محمدامین ناظرزاده/ دانشجوی مقطع کارشناسی رشتهی مهندسی کامپیوتر دانشگاه صنعتی شریف
نویسنده: Edythe C. Haber
منبع: Russian Review, Vol. 34, No. 4 (Oct 1975), pp. 382-409
منتشر شده توسط Wiley publication
پیشنوشت: قسمت اول این مقاله در شمارهی پنجم نشریه به چاپ رسید. میتوانید این قسمت را در کانال تلگرامی نشریه بیابید.
اولین پیدایش مرشد و مارگایتا اثر میخاییل بولگاکف در سالهای ۱۹۶۶ و ۱۹۶۷ یکی از اغواگرترین و در عین حال گیجکنندهترین آثار ادبی را به ادبیات روسیه بخشید. از همان ابتدا رمان برای شایستگی ادبی و کیفیت رازگونهاش شناختهشده بود و مقالات ادبی و نقدهای متعددی پیچدگیهای پلات اصلی، زیر پلاتها و اشارات دینی و اجتماعی-تاریخی آن را بررسی کردند. بعضی ژانر رمان را هجو منیپی دانستند. عدهای به بررسی ارتباط آن با قهرمان فاوستگوته، افسانههای شیطان و تاریخ کتاب مقدس پرداختند. یک عمل اساسی برای پرداختن به این سوالات این بوده که رابطهی رمان با بدنهی اسطورهای آن -قهرمان فاوستی از یک طرف و قصهی انجیلی مسیح و پونتیوس پیلاطس از طرف دیگر- شناخته شود. ولند، همان شیطان، مانند نقشش در رمان، پرورشدهندهی سرگردانی بوده است. او هم تجسم بدی (با قالبهایی مانند ابلیس سنتی، مفیستوفلس گوته یا حتی استالین) و گاهی هم دوستداشتنی و مردی سود رسان اطلاق شدهاست. به نظر میرسد منشا تمام این سرگردانیها دراین نفهتهاست که هر چند بولگاکف از داستانهای فاوست و مسیح استفاده میکند، اما تماما پلات و کاراکترها را به داستان مسکوی مدرن خود انتقال نداده است. در حقیقت او به اسطورهها به چشم مجموعهای از مایههای داستانی و ویژگیهای شخصیتیای نگاه میکند که میتوانند تجزیه شوند و در ترکیبهای مختلف در پلات اصلی قرارگیرند. برای مثال صفات پیلاطس میتوانند در چند شخصیت مجزا پیدا شوند و در یک شخصیت واحد که دارای ویژگیهایی اسطورهای است تجمیع شوند. بولگاکف در حقیقت اهریمن نیکولای گوگول را به یاد میآورد که «تمام دنیا را به هزاران تکه تقسیم کرد، سپس آنها را بدون نظم در کنارهم چید»؛ هر چند در مورد بولگاکف این تقسیم بدون نظم نیست و به پوچی گوگولی منجر نمیشود. در عوض امید دارم نشان دهم که چگونه بولگاکف با برداشت و تغییرات در اسطورههای نامحدود به زمان مانند فاوست و مسیح به دنیایی تهی از معنا ارزش و معنی را هدیه میدهد. در بخش اول با نام «فاوست ۱» به مقایسه ولند و مفیستوفلس پرداختیم و اکنون بقیه شخصیتها را بررسی میکنیم.
فاوست ۲: مرشد و مارگاریتا
در «مرشد و مارگاریتا» دو کاراکتر اصلی، تنها انسانهایی بودند که از فریب مفیستوفلس گریختند. اهمیت آنها مانند اهمیت ولند بعد از بررسی فاوست گوته واضحتر میشود. مهمترین بخش قسمت اول فاوست از این حیث، رابطهی عاطفی فاوست و دختر سادهی دهاتیای به نام مارگارت است. به نظر من جالب و مهم است که در طول رمان بولگاکف تنها اشارات گذرایی به اسم فاوست میشود اما نام مارگارت برجسته است. این ایده به ذهن میرسد که نویسنده، زاویهی دید خود در بازگویی داستان فاوست را درست همانند نحوه روایت داستان مسیح، تغییر داده است. در هر دو بازگویی کاراکترهایی که در بخشهای اولیه نقش ثانویه دارند (مارگارت و پونتیوس پیلاطس) در ادامه حداقل به اندازه پروتاگونیستهای اصلی داستان (فاوست و مسیح) مهم میشوند. این نکته در مورد پونتیوس پیلاطس زیاد گفته شده اما توجه کمی به اهمیت مارگارتِ گوته در رمان بولگاکف شدهاست؛ بدین دلیل که شباهتهای مارگارت و مارگاریتا بولگاکف کم به نظر میرسند. اثر واقعی این قهرمان گوته (که از این به بعد برای جلوگیری از سردرگمی او را به اسم کوچکش، «گریتچن»، صدایش میکنم) همانطور که نشان خواهمداد ناواضحتر و فراگیرتر است.
هرچند مرشد با فاوست در ذهن خلاق برای جستجوی حقیقت مشترک است اما او به سختی شخصیتی فاوستگونه به حساب میآید.
در تلاش برای برقراری ارتباط بین قهرمانانِ «فاوست» و «مرشد و مارگاریتا» اولین تمایل مقایسهی مرشد و فاوست میباشد. شباهتهایی وجود دارد. فاوست مردی در طلب همیشگی علم و در جستجوی حقایق بنیادی است. نیروی خارقالعاده ذهن خلاقش و توانایی او در پشتِپازدن به اندرزهای شیطان در طول سلوکش در تضاد با محققان معمولی همعصر خود مانند دستیارش واگنر قرار میگیرد. مرشد هم، به عنوان نویسندهی رمانی درباره پونتیوس پیلاطس، توانایی خود را در کشف حقیقت و اجتناب از مقبولیات زمان خود نشان میدهد. او با میل به دنبالکردن بینش خلاق خود به جای پذیرفتن اصول تحمیلشدهی بیرونی، در تضاد با ازدحام نویسندگانی قرار میگیرد که در رمان ظاهر میشوند. مقایسه او با ایوان نیکولاویچِ شاعر مناسب است. هر دو کتابهایی در مورد مسیح نوشتهاند؛ اما با اینکه شعر ایوان به دلیل دستوری اجتماعی سروده شدهبود مرشد تنها بر حسب نیاز درونی مینوشت. با دنبال کردن این صدای درونی او داستانی را نزدیک به واقعیت شبیهسازی کرد که با سیر آن در زمان، خواننده آن را حقیقت میپندارد و نتایج اخلاقی مهمی میگیرد.
هرچند مرشد با فاوست در ذهن خلاق برای جستجوی حقیقت مشترک است اما او به سختی شخصیتی فاوستگونه به حساب میآید. برجستهترین ویژگی فاوست تلاش و کوشش خستگی ناپذیر و شجاعت او در مواجهه با سختترین مشقت هاست؛ حتی هنگام پیری و نابینایی او تسلیم غم نشده و اهداف نو و بلندی در سر میپروراند. با آخرین نفسهایش اعلام میکند: «آزادی و زندگی برای کسی است که هر روزه از نو به دستشان میآورد».
مرشد در مقایسه حزن آور و تاسفبار نمایش داده میشود. در اولین حملهی منتقدان خاصم توسط افسردگی عمیقی مغلوب میشود، از تاریکی میهراسد و احساس میکند بازوهای هشتپای دیوانگی او را محکم گرفتهاند. او تسلیم ترس میشود و اولینبار در کتاب به عنوان یک بندشده در آسایشگاهِ روانی یاد میشود. بعدها هنگامی که از تیمارستان دور میشود میگوید: «نه رویایی مانده است و نه الهامی. آنها مرا خرد کردند، من خسته شدهام و میخواهم به زیرِ زمین [منظور مرگ است] بردهشوم».
هرچند جنون و ترس مرشد او را از فاوست مصمم و سخت تمییز میدهد، در عین حال همین ویژگیها او را به گرتچن پیوند میدهند. در سطح پلات میتوان شباهتهای مهمی بین این دو پیدا کرد. گرتچن ساده و پرهیزکار به خاطر احساس عمیق خود نسبت به فاوست پای خود را از مرزهای مورد قبول جامعه فرا میگذارد و با وی معاشقه میکند. با فرزندی تنها، در عذاب از احساس گناه و طعنهی مردم و ترسان از تهدید عموم، او کودکش را به قتل میرساند.
مرشد نیز رابطهی عاشقانهی نامشروعی با مارگاریتا دارد. قلب رابطهشان یا به تعبیری زادهی معنوی آن -رمان او- حول پونیوس پیلاطس است. خلق این رمان (همانند تولد فرزند گریتچن) از نُرم روسیهی استالینی فراتر میرود. مرشد که با خشم جامعهی ادبی مواجه میشود از ترس مغلوب شده و دستنویس رمان، فرزند عزیز روح خود و مارگاریتا را از بین میبرد. همچنین اشاره شده که مرشد زمانی را در زندان به سر میبرد اما در نهایت در آسایشگاه روانی بستری میشود (باید توجه شود در اتحاد شوروی گاهی آسایشگاههای روانی از زندانها قابل تفکیک نیستند!)
اما با اینکه مارگاریتا از خود سرشت فاوستیای نشان میدهد، انگیزه رفتارهایش به گریتچن شباهت دارد. او با شیطان برای کسب معرفت یا آزمودگی پیمان نمیبندد؛ بلکه تمام انگیزه او عشق است: «من برای او هر عملی را انجام میدهم. ... من در عشق میسوزم».
یکی دیگر از پیوندهای گریتچن و مرشد در مجلس رقص شیطان آشکار میشود. مارگاریتا قبل از درخواست آزادسازی مرشد، احساس میکند باید از شیطان طلب کند تا فریدا، که او را در مجلس دیده بود، ببخشد (فریدا مرتکب قتل فرزند شده بود؛ همانند گرتچن). تنها بعد از رهایی فریدا از مجازات است که مارگاریتا توانایی درخواست برای آزادی مرشد را، که با سوزاندن دستنویس داستان، جنایتی همسان با فریدا اما در سطح معنوی انجام داده بود، به دست میآورد. پس بولگاکف مرشد را با ملغمهای از ویژگیهای کاراکترهای فاوستی آراسته است. هر چند مانند فاوست پیرو حقیقت و شخصیتی خلاق است اما در زمان خطر و بحرانهای روحی مانند گریتچن میشکند و تسیلم شده و کتابش، فرزندش، را از بین میبرد. بولگافک تنها یک نسخهی روسی فاوست یا آنتی فاوست خلق نکرده؛ در عوض مرشد ترکیبی از استعداد و عدم جسارت را دارد که بولگاکف در خوشذوقترین انسانهای زمان خود -و از آنجا که مرشد یک پرترهی اتوبیوگرافیکی است، در خود- دیدهاست.
با نگاه به مارگاریتا هم میتوان ترکیب ویژگی کاراکترهای گوتهای در قالب او را دید. این مارگاریتاست که از جنبههای زیادی نقش فاوست را در رمان بازی میکند. او کسی است که در نهایت با اهریمن پیمان میبندد و لذا شهامت فاوستی را نمود میدهد. با اینکه از خطر معامله با شیطان آگاه است بدون ترس با همه چیز موافقت میکند: «میدانم به سمت چه چیزی میروم. اما من برای او هر کاری میکنم».
اما با اینکه مارگاریتا از خود سرشت فاوستیای نشان میدهد، انگیزه رفتارهایش به گرتچن شباهت دارد. او با شیطان برای کسب معرفت یا آزمودگی پیمان نمیبندد؛ بلکه تمام انگیزه او عشق است: «من برای او هر عملی را انجام میدهم. ... من در عشق میسوزم». در هر دوی «فاوست» و «مرشد و مارگاریتا» این دو مرد هستند که ذهنی قوی موهبت دادهشده اند و این دو زن هستند که آن را تحسین و ترغیب میکنند. مارگاریتا مرید مرشد و همچنین رمان اوست: «اوکه خود را مرشد مینامید به طور خستگیناپذیر روی رمان خود کار میکرد و رمان، زن ناشناس را نیز مجذوب خود کرد... زن، شهرت او را پیشبینی کرد، او را به نوشتن برانگیخت و او را مرشد نامید. زن بیتابانه منتظر آخرین کلمات بخش پنجم دادگاه یهودا، عباراتی که او را لذت میبخشید با آوای دلپذیر میخواند و میگفت این رمان زندگی اوست». گرتچن هم مبهوت از دانش فاوست میگوید: «خدای بزرگ! چطور انسان میتواند چنین بیندیشد و چنین بداند؟ شرمنده و مبهوتم و رضایت دارم به هر چه بگوید». این مخلوط شهامت و عشق در درون مارگاریتا است که در نهایت مرشد را از بیمارستان روانی و از زندان بزرگتر -زندگی در شوروی- میرهاند. در اینجا نیز بولگاکف در نیل به هدف خود از مایههای اصلی پلات «فاوست» استفاده میکند. هر دو بخش «فاوست» با صحنههای رهایی پایان مییابند. در بخش اول «فاوست»، با کمک مفیستوفلس برای آزادی گریتچن از زندان تلاش میکند. گریتچن اما با دفع پلیدی شیطان فرار با معشوق خود را رد میکند و به عنوان پاداش در نهایت به بهشت صعود میکند. در پایان بخش دوم شرایط وارون است. روح در حال مرگ فاوست در آستانهی جداشدن از بدن توسط مفیستوفلس و رفتن به جهنم است که با شفاعت گریتچن با عشقش، فاوست نجات مییابد و به بهشت برده میشود. در «مرشد و مارگاریتا» تغییراتی در باطن کاراکترها به بولگاکف اجازه میدهد این دو پایان را در هم آمیزد. مارگاریتا، ترکیبی از جسارت فاوست و عشق گرتچن، در جهت هماهنگ شیطان حرکت میکند که دیگر با ارزشهای بهشتی در تقابل نیست بلکه به عنوان یک نیروی تکمیلکننده دیده میشود. آنها مرشد را از تیمارستان نجات میدهند، که نمایش کامل نیروی زمینی مفیستوفلس میباشد؛ سپس از آن جهنم مرگبار روی زمین فرار میکنند، برای پاداشی که در انتها نه روشنایی کامل، بلکه آرامش ابدی است.
برای ورود به کانال پیامرسان تلگرام دوهفتهنامهی دانشجویی «داد» کلیک کنید.