محمد زارع/ دانشجوی مقطع کارشناسی مهندسی صنایع دانشگاه صنعتی شریف
هفتم: اتاق آینه
اینها را مینویسم اینجا، که تنها پری بخواند. هرچند نمیدانم که پری خواندن میداند، یا نه. نمیدانم که پری چیست، یا کیست، دیگر میآید، یا نه. پس شاید اینها را مینویسم که تنها نوشتهباشم. نوشتهباشم که نمیدانم، نمیدانم چه شود. تمام دیروز و امروز را در این اتاق ماندم و دیوارهای سیاهش را خیره نگریستم. پاهایم را دیگر احساس نمیکنم، آنطور که پیشتر میکردم. تنها ردی از یک گرمای خیس نامطبوع شاید. پاهایم انگار سبک شدهباشند، انگار رفتهباشند از اینجا. آغامحمدخان هم نشسته به سیگارکشیدن، یک بند میکشد. دود مثل ابری که صدها سال است نباریده، بالای اتاق شناور است. خانننه را گهگاه میبینم که برقآسا عبور میکند. بیصدا بر زمین میلغزد، در مطبخ ظرفها را جابهجا میکند، به اتاق آینه میرود و موهای پفکردهاش را شانه میکشد. حالا بهار است و حتماً کوچهباغها به شکوفه نشستهاند. نمیدانم از کدام سوراخی، گهگاه نسیم خنکی به پیشانی عرقکردهام میوزد و آتش را کمی سرد میکند. خانننه نشسته در اتاق آینه، روی چهارپایهی زهواردررفتهی پدرم که تماماً فراموشش کردهام. تنها میدانم که چهارپایه روزگاری مال او بوده. نمیدانم پدرم کی روی آن مینشسته. آیا پیش از غروب چهارپایه را در ایوان میگذاشته، مینشسته، جوشاندهاش را مزه میکرده و باغچهی خشک را نگاه میکرده؟ یا شبها چراغموشی را میگذاشته رویش، در اتاق آینه مینشسته و قرآن میخوانده؟ پدرم چه شکلی بوده؟ تنش مثل تن من بیجان و نحیف بوده، یا دستانی نیرومند داشته که بازوهای خانننه را میفشردهاند. نور لرزان چراغموشی را در آن همه آینه که میدیده، چشمهایش به اشک مینشستند؟ نمیدانم. نمیتوانم تصور کنم. پنداری کلمات قرآن را میبینم در اتاق آینه که بالا میروند، محو میشوند، پیدا میشوند، به آینه میچسبند و بازیگوشانه تغییر شکل میدهند، اما نمیتوانم بخوانمشان. پدرم آیا به آوای محزون قرآن میخوانده؟ تن عریان خانننه، چگونه پیوند میخورده با تنی که من به یاد نمیآورم؟ تنی که نمیدانم آیا بوی تنباکو و چربی میداده، یا مثل گوشت قربانی سرد بودهاست. چشمهایی که نمیدانم چه رنگی بودهاند. خان ننه نشسته در اتاق آینه، کار شانهکردن موها را به پایان برده و با سیاهی بیپایان چشمهایش، خیره در آینهای زنگاری است. آینهای با حاشیهی چوبی، که نقش و نگارهای فیروزهای و یشمیاش، حالا حسابی رنگ باختهاند. آینهای که انگار از تمام این آینهها قدیمیتر است. قطرههای سیاه، از گوشهی کاسهی خالی چشمهاش شره میکند و به شکاف خونآلود میرسد. شکافی که پنداری همینحالا، با یک چاقوی تیز درستش کردهاند. شکاف میلرزد و آوای محزونی میخواهد از آن خارج شود. صدایی که انگار از راهی دور میآید، کلماتی که انگار در مه فرورفتهاند و شکل نمیتوانند بگیرند. صدا را من از اتاق آینه میشنوم پری. نمیفهمم اما جایی در عمق سرم تیر میکشد، چیزی را میخواهم به یاد بیاورم که نمیشود، که نمیشود پری. انگار که لالایی غمگینی میخواند، اما من خوابم نمیآید. و الا که از خدا میخواستم، خواب به چشمم بیاید و نیمهمرده شوم، به خاطر احتمال حضور تو. تو پری، تو که دو روز دیگر، یک ماه میشود که نیامدهای. اما گرمی دستت را چنان روی گردنم احساس میکنم، که نفسم بند میآید. دست میبرم ولی دستت را نمییابم. تو را میبینم که کنار پنجرهای ایستادهای، تماماً عریان، تماماً عریان. میخواهم گوشت از تنم بکنم. میدرخشی چنان که بیخود میشوم. دنبالهی موهایت معلق در هواست، از پنجره بیرون است و به ناکجا رفته. لبهای نازکت به جنبش درمیآیند، ولی صدایت را نمیشنوم. میخواهم به سمتت بیایم، در آغوش فشارت دهم، اما من نیستم. من نیستم پری. من نیستم که بیایم و چشمهات را ببوسم. میبینمت ولی نیستم. چشم باز میکنم و آغامحمدخان بیپیر سیگار میکشد. حالا بهار است و گربههای مست، پشت دیوار مرنو مرنو میکنند. عشقبازیشان بیپایان است. پنجه در تن هم فرو میکنند و با هر جیغی که میکشند، احساس میکنم چنگال در گلویم فرو میکنند. میترسم پری. میترسم و نیستی. نیستی و تمام گربههای شهر پشت این دیوار صف بستهاند. خانننه جوشانده به حلقم میریزد، دو روز است مدام جوشانده به حلقم میریزد و من لختهلخته خون بالا میآورم. اگر بمیرم و نیایی چه پری؟ از خواب برمیخیزم و خود را در خوابی دیگر میبینم. دیگر نمیدانم کدامشان واقعیاند پری، اما تو واقعی هستی، مگر نه؟ نمیتوانی تخیل من بودهباشی، مگر تخیل من تا کجا میتواند برود؟ چشم باز میکنم و آغامحمدخان نیست. آواز خانننه از اتاق آینه نمیآید. گربهها انگار لال شدهاند. گوش تیز میکنم و صدای نفسنفس از اتاق آینه میشنوم. خندههای بیصدای آغامحمدخان را میتوانم تشخیص بدهم. خندههاش که خرخر میشوند، جیغ میشوند و گوشخراش. خندههاش که گوشت تن آدم را میریزد. خندههاش آمیخته با لذت، میآمیزد با خندههای مستانه و شهوتناک خانننه. میبینم پری، دستهای پشمالویش را بر تن پیر خانننه میبینم. به خود میپیچم و پا به زمین میکوبم. نمیتوانم، نمیخواهم. نمیتوانم. بسمالله. خون به شقیقههایم مشت میکوبد. نمیتوانم پری، نمیتوانم. آغامحمدخان جیغ میکشد، خانننه جیغ میکشد، تمام گربههای شهر پشت دیوار جیغ میکشند. برق هزار پنجه را میبینم که تنم را در تاریکی زخم میکنند. پدر به آوای محزون قرآن میخواند؟
من کشتهی تو شدم پری.
برای ورود به کانال پیامرسان تلگرام دوهفتهنامهی دانشجویی «داد» کلیک کنید.