
مطالعه موردی تناقضهای نهادینهشده در روشنفکری ایرانی
فریبرز نعمتی، دانشجوی دکتری، نانوفناوری، صنعتی شریف
مردمان ناآگاهند، ولی قدر حقیقت را میدانند و هنگامی که مردی شایان اعتماد حقیقت را بر آنان بازنماید تسلیم میشوند.
سیسرون
اکنون در سال 1400 شمسی پس از شصتوهشت سال، موضوعی ناتمام درتاریخ ایران وجود دارد که هنوزهم آتش آن زیر خاکستری گرم، روشن است. موافقها و مخالفهای ثابتقدم دکتر مصدق هنوزهم پرشورهستند اما بازخوانی پروندهی عملکرد دکتر مصدق و بررسی انتقادهایی که به او میشود برای منتقدین نتایج ناامیدکنندهای را رقم میزند. عیار انتقادات در برابر سنگ محک واقعیتهای تاریخی چنگی به دل نمیزند. انتقادها در نهایت خود گرفتار نوعی ایدئولوژی میگردند که با واقعیتهای تاریخی نامتجانساند. طیف متنوعی از منتقدان دکتر مصدق را میتوان شناسایی کرد و پای صحبتهایشان نشست اما نتیجهی کار چیزی جز یک تطهیر تاریخی برای یک خیانت (گروه مذهبی منتقدان)، یا پنهانکردن عقدهای خودبزرگبینانه (برای تودهایها) یا نوعی وندالیسم روشنفکرانه و مبتدی (طیف موسی غنینژاد و مریدان) و یا حتی نوعی بلاتکلیفی در نئوسلطنتطلبی (یعنی گرفتاری در تناقضهای بنیادین) است. هیچ انسان یا شخصیت تاریخی عاری از خطا و اشتباه نیست و ساختن بتهایی معصوم از شخصیتهای تاریخی محصولی جز ایمان به کیش شخصیت نخواهد داشت. دکتر مصدق نیز عاری از اشتباه و خطا نبود. به نظر میرسد کارزار مبارزاتی مصدق دارای چهار نقطهی ضعف اساسی بود: اول) مبارزه او فاقد گامهایی مشخص بود. مصدق مستقیم سر اصل ماجرا رفته بود و این نشانگر راهبردی غلط برای راهبری یک جنبش بزرگ در برابر قدرتهای استعماری بود. دوم) حرکت او فاقد تشکیلات منسجم حزبی بود تا حدی که جبههی ملی هم در کوران نهضت شکل گرفته بود. سوم) گاهی اوقات رویکردهای سیاسی ایشان از اخلاقمداری افراط گرایانهای پیروی میکرد که در سرزمین سیاست محلی از اعراب نداشت. او درعملکردش به روایت هگل با برداشتی شرقی از تاریخ بهمانند ققنوسی رفتار میکرد که هیزم تدفین خویش را فراهم مینمود و چهارم) نبرد در دو جبههی توامان مبارزه برای تحدید سلطنت و تهدید استعمار؛ در حالی که باید میان آنها یکی را برمیگزید.
او (مصدق) درعملکردش به روایت هگل با برداشتی شرقی از تاریخ بهمانند ققنوسی رفتار میکرد که هیزم تدفین خویش را فراهم مینمود.
اما آگاهی به این نکات مهم چیزی ازپارادوکسهای نهفته در طیفهای متنوع منتقدین دکتر مصدق کم نمیکند. اشارهای فهرستوار به این تناقضهای تکرارشده در متون متفاوت منتقدان و حتی فضاهای مجازی که این روزها بخش مهمی از دیدگاههای اجتماعی-سیاسی جامعههای متفاوت را شکل میدهند، میتواند سرفصلهایی را برای بررسی این انتقادها رقم زند. مواردی از این انتقادات به سادگی با وقایعنگاری موشکافانه و در مواردی با تحلیلهای منطقی قابل پاسخگویی است. یکی از مهمترین ضعفهایی که شاکلهی کلی این انتقادات را رقم میزند تحلیلهای با نگاه به گذشته پس از شصتوهشت سال میباشد. گونهی واژگونی از تحلیلی پسنگرانه که معمای حل شدهای را به قضاوت مینشیند. این تحلیلها از جنس مشاهدهی یک رویداد برمبنای سپریشدن سالهای بسیاری از آن واقعهی تاریخی بنا میشوند و بازیگران یک واقعهی تاریخی را در جایگاه متهم قرار داده و تمام اتهامهای بهحق یا نابهحق را نثارش میکنند بدون اینکه لحظهای در باب جبر زمانی-جغرافیایی القاشده بر بازیگران تاریخی بیندیشند. دانای کل در این نوع تحلیلها مسیر مشخصی را ترسیم میکند که در تاریخ باید طی میشده و هیچ یک ازعواملِ پیشبینینشدهی تاریخی نمیتوانسته است در این مسیر ایدهآل انحرافی ایجاد نماید. این دانایان کل با رویکرد ایدئولوژیک خود به تاریخ، نقشی پیامبرگونه را ایفا مینمایند. مثالهای بسیاری از این دست انتقادها نسبت به دکتر مصدق وجود دارد که بررسی برخی از آنها میتواند عمق تناقضهای درونیشدهی این دسته از نقادها را آشکار نماید. به همین منظور تلاش میشود ده مورد از این انتقادها با محک تاریخ و منطق ارزیابی شود.
دکتر مصدق به قانون وفادار نبود!
آغاز ماجرا با یکی از بیپایهترین انتقادها به یکی از اولین حقوقدانهای آکادمیک ایرانی شروع میشود. طیف منتقدین نئوسلطنتطلب این انتقاد را به دکتر مصدق در حالی وارد میکنند که نقض ماهوی قانون در امور مرتبط با حکمرانی را در موقعیتهای مشابه یا جدیتر، نمیبینند. ماجرا از آنجایی آغاز میشود که دکتر مصدق در یک بنبست سیاسی از طریق سازوکاری کاملا قانونی با استعفای نمایندگان جبههی ملی (که هم حزبیهای او بودند)، مجلس را از حد نصاب میاندازد. این کنش سیاسی وی را قادر میسازد اولین همهپرسی در تاریخ ایران را بابت موافقت یا مخالفت با این انحلال با رجوع به رای مردم برگزار نماید و از آن رفراندوم نیز نتیجه مطلوب خود را بگیرد. اما از دید منتقدینْ عملکرد محمدرضاشاه در تغییر نقش پادشاه مشروطه به پادشاه مقتدر و تبدیلشدن به فعال مایشاء درعرصهی سیاسی کشور، عمل مهمی نیست، یا فرمایشیکردن انتخابات مجلس و فرستادن نمایندههای مطلوب حاکمیت و بلاموضوعکردن جایگاه نهاد قوهی مقننه یا حتی محاکمهی جرم سیاسی در دادگاه نظامی محلی از اعراب ندارد.
ساختن تصویری منطقی و مبادی قانون از انگلستان!
ستون اصلی انتقادهایی که طیف دکترغنینژاد مطرح مینمایند بر انگارهای خیالی بنا شده است؛ این انگاره چیزی نیست جز شعبدهبازی با ماشین زمان. این طیف انگلستان نحیف و پاستوریزهی امروز را به جای بریتانیای کبیری که آفتاب در مستعمراتش هیچگاه غروب نمیکرد جا میزند، در حالی که همین انگلستان پاستوریزه و نحیف بعد از چهلودو سال هنوز هم با وجود بارها محکومیت در دادگاههای اروپایی، برای بازپرداخت پولی که سالهای طولانیست آن را صاحب شده (بابت قرارداد خرید تانکهای چیفتن) اقدامی نمینماید. غنینژاد میگوید: «میتوانستیم به تدریج آنها را وادار به عقبنشینی بکنیم، نه این که نفت را دولتی کنیم ... و باز همانها را بیاوریم تا نفت را استخراج کنند». تصور کنید در سالهای نهضت نفت بریتانیای مغرور چرچیلی چه سطحی از منطق را با خود یدک میکشیده است. کشوری که با قراردادهای تحمیلی خود قبل از شروع مبارزات نهضت ملیشدن نفت تنها شانزده درصد از عایدی نفت را به دولت ایران پرداخت میکرد و این در وضعیتی بود که طرف ایرانی حق حسابرسی نسبت به درآمدهای عملیاتی و غیرعملیاتی شرکت «نفت ایران و انگلیس» که بعدها نام بریتیش پترولیوم را بر خود نهاد، نداشت. چرا باید با ارائه تصاویری غیرواقعی از یک قدرت جهانی دست به وندالیسمی روشنفکرانه زد و چهرهی قهرمانهای ملی دستاندرکار در مبارزهای حماسی-عقلانی را این چنین تخریب نمود و بر روی آن نام تابوشکنی نهاد؟ [1]
پیرمرد، مالیخولیایی بود و الزامات جهان را نمیشناخت!
بخش اصلی این انتقاد از سوی طیف نئوسلطنتطلب ایرانی در حالی مطرح میشود که با یک تناقض درونی همراه است. هنگامی که از منازعات رضاشاه یا محمدرضاشاه با قدرتهای جهانی صحبت مینمایند، آنها را قربانی غربستیزی میدانند در حالی که مصدق را پیرمردی مالیخولیایی خطاب میکنند که در راستای غربستیزی از الزامات روز جهان آگاهی نداشته است. جالب اینجاست که هر سه سیاستمدار و صاحبمنصب ایرانی بر سر یک موضوع واحد زندگی سیاسی خود را میبازند اما منتقدین در تفسیر وقایع تاریخی دریافتهای متناقضی را دارند. آیا ما باید آنچنان به اسم شناختن الزامات جهان بیخاصیت بمانیم تا الزامسازان جهان یکی پس از دیگری الزامات جهان را تا نهایت تاریخ بر ما تحمیل نمایند؟
مصدق گرایشها و تظاهرات مذهبی داشت و به روحانیت اتکا کرده بود!
به غیر از طیف مذهبی منتقدان دکتر مصدق که او را به حق سکولاری تمام عیار میدانند، این انتقاد از سوی طیفهای متفاوت منتقدین دکتر مصدق مطرح میشود. غنینژاد در مصاحبهی معروف مهرنامه میگوید: «تز دکترای مصدق در مورد حقوق اسلامی و ایرانی بود و در مورد پدیدههای مدرن چیزی سررشته نداشت». [1] تصور میکنم که دکتر موسی غنینژاد فراموش کرده است که در بحثهای اقتصادی صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران، اقتصاد اسلامی را همان اقتصاد لیبرالی معرفی میکرد با اندک تفاوت جزئی، یا طیف نئوسلطنتطلب فراموش کرده که رضاشاه دستههای عزاداری برای امام حسین (ع) با خاک بر سر مالیدن راه میانداخته و نوحه ترکی « بیز گلمیشوخ ای شیعهلر» میخوانده یا «اگر در کربلا قزاق بودی؟» [2] یا فراموش کردهاند که محمدرضاشاه همیشه از ارادتش نسبت به امامان شیعه صحبت میکرده است و در خوابهای مکرر همصحبت شدن با این بزرگان را روایت مینموده و سفرهای مکرر به عتبات عالیات. این روزها بد نیست به تونلزمان شبکه منوتو هم نگاهی بیندازند و سفر حج محمدرضاشاه پهلوی را هم که با آب و تاب زایدالوصفی پخش میشود به نظاره بنشینند. تاریخ روایت دقیقی از میزان اتکای به روحانیت در آن سالها گزارش مینماید و به سپاسگزاریهایی که پس از کودتا ازطیف سیاسی روحانیت آن سالها شد. اما دکتر مصدق سکولاری که در عین مذهبیبودن وابستگی به نهاد مذهب نداشت شخصی متکی به نهاد روحانیت معرفی میشود.
مصدق غایت پوپولیسم در ایران بود!
اقتصاددانها همیشه از سیاستمداران گله دارند که درک درستی از اقتصاد ندارند. کار به جایی میکشد که توماس ساول میگوید: «درس اول اقتصاد کمیابی است، چیزی در جهان نمیتوان یافت که فراوان باشد و نیاز همگان را برآورده کند. درس اول سیاست، نادیده گرفتن درس اول اقتصاد است.» [3] مفهوم مخالف همین منطق توماس ساول نیز صحیح است، اقتصاددانها درک درستی از سیاست ندارند و گاه حتی برای توجیه نمودارهای اقتصادیشان مبانی سیاست را هم دستکاری میکنند، به قولی مفاهیم را با نمودارها تطبیق میدهند. اجماع نخبگان جامعهی ایران در دههی سی شمسی به این نتیجه میرسد که ناسیونالیسم عقلایی ایرانی باید جلوی غارت منابع ملی و تحقیر شانزده درصدی (سهم ایران از نفت) بایستد. مبانی سیاست میگوید: پوپولیسم یعنی شوراندن احساسات تودهها علیه عقلانیت نخبگان؛ اما غنینژاد و شاگردان با واژگونی مفاهیم و با تعریف واژگون پوپولیسم یعنی قیام نخبگان علیه تودهها! نهضت ملیشدن صنعت نفت را که ریشه در یک عقلانیت منطقی وطندوستانه داشت به سادگی به یک جنبش پوپولیستی تقلیل میدهند. نخبگان سیاسی از قوام تا مصدق، از محمدرضاشاه تا حزب توده یا حتی نیروهای مذهبی در سالهای بحرانی نفت بر سر ضرورت مبارزه با این بیعدالتی اختلاف نظری نداشتهاند بلکه در بدترین حالت، بر سر نوع و میزان مبارزه بحث داشتهاند. این جنس دیدگاهها در میان برخی از منتقدین محصول چیزی جز واژگونی تعاریف اولیه نیست.
اجماع نخبگان جامعهی ایران در دههی سی شمسی به این نتیجه میرسد که ناسیونالیسم عقلایی ایرانی باید جلوی غارت منابع ملی و تحقیر شانزده درصدی (سهم ایران از نفت) بایستد
مصدق و مشاورانش درک درستی از قضیه نفت نداشتند!
منتقدان آمریکایی-بریتانیایی مصدق دراکثر پیامها و گزارشهایی که درفاز نهایی مبارزه با نهضت با هم رد و بدل میکنند مصدق را فریبکار، کلهشق، نادان، جادوگر، متمارض و کودن معرفی مینمایند. [4] کلکسیونی از صفاتی مشمئزکننده که ناشی از نگاه نخوتانگیز و نفرتانگیز آنها به یک سیاستمدار خبرهی شرقی است، در حالی که همین انسان کودن و ملیگرا این دو ابرقدرت را در زمین بازی خودشان و با منطق حقوقی، شکستهای مفتضحانهای میدهد. در دادگاه لاهه و شورای امنیت سازمان ملل، دولتهای غربی مقهور جنگ حقوقی جادوگر شرقی و یارانش میشوند. سوال بزرگ اینجاست که چگونه ظفرمندان سرزمین حقوق به عنوان کودنهایی بیاطلاع شناخته میشوند و شکستخوردگان به عنوان انسانهایی آگاه و مطلع از حقوق خویش و الزامات جهان؟ جایی که حتی انگلیسیها از مدیریت خودخواهانهی اسکاتلندی شرکت نفت ایران و انگلیس در خلوت خویش گلهمند هستند چرا باید روشنفکر ایرانی خود را مقهور تمدن انگلیسی بداند؟
سوال بزرگ اینجاست که چگونه ظفرمندان سرزمین حقوق به عنوان کودنهایی بیاطلاع شناخته میشوند و شکستخوردگان به عنوان انسانهایی آگاه و مطلع از حقوق خویش و الزامات جهان؟
مصدق به دنبال جمهوری خواهی بود!
این گزاره نیز یکی از پارادوکسهای بنیادی در میان منتقدان نئوسلطنتطلب دکتر مصدق است. در روایت این طیف از منتقدین، رضاشاه شخصی معرفی میشود که با صداقت کامل به مانند آتاتورک شیفتهی جمهوری است اما امثال مدرس به آرمان جمهوریخواهی او پشت پا میزنند و سردار سپه را در یک معذوریت اخلاقی مجبور به قبول سلطنت میکنند! یعنی جمهوریخواهی رضاشاه یک امتیاز مثبت در زندگی سیاسی ایشان میشود اما زمانی که نوبت به جمهوریخواهی دکتر مصدق میرسد این ایده به یکی از گناهآلودترین خواستهها و میلهای تاریخی تغییر مییابد که فکر به آن در خلوت نیز معصیتآلود و از گناههای کبیره بوده است. غافل از این نکتهی مهم که حتی با وجود گرایش دکترمصدق به نظام جمهوری، هنگامی که یاران جبههملی به او پیشنهاد تغییر نظام پادشاهی به ریاست جمهوری را میدهند به دوستان خود یادآور میشود که شما در برابر پادشاه مشروطه قسم وفاداری بجا آوردهاید و تمایل قلبی خود را قربانی تعهد قانونی خود میکند.
ایرانیها فاقد دانش کافی برای راهاندازی صنایع نفت بودند!
مدعیان این گزاره در حالی آن را بیان میکنند که خود دراشارات متنی دیگری به اعمال تحریم و تهدیدهای انگلستان بر خریداران نفت ایران، صحه میگذارند و خود را نقض میکنند. چرا باید برای صنعتی که گرداننده ندارد و به تبع آن محصولی را نمیتواند تولید کند، برای خرید محصولش تحریم وضع کرد و خریداران را تهدید به مجازات کرد؟ پس حتما ایرانیها توان استخراج نفت بدون حضور انگلیسیها را داشتهاند. از سوی دیگر فهم مدیریتی طرف ایرانی به اندازهای بوده است که به کارکنان انگلیسی پالایشگاه آبادان پیشنهاد استخدام دهد و علاوه بر آن در تلاش برای استخدام نیروهای متخصص از کشورهایی همچون آلمان و هلند برآید و انگلیسیها با کارشکنی و انواع ترفندها مانع از انجام آن شوند.
مصدق یک ناسیونال سوسیالیست بود!
جالبترین بخش ماجرا اینجاست که مصدق به مثابهی لیبرالترین دولتمرد ایران که وفاداری عمیقی به لیبرالیسم سیاسی در ایران دارد، در نزد این منتقدین با نماد ناسیونال سوسیالیسم هیتلری معادلسازی میشود [1] و دو دلیل برای سوسیالیستبودنش مطرح میگردد. اول) دادن امکان فعالیت قلمی وحزبی به بزرگترین حزب متشکل تاریخ سیاسی ایران یعنی حزب توده؛ دوم) تلاش برای ملی کردن صنعت نفت! در اینجا منتقدین واژهی ملیکردن را معادل دولتیکردن و نه استعمارزدایی تلقی میکنند و بدینسان مصدق یک سوسیالیست معرفی میشود. در حالی که تناقض ماجرا اینجاست که مدعی لیبرالیسم (غنینژاد) مصدق را به محدودکردن اندیشهی سوسیالیستی توصیه میکند و از سوی دیگر مفهوم ملیشدن را که نقطهی مقابل استعمار بود به دولتیشدن تعبیرمینماید.
تسامح و تساهل سیاسی دکتر مصدق به قدری بود که توهینها، انتقادها و حتی کاریکاتورهایی که در راستای تخریب او در مطبوعات چاپ میشد کافی نبود و مطبوعات منتقد او حتی کاریکاتورهایی که به سفارش سازمانهای اطلاعاتی آمریکا وانگلیس در آن کشورها تصویرشده بود را نیز چاپ میکردند. [2] وفاداری به قانون اساسی مشروطه و قانونمداریاش از او لیبرالی برای تمام فصول میساخت. دکتر فریدون آدمیت در باب مصدق میگوید: «او نسبت به اصولی که اعلام میکرد: در دفاع از آزادی، دفاع از حقوق اساسی و دفاع از استقلال سیاسی و اقتصادی یک عمر وفادار ماند».

مصدقالسلطنه! [5] منتقدین تودهای دکترمصدق برای اینکه او را وابسته به نظام فئودالی ایران نشان دهند کاشف دوبارهی این لقب در قالب یک فحش سیاسی شدند. تناقض ماجرا اینجاست که یکی از مهمترین کادرهای رهبری حزب توده مریم فیروز دختر فرمانفرمای بزرگ بود. فرمانفرما ابرزمیندار تاریخ ایران و شاید یکی از نمونههای کمنظیر در تاریخ جهان بوده است. یعنی گونهای تناقض نهادینه که بر مبنای یک ذهنیت نژادپرستانه بنا شده است و طنز تلخ ماجرا اینجاست که رهبری حزب در دستان یکی ازافراد برجستهی ایل قاجار دیده نمیشود، اما نیمتبار قاجاری دکتر مصدق از طرف مادری نماد فئودالیته ایرانی تلقی میشود. در سالهای اخیر نئوسلطنتطلبی در ایران بدون اشاره به محل عاریتگیری این ناسزای سیاسی که برای ایشان قابل اعلام نیست، آن را درونی کرده و برای اشاره به تبار مادری دکترمصدق به کار میبرند و با لحنی تحقیرآمیز از این واژه استفاده مینمایند در حالی که استفادهکنندگان این لقب در جایگاهی دیگر لفظ سلطنه را در ترکیب قوامالسلطنه به عنوان مرد بینظیر دنیای سیاست با نثری آهنگین و تجلیلآمیز ادا مینمایند. این رویکرد نشان میدهد زمانی که معیارهایی ایدئولوژیک درمیان باشد چه اندازه یک واژه با یک جایگاه، یک مقام اعطا و یک مبنای سیاسی میتواند متفاوت تفسیر گردد. از سوی دیگر گرفتاری نئوسلطنتطلبان به همین جا ختم نمیشود. تناقض دیگر تبار قاجاری محمدرضاشاه پهلوی از طرف مادریست که آنها را دچار مشکل مینماید. البته میخ آخر را به این فحش سیاسیِ حسابنشده، نویسندگانی چون یرواند آبراهامیان و محمد امینی میکوبند و مدعی میشوند که رضاشاه مازندرانی سوادکوهی نیز پدرش از قبایل ترکمان بوده است! و یک فاجعهی تمامعیار با طعم قهوهی قجری برای نئوسلطنتطلب ایرانی رقم میخورد.
سخن آخر
تاریخ است که به شخصیتها تشخص اعطا میکند. اگردکتر مصدق در نهایت میتوانست در مسئلهی کنترل مدیریت انرژی جهان پیروز شود، احتمالا مسیر تاریخ و قضاوت منتقدین هم در مورد ایشان از جنسی دیگر میشد؛ به مانند آتاتورک که در جنگ رهاییبخش بر قدرتهای اروپایی پیروز شد. قضاوت تاریخ گاه به یک شب سرنوشتساز بند میشود، به مانند سرگذشت آغا محمدخان قاجار که شامگاهان درچادری به قتل میرسد و صبحگاهانی را که ممکن بود تاریخ را تغییر دهد نمیبیند. تاریخْ شکستخوردگان را بلندپروازانی یاغی و خودسر میداند و پیروزمندان را مردانی سرنوشتساز میپندارد. نتیجه این که به جای قضاوت بر زمان حال سیاستمدارن یا مقطع خاصی از زندگیشان بایست به کارنامهی سیاستمداران اندیشید و با دقت وسواسگونهای به رهایی از دام انتقادهای متناقض و با استاندارد دوگانه پرداخت.
تاریخْ شکستخوردگان را بلندپروازانی یاغی و خودسر میداند و پیروزمندان را مردانی سرنوشتساز میپندارد.
پاورقیها:
(1) Cicero
مراجع:
[1] سایت تاریخ ایران، مجله مهرنامه، مصدق را پدر پوپولیسم نفتی میدانم
[2] سوداگری با تاریخ، محمد امینی، ج یکم نشر شرکت کتاب
[3] اقتصاد به زبان ساده، لس لیوینگستون، انتشارات دنیای اقتصاد
[4] کودتا، یرواند آبراهامیان، انتشارات نشر نی
[5] دکتر محمد مصدق: آسیبشناسی یک شکست، علی میرفطروس، نشر فرهنگ کانادا
<br/>برای ورود به کانال پیامرسان تلگرام ماهنامه دانشجویی «داد» کلیک کنید.