سلام به تویی که داری این متن رو میخونی. حدودا دو سالی از نوشتن مطلب قبلیم میگذره. الان تقریبا نصف شب هست و یهو حس کردم دلم میخواد دوباره بنویسم. از کی یا چی رو نمیدونم. داشتم با دوستم حرف میزدم، یهو وارد سایت شدم، وارد اکانتم شدم، دیدم اوه، این منم؟ کسی که در حال دگردیسی از خودم به یه خود دیگهس!؟
راستش الان که به این دو سال اخیر فکر میکنم، میبینم این خودم با خود دو سال قبل همچینم فرقی نداره، نه که کاملا یکی باشنها، اما اون تغییری هم که دو سال قبل تصور میکردم به وجود نیومده :(
شاید دلیلش این باشه که اونقدری که باید تلاش نکردم، هرچند با گفتن اینکه: خب در همچین جامعهیی با همچین وضعیت اقتصادی و فرهنگی نمیشه آدم انتظار بیشتری هم داشته باشه، شاید بشه برای اندک زمانی درد ناشی از این حس سرخوردگی یا ناامیدی رو کمتر کرد. اما وقتی با خودم رو در رو میشم و زل میزنم به مردمک چشمهام، میبینم که نه، اینم توجیهی بیش نیست.
نمیدونم تو تا حالا در زندگیت تجربه همچین حسی رو داشتی یا نه. اگه سنت بیشتر از بیست و پنج یا سی سال باشه احتمالش هست که بدونی از چی دارم حرف میزنم. این روزا خیلی به این حرف خانم سوگل مشایخی فکر میکنم، اونجایی که میگه: بهترین تعبیری که از جهنم خوندم اینه که، جهنم اون لحظهس که مردی یا داری میمیری و خودت با کسی که میتونستی باشی رو به رو میشه. خیلی تعبیر جالبیه،نه؟
گاهی دقیقا اون لحظه رو تو ذهنم تصور میکنم و میبینم اگه واقعا اینطور بشه، وای، در چه جهنمی خواهم بود! و این تصور برام مثل شمشیر دو لبهس.
از یه طرف یه حس تاسف و حسرت عمیق برای عمری که گذشته سراسر وجودم رو پر میکنه که اگه مهارش نکنم تا ته دره ناامیدی سقوط میکنم. از طرف دیگه یه انگیزه و نیرو بهم میده برای پیش رفتن و درستتر رفتن بقیه راه. الان که دارم این جملات رو مینویسم نمیدونم واقعا اگه دو سال بعد زنده باشم و بیام دوباره در موردش حرف بزنم چه خواهم نوشت، اما امیدوارم با این جملات شروع بشه که: زمان گذشت، از پیله در اومدم و.....
پ.ن ۱: این داستان سر دراز داره، اما الان همین قدرش برام قابل بیان بود.
پ.ن ۲: خوشحال میشم تو هم از خودت بگی.