای کشتن زن) و حتی هر از گاهی گریز به تماشاگر در چند موقعیت مختلف، مثل استفاده از تماشاگر در صحنه به عنوان فاسق زن! فارغ از اینکه نمیدانم انتخاب آن شخص در ردیف اول، اتفاقی بوده است یا از قبل برنامه ریزی شده، اما قطعا برای تماشاگر جذاب است که خودش بتواند عامل کشته شدن کاراکتر اصلی یک نمایش باشد. یا حتی در مراسم ختم این زن، به تماشگران ردیف اول جگر کباب شدهای تعارف کردند که به محض بازگشت کاراکتر به صحنه، کام تماشاگر را به اندازهی انتهای نمایش تلخ میکند. لحظهای که ساموئل ال جکسون جعلی تکهای از این جگر را مزهمزه میکند، بعد به باقیماندهی آن در دستش خیره میشود و میگوید: «این خودشه!»
این پایان نمایش بود. پایانی که هیچگونه اعتراضی را برای حکم ابلهانهی مرگ زن نپذیرفت و حرفی جز تصور کلیشهای و سنتی نسبت به زن نداشت. مسئلهای را باقی نگذاشت و حکم را بیهیچ نگاه نو و جدیدی صادر کرد. قبل و بعد نمایش چیزی را به ما اضافه نمیکرد. پایان مرگ، پایان داستان نمایش است و چیزی برای استمرار فضای نمایش در ذهن مخاطب پس از اتمام آن باقی نمیگذارد.
اگر این زن مظلوم و ستمدیده تسلیم نمیشد، چه اتفاقی میافتاد؟ اگر خودش یک تنه بر علیه این دو مرد میتاخت، روایت پیچیدهی(!) اثر برهم میخورد؟ حداقلش این بود که پس از اتمام نمایش، یک نفس راحت میکشیدیم و میگفتیم اینبار زن قربانی نشد! اما این روزها تئاترهای در حال اجرا، چیزی بیش از این تسلیمشدن ندارند. حتی «آدلای» نمایش «خانهی برناردا آلبا» هم اسیر این سنتها شد و چقدر به حال مرگ این زن میتوان غصه خورد که توسط همجنسهای خود قربانی شده است؟ با دیدن استمرار این مضمونها، با دیدن کشآمدن تصورهای کهنه، تنها این مصراع برایم تداعی میشود که: امید رهایی نیست وقتی همه دیواریم... .
برای ورود به کانال پیامرسان تلگرام دوهفتهنامهی دانشجویی «داد» کلیک کنید.