مرتضی هنرمند راد/ دانشجوی دورهی کارشناسی رشتهی ادبیات نمایشی دانشگاه سوره
سکانس مورد بحث اول: دخمهی ورودی به ذهن مالکوویچ(rabbit hole)
برای بررسی این سکانس ابتدا به تعریفی از «rabbit hole» یا «لانهی خرگوش» احتیاج داریم. لانهی خرگوش نظریهی وجود دخمههایی در جهان است که انسان با ورود به آنها وارد دنیای دیگری میشود. دنیای دیگری که در آن غیرممکنها ممکن میشود، مانند همان لانهی خرگوش معروف در داستان «آلیس در سرزمین عجایب»؛ اما بازهم در «جان مالکوویچ بودن» از سوی چارلی کافمن یک خلاقیت و کشف جدید در نظریهی لانهی خرگوش وجود دارد، و این خلاقیت در آنجا رخ میدهد که وی ورود انسان به لانهی خرگوش را به منزلهی ورود به دنیای انسانی دیگر تصویر میکند. در میان تأملات و افکاری که در پشت این سکانس وجود دارد، میتوان شباهتهایی نیز به اندیشههای هگل یافت؛ زیرا که کافمن ذهن انسان را به یک دنیای اگزوتیک و پیچیده تشبیه میکند که هر کسی میتواند آن را دستمایهی وجود خود کند. در واقع جسم انسان را یک فنومن(۱) میداند که در چنگال یک نومن(۲) به اسارت درآمده است. در این سکانس کافمن ماهیت جدیدی از دنیای ذهن را برای ما تصویر میکند که در آن، جهان درون ذهن انسان جهانی انتزاعی است که تنها حقیقت موجود در آن، مرتبط با ذهن انسان که خود حقیقتی واحد است، میباشد. وجود این دخمه در طبقهی هفتونیم این شرکت گواهِ دیگری از این استدلال است. از آنجا که عدد هفت به خودی خود عدد عجیبیست که در اعتقادات فولکلور بینالمللی نیز معنوی و ماوراییست، وجود این دخمه در طبقهی هفتونیم نشانهای از پساماوراییبودن ذهن انسان است که باز به این نکته دلالت دارد که ذهن انسان برترین پدیده، حتی برتر از معنویات، است.
سکانس مورد بحث دوم: رفتن مالکوویچ به درون ذهن خود و تکثیر او
مالکویچ در تعقیب ماکسین سر از شرکت لِستر در میآورد و خود را به دالان میرساند و در برابر دیدگان ما به درون ذهن خودش میرود. نکتهی جالب این قسمت این است که فیلم برای بههیجانآوردن مخاطب از ترفندهای سینمایی و کشآوردن زمان و دیگر ترفندهای مرسوم استفاده نمیکند. در این موقعیت خلقشدهی جدید، یک پرسش که تصور نمیشود به ذهن آدم برسد مطرح میشود: چه اتفاقی میافتد زمانی که فرد به درون ذهن خویش راه پیدا میکند؟ سؤالی که کریگ مطرح میکند و در یکی از عجیبترین موقعیتها جان مالکویچ به آن پاسخ میدهد. مالکویچ مسیر دالان را مانند تمام افرادی که این چند وقت به درون ذهن او پرتاب شدهاند میپیماید و در آنجا او در ذهن خود با تکثیر مالکوویچ مواجه میشود و مالکویچ را در نقشهای مختلف، از نقش خودش تا گارسون، معشوقه و دیگر آدمها میبیند و تنها یک جمله توسط تمام مالکویچها در حالتهای گوناگون تکرار میشود: «مالکوویچ مالکوویچ».
نکتهی جالب دیگر آن است که خود فرد توانایی رویارویی با این واقعیت را ندارد؛ همانند مالکوویچ که پس از رفتن به درون خود، بهدنبال راه فرار میگردد. هرچند تمام افرادی که درون ذهن مالکوویچ رفته بودند از آن به عنوان تجربهای شگفتانگیز یاد میکردند خود مالکویچ از این وضعیت ترسید و فرار کرد.
تصور آنکه ذهن هر کدام از ما تنها از خود ما نقش میگیرد و هر کدام از ما تنها خودمان را میبینیم، اوج نگاه سوبژکتیو به انسان است؛ در واقع هر انسانی در زندگی روزمره در جامعه، هر منش و رفتاری که انجام میدهد و هر تصمیمی که میگیرد در راستای سود و نفع خودش است. این سکانس من را یاد هگل و مسألهی آگاهی ذهنیاش میاندازد که بیان میکند هیچ چیز در بیرون از ذهن آدمی وجود ندارد و هر چه که هست ذهن انسان است و هیچ واقعیت بیرونی، مستقل از ذهن افراد وجود ندارد. زمانیکه یک فرد مستقیماً به درون ذهن خویش برده شود، آنجا فقط خودش را در بازنمود متکثر نقشهای گوناگونی که در طول زندگی مشاهده کرده است، میبیند؛ نظیر مالکوویچ گارسون، مالکوویچ دستوپاچلفتی، مالکوویچ تاجر و هزاران مالکوویچ دیگر که در ذهن مالکوویچ تکثیر شده بودند. نکتهی جالب دیگر آن است که خود فرد توانایی رویارویی با این واقعیت را ندارد؛ همانند مالکوویچ که پس از رفتن به درون خود، به دنبال راه فرار میگردد. هرچند تمام افرادی که درون ذهن مالکوویچ رفته بودند از آن به عنوان تجربهای شگفتانگیز یاد میکردند خود مالکویچ از این وضعیت ترسید و فرار کرد؛ اما پرسشی که در اینجا مطرح میشود این است که چرا جان مالکوویچ بودن و چرا جان مالکوویچ؟! چه چیزی باعث میشود که او انتخاب شود؟ شاید انتخابی تصادفی باشد؛ شاید هم نه.
پاورقیها:
برای ورود به کانال پیامرسان تلگرام دوهفتهنامهی دانشجویی «داد» کلیک کنید.