در اتاق باز شد و با شدت به داخل اتاق پرت شد . سرش طوری به دیوار مقابل در خورد که صدای شکستن آن را شنید .
لحظه ای بر زمین ماند و بعد آرام از جایش بلند شد ، به دیوار مقابلش نگاه کرد قسمتی از آن فرو رفته و خونی شده بود . با صدای قژقژ در که حکایت از بسته شدن آن داشت از جایش پرید و به سمتش هجوم برد . در بسته شد .
مشتی به آن زد و فریاد کشید : "تا اون رو سگم بالا نیمده در را باز کن علی . "
از آن سو ، صدایی بلند جواب داد : "امکان نداره ... دیگه من خ..خ..خر نمیشم ... گوگوگولتم نمیخوخوخورم...حاحاحالیته ... یا نه ... محمدرضا ...هان"
چرخید ، نگاهی به اطرافش انداخت ، جز یک میز خاک خورده و دیوارهای رنگ و رو رفته هیچ چیز نبود ، اعصابش به هم ریخت ، همانطور که دست بر موهایش برده بود و آنها را به عقب می کشید ، چند نفس عمیق کشید و بالاجبار با لحنی بچگانه به علی گفت :" داداشی ... من که می دونم تو انقدر مهربونی که من رو اذیت نمی کنی پس لطفا در رو باز کن اونوقت با هم حرف می زنیم . "
چند ثانیه بعد صدای باز شدن قفل در به گوش رسید ، در کمی باز شد ، محمد با رضایت تمام از کار خودش مقابل آن ایستاد ، اما با ضربه ی محکم و ناگهانی در به عقب پرت شد و بر زمین افتاد . در دوباره با شدت بسته و قفل شد .
_ " فکر کردی من خ..خ..خ..خ..خر میشم خوخوخودتی ... هفت جد و آآآآبادت ...حاحاحالیته ؟ "
با عصبانیت از جایش بلند شد . به سمت در رفت ، لگد محکمی به در زد و گفت :" علی خودت خواستی بذار بیام بیرون حالیت می کنم ... جات همون جاییه که باید باشه ... دیوونه خونه روزبه ... آره می برمت روزبه."
صدای فریاد علی دوباره فضای خانه را پر کرد : "خفه شو ... خفه شو ... خفه شو .... "
صدای کوبیدن پی در پی سر همراه خفه شو های علی به دیوار اتاق همراه که با لرزش دیوار کهنه ش همراه شده بود محمد را ترساند .
- هیچ غلطی نمیتونی بکنی .... ه ه ه هروقت از اونجا در اومدی ، منو ب ب ب بذار هر قبرستوتوتونی که دلت خواخواست .
محمد لحظه ای مات و مبهوت ، با حجمه ی عصبانیت علی که گویی استرسی عجیب در وجودش رخنه داده بود یکجا خشکش زده بود . گویی برق از بدنش رد شده باشد ، تکانی خورد ، دست به جیبش برد و موبایلش را در آورد: "لازم نیست بیام بیرون ، الان زنگ می زنم بیان ببرنت هر جهنم دره ای که دلشون می خواد "
قبل از اینکه قفلی باز شود، در آهنی اتاق با ضربه ی پای علی باز شد .
محمد را به طرفی پرت کرد . موبایل از دستش افتاد . همان لحظه کسی از آن ور خط گفت : " بفرمایید ، چه مشکلی پیش اومده ؟"
محمد فریاد زنان آدرس خانه را می گفت ، اما هنوز نیمی از آن مانده بود که علی موبایل را به بیرون اتاق پرت کرد.
به طرف محمد رفت و با مشتی آن را نقش بر زمین کرد .
با صدای قژقژ از خواب پرید . فکش بی حس بود . سرش می سوخت . احساس کرد هنوز خونریزی دارد . احساس منگی می کرد . خواست بلند شود اما قوزک پایش آنچنان درد گرفت که او را از بلند شدن ناتوان می ساخت . کشان کشان به طرف در رفت . دستی به آن کشید . بشدت داغ شده بود .
- علی .. چی کار می کنی ...؟
جوابی نشنید . سرش را خم کرد و از زیر در به بیرون نگریست . چشمش به دستگاه جوش پدر خدا بیامرزش افتاد . با صدای بلند و ملتمسانه علی را صدا زد : "نکن داداش تو که نمی خوای من تنها بمونم ... ببین الان هوا تاریک شه من چی کار کنم ؟ دوست نداری که بترسم .. هان ؟"
صدای قژقژ تمام شد . محمد که حس کرد نقشه اش گرفته س لبخندی بی رمق بر صورتش بسته شد . چند لحظه بعد چراغ اتاق روشن شد . محمد به اطرافش نگاه انداخت اتاق خالی بود . دیوارهایش رنگ باخته بودند در وسط آن فرشی پوسید پهن بود و روی فرش یک جعبه که به نظر پر می آمد گذاشته شده بود . منتظر بود که علی در را باز کند ، اما صدای جوش دوباره بلند شد . سرش را بین دستانش گرفت و موهایش را طبق عادت همیشگی اش به عقب کشاند .
دوباره ، به امید پیدا کردن راهی به اطرافش خیره خیره چشم دواند . تنها ، سوراخ ریزی که روی دیوار بود ، باعث می شد تا محمد بیرون را ببیند . اتاق پنجره ای نداشت . بیشتر شبیه به یک انباری بود تا به اتاق . نمی دانست چه باید بکند یعنی تا کی در این اتاق زندانی می ماند .
چند دقیقه ای می شد که صدای دستگاه تمام شده بود ، گرمای در کمتر حس می شد . به نظر کار علی تمام شده است .
هرزچندگاهی علی را صدا می زد ، ولی جوابی نمی شنید . منگی اش پریده بود ، از جایش برخاست و به سمت جعبه رفت . در جعبه جز دو بطری آب و چند پرتقالِ به نظر گندیده ، چیزی نبود . به سمت سوراخ روی دیوار رفت و از آنجا کوچه را نظاره کرد ، به امید رهگذری که او را ببیند ، اما هیچ کس نبود .
هوای گرگ و میش و سرد و مرطوب کل اتاق را پر کرده بود . برگشت ، به دیوار تکیه داد ، صدای آژیر آمبولانس سکوت چند دقیقه ای اتاق را شکست . محمد از سوراخ دیوار به بیرون نگاهی انداخت . آمبولانسی در حال خارج شدن از کوچه بود . فریاد زد و کمک خواست اما فایده ای نداشت . انگار صدایش کیلومترها دور تر از آن ها می امد .
چشمش به یک پیکان قدیمی و کرم رنگ که درست در چند متری دیوار پارک شده بود افتاد ، کمی که دقیق شد توانست داخل آن را ببیند . فردی با کاپشنی کرم رنگ و لباسی مندرس درون آن نشسته بود .
با تمام توانش فریاد زد . مطمئن بود از آن فاصله صدایش شنیده خواهد شد . اما مرد هیچ عکس العملی نشان نداد . محمد ناامیدانه برگشت . دست بر موهایش برد و آنها را چنگ زد درحال فکر کردن بود که صدای شلیک گلوله ای او را از جا پراند . سریع داخل کوچه را نگاه کرد اما هیچ کس آنجا نبود . ترس وجودش را گرفته بود :" اینجا چه خبره ؟" دوباره به دیوار سفت و سرد اتاق تکیه داد . نمی دانست چه کند . در ذهن خود مدام فکر می کرد : " الان علی چیکار می کند ؟ یعنی با کمک برمی گرده . شاید اصلا یادش نیست که برادری داشته و توی اتاق یه خونه ی متروکه زندانیش کرده . شاید درون یه خیابون شلوغ تنهایی در حال راه رفتنه ، شاید تو یه تصادف فوت کرده یا بستری شده ، شاید مامورای آسایشگاه پیداش کردن و الانم تو یه آسایشگاهه ، خدا رو شکر ، شاید اینطوری بگه من اینجام .... نه بابا این چه چرتی بود کی به حرف یه عقب مونده گوش می ده حتی اگر اعتراف کنه برادری داره که تو یه اتاق زندانی شده ."
با همین حرف ها ، کم کم چشمش سنگین شد ، نفس های عمیقش سردی هوا را در خود حبس کرده بودند ، چشمانش را بست و خوابش برد
***
حالا بعد از سه روز مطمئن شده بود که دیگر علی در راه خانه نیست . یقیین داشت تا الان یا مرده است یا یکی از مراکز درمانی او را گرفته و بستری اش کرده اند . مطمئناً کسی به حرف یک بیمار روانی گوش نمی دهد تا ببیند که او کسی را در اتاق خانه اش زندانی کرده یا نه .
به طرف جعبه ای که وسط اتاق بود رفت . سرش را درون آن برد . هیچ چیز جز یک پرتقال کاملاً گندیده در آن باقی نمانده بود . پرتقال را برداشت . بویش کرد . حالش از بوی تهوع آورش بهم خورد . آن را به سمت دیوار پرت کرد . درست همان جا که سرش خورد و شکست .
به رنگ نارنجی پرتقال و خون سرش که حالا با هم بر روی دیوار نقش بسته بودند نگاه کرد . رنگ ها در کنار هم صورت آدمی را می ساختند ، دست بر سرش برد کمی موهایش را چنگ زد ، صدای آمبولانس دوباره از درون کوچه آمد . سریع به طرف سوراخ دوید و با صدای بلندی فریاد زد : "کمک ... یه دیوونه منو سه روزه زندانی کرده ... کمک ."
نگاهی به کوچه انداخت . همان پیکان کرم رنگ مثل چند روز پیش مقابل دیوار اتاق پارک کرده بود . باز هم مردی با کاپشن کرم رنگ درون آن نشسته بود . با تعجب همه جا را نگاه می کرد : " چرا همه چیز تکرار شده است ؟ " دوباره گرگ و میش بود ، هوای سرد داخل ریه هایش جا خوش کرده بود . ناگهان صدای تیری از درون ماشین برخاست . شیشه جلوی ماشین غرق در خون شد . محمد سریع برگشت و به دیوار تکیه داد نفس هایش تند شده بود . نمی دانست چه کند . یعنی آن مرد که بود و چه اتفاقی برایش افتاد .
سرش را بین پاهایش گذاشت و بلند فریاد زد :" علی...تورو خدا کمکم کن ... غلط کردم ! "
با آنکه مطمئن شده بود علی در خانه نیست ، ولی چند دقیقه ای همانطور فریاد زد ، دیگر خسته شده بود .
سرش را بالا آورد . با تعجب به اطرافش نگاه کرد . فرش زیر پایش سالم شده بود . دیوارها کمی رنگ و رو به خود گرفته بودند . هیچ اثری از رد خون روی دیوار نبود . در اتاق باز شد و پسری ده یازده ساله با لباس هایی کهنه به طرفش آمد . محمد او را به خوبی می شناخت ، او برادرش علی بود . چهار دست و پا به سمتش رفت و دستش را گرفت : " علی خواهش می کنم ... بذار برم بیرون . "
علی خمده تحقیر آمیزی کرد و گفت : " احمق ... در بازه ... برو بیرون چرا از من می خوای ؟ نکنه باز خیالاتی شدی ؟ ... هان ؟ "
محمد به سمت در رفت ، ولی هر چه آن را عقب می کشید باز نمی شد . به سمت علی برگشت . به پایش افتاد و با گریه گفت :" خواهش می کنم بازش کن ... من الان یک روزه غذا نخوردم ... قول میدم دوستت داشته باشم .... تورو خدا بذار برم "
علی پایش را کنار کشید : " تو یه دیوونه ای ... احمق . "
بعد به سمت در رفت آن را باز کرد و از اتاق خارج شد . محمد به سمتش دوید ، در را عقب کشید اما باز نمی شد . از عصبانیت سرش را محکم به دیوار کنار در کوبید . احساس کرد سرش دوباره شکست . گریه کرد روی زمین نشست .
سرش را بین دو پایش گذاشت وقتی به خود آمد اتاق به همان وضع قبلی برگشته بود . فرش زیر پایش پوسیده بود و رنگ دیوارهای اتاق رفته بود . حالا یادش می آمد ، این همان اتاق بچگی های علی بود .
به طرف رد خون و پرتغال روی دیوار که در نگاه او چهره ی مردی همانند پدرش را می ساخت خیز برداشت و رفت . سرش را به رد چسباند و مانند بچه ها گریه کرد .
با شنیدن صدای موتور ماشین از جایش پرید . به سمت سوراخ رفت و چشمش را به آنجا چسباند . دوباره یک پیکان کرم رنگ بود . این بار از ته کوچه آمد و درست جلوی دیوار اتاقش پارک کرد .
مردی که در آن نشسته بود کمی اطرافش را پایید بعد به آرامی از ماشین پیاده شد . دستش در جیب کاپشنش بود انگار اصرار داشت چیزی را پنهان کرده باشد . یک قدم از ماشین فاصله گرفت که آمبولانس ، آژیر کشان از کنارش رد شد . به داخل آن زل زد و بعد حیرت زده به دیوار مقابلش چشم دوخت .
محمد او را شناخت . به داخل ماشین برگشت و با عصبانیت در آن را بست . چند مشت بر فرمان فکستنی ماشین کوبید . مانند محمد دست بر موهایش برد و آنها را چنگ زد . بعد از حدودا یک دقیقه فکر کردن و نگاه به دیوار اتاق بالاخره تصمیمش را گرفت .
دست بر جیبش برد . یک اسلحه کوچک را از درون آن درآورد . اسلحه را زیر چانه اش گذاشت و پس از چند ثانیه ...بنگ...شیشه ماشین پر از خون شد .
محمد ، با چشمانی بهت زده و گرد ، هراسان برگشت و به دیوار تکیه داد این لحظات را به خوبی به یاد می آورد . به یاد ده سالگی اش افتاد . به یاد سال هایی که علی را اذیت می کرد . چشمانش را بست ، دوباره گریه افتاد ، گویی همین الان دوباره پدری را از دست داده باشد ، خشم و ناراحتی هر دو بر وجودش چیره شده بودند . اتاق علی هیچ پنجره ای نداشت . درونش یه تخت داغون بود ، با چند عروسک و اسباب بازی ساده که سرگرمش کنند . انگار چیزی به یادش آمده باشد . بلند شد به طرف در رفت ، صورتش را بر در فلزی سرد اتاق چسباند . از گوشه ش به دیوار اتاق خیره شد . دیوار را کاغذ دیواری پوشانده بود .
دستش را به لبه ی کاغذ گرفت و آن را پاره کرد . با پاره شدن کاغذ ، قسمتی از دیوار نمایان شد رنگ آن سفید بود با طرح های درهم و برهمی از نقاشی هایی که علی روی آنها کشیده بود . با قدرت بیشتری کندن کاغذ دیواری را ادامه داد . بعد از یک ساعت و نیم تقریبا کاغذ دیواری کل اتاق را کند . به دیوار اتاق خیره شد .
هر چهار سوی آن پر بود از نقاشی هایی که با یک گچ قرمز کشیده شده بودند . هر چه سعی کرد بفهمد نقاشی چه کسانی بر روی دیوار کشیده شده ، نفهمید . رنگ گچ تقریبا رفته بود .
در بین آن همه خط و نگار بی اصول ، محمد نگاهش به نقش خون و پرتغال روی دیوار افتاد . جوری به آن خیره شده بود که گویی صحبتی بین آن ها در جریان است . چند دقیقه ای همانطور خیره ، نقش را نگاه میکرد . فکری به ذهنش رسید . به سمت یکی از دیوار ها رفت مقابل آن زانو زد . چشمانش را بست و محکم سرش را به دیوار کوباند .
دستش را بر سرش کشید ، خونی نیامده بود . دوباره ، دوباره و دوباره سرش را کوباند تا آنکه احساس خیسی بر سرش کرد . انگش اشاره اش را به آن زد . انگشتش غرق در خون شد . با همان رنگ سرخ شروع به پر رنگ کردن خطوط کرد . وقتی دیوار اول تمام شد سرش گیج رفت و بر زمین افتاد .
***
چشمانش را که باز کرد اتاق دوباره رنگ و رو گرفته بود . فرش زیر پایش پوسیده نبود . به اطرافش نگاه کرد نقاشی اش کامل شده بود . همان موقع بود که علی در اتاق را باز کرد و به داخل آمد . محمد بر زانو هایش نشست: "نگاه کن ، نقاشی هات را درست کردم . قشنگه نه ؟ "
- تو یه احمقی ... کودن بی خاصیت
بعد به سمت چهارچوب در دوید و بلند فریاد زد :"ماماااان ... علی سرشو شکونده و دیوار اتاق رو نقاشی کرده ..."
چند ثانیه بعد مادرش وارد اتاق شد . نگاهی به محمد انداخت و نگاهی به دیوار ، به طرف محمد رفت و لگد محکمی به او زد ، بلند فریاد کشید " این دیگه چه کاری بود کردی . خاک بر سرت کنند حالا جواب پدرتو چی بدم ؟ "
چشمانش را باز کرد . اتاق خالی بود ولی هنوز صدای مادر فوت کرده ش درون گوشهایش جولان می داد . دوست داشت تا ابد همین صدای توهین آمیز را در گوشش نگهدارد .
با شنیدن صدای موبایل برق از سرش پرید . شتابان به سمت در رفت . موبایلش درست کنار در افتاده بود . به سمت دیوار برگشت و با تکه ای از کارتن پاره شده به طرف در خیز برداشت . روی زمین کنار در دراز کشید هرچه سعی کرد تا گوشی را از زیر در رد کند نتوانست صدای زنگ خوردن تمام شد . گوشی بر روی پیغام گیر رفت . این تنها امید محمد بود تا به کسی خبر دهد . صدای بریده بریده ای را از آن طرف شنیده شد . تا خواست حرفی بزند صدای تمام شدن باتری گوشی اش امیدش را نا امید کرد .
با سه بوق کوتاه و پیاپی گوشی اش خاموش شد . بلند شد ، درون اتاق شروع به راه رفتن کرد . دستش را بر سرش کشاند . عصبانی شده بود ، به طرف در رفت . چند بار با تنه و لگد به آن زد . بار آخر وقتی محکم به آن لگد زد در از جا کنده شد . با خوشحالی به بیرون دوید . به اطرافش نگاه کرد . باز هم در اتاق علی بود . به پشت سرش نگاه کرد ، در بسته بود . انگار هیچ وقت باز نشده باشد .
بلند فریاد زد : " خداااا کمکم کن..."
آنقدر این جمله را تکرار کرد تا سرش گیج رفت و بر زمین افتاد . صورتش غرق در خون و عرق بود . ملتمسانه خود را بر زمین میکشید ، به سمت سوراخ دیوار رفت و به کوچه نگاهی انداخت . هیچکس نبود حتی پدرش ، کوچه خالی بود . برگشت ، صورتش را به دیوار چسباند بلند خدا را صدا می زد و گریه می کرد . از مرگ می ترسید . همیشه در فکرش شبیه یک قهرمان مرده بود . نه مانند یک بیچاره که درون خانه خودش زندانی شده باشد . کاش هیچوقت به فکر فروش خانه نیفتاده بود . کاش بخاطر مادرش به تهران نمی آمد . کاش هیچوقت علی را با حرف هایش تحریک نمی کرد .
به دیوار مقابلش نگاه انداخت . پر از نقاشی هایی بود که حالا با خون او دوباره رنگ گرفته بودند . نقاشی هایی حاکی از ترس ، غم ، خشم . به فکر فرو رفت : "چرا خوشحالی نبود ؟ علی انقدر تنها بود ؟ مگه دوستش نداشتیم ؟ مگه آخرین خواسته مامان علی نبود ؟ مگه بابا از سر فرستادن علی به تیمارستان از دست ندادیم ؟ "
یک روز و نیم بود که از آخرین پرتقال گندیده اش گذشته بود ، بوی تعفن اتاق را پر کرده بود . لبانش خشک شده بود . خون زیادی از دست داده بود و چیزی برای جبرانش نبود . چشمش به سوسکی که آنور تر کنار دیوار شاخک می جنباند افتاد . در این شرایط همین هم غنیمتی بود . به سمت سوسک دوید ، قبل از آنکه قدم از قدمی بردارد ، دنیا جلوی چشمانش سیاه شد و محکم بر زمین خورد .
***
چشم باز کرد ، خبری از نقاشی روی دیوار نبود ، فرش پوسیده دوباره نو شده بود ، علی گوشه اتاق نشسته او را نگاه می کرد . به سمت علی رفت ، بازوانش را گرفت : " نقاشی هام کو ؟ "
-کدوم نقاشی ؟
محمد نا نداشت ، من من کنان جواب داد :" همون ... همونایی که کشیده بودم ... ه ه ه همونایی که براشون خون دا دا دا دم . "
چشمان علی برقی زد ، انگار نقشه ای در سرش افتاده بود . از جایش بلند شد ، محمد را به طرفی هول داد و به سمت در رفت . پشت به محمد رو به فضای خانه ایستاده بود
-نقاشی هاتو آب برد ، کل اینجا رو آب برد .
این شیطنتی بود که هربار با علی داشت و باعث ترس علی می شد .
از چارچوب در خارج شد و در را بهم کوبید .
به طرف در رفت ، خود را به آن چسباند و فریاد ملتمسانه ای سر داد : " علی نه ... نه نه نه .... این جا رو آب بر نمیداره ، نقاشی هامو آب نبرده ... علی در رو باز کن خواهش میکنم ... "
محمد ترسیده بود ، به سوراخ روی دیوار نگاه انداخت ، صدای هیاهویی از بیرون شنیده می شد ، از سوراخ فوران آب به داخل اتاق هجوم آورد .
نفس هایش کوتاه و تند شده بود . انگار از همه جای اتاق آب می جوشید . تا به خود آمد تا کمر در آب رفته بود . صدایی از بیرون می آمد : " بهش فکر کن ، نقاشی هاتو آب برده "
محمد التماس کنان به در می کوبید . آب به گلویش رسیده بود ، سقف به او نزدیک می شد ، اتاق کوچک و کوچک تر می شد . داخل آب فرو رفت . هرچه تقلا می کرد در باز نمی شد . کم کم نفسش تنگ شد . دست از تلاش برداشت . دورش را حباب های ریز و درشت پر کرد . دیگر نفسی نداشت . احساس سنگینی می کرد . هر چند ثانیه تکانی می خورد و با هر تکان بدنش سست تر می شد . دیگر هیچ چیز نمی دید .
***
چشمانش را باز کرد ، در یک طرفش علی نشسته بود و در طرف دیگر یک دکتر . محمد به اطرافش خیره شد یعنی این هم یک رویا بود . دیگر درون اتاق نبود ولی می توانست درونش را ببیند .
رد خون روی دیوار سر جایش مانده بود . به نظر رویا نبود . رو به علی کرد و گفت : " علی ... من نقاشیاتو پیدا کردم ، آب اونا رو نبرده بود ، من فقط یه بچه بودم با شوخی های مزخرف "
علی بسیار مودبانه که خیلی کم پیش می آمد بتواند اینگونه سخن بگوید دستی بر سر محمد کشید و گفت : "اشکال نداره ... همه چیز درست میشه "
دکتر محمد را بلند کرد و او را آرام آرام به داخل آمبولانس درون کوچه برد . درون آمبولانس نشست . ماشین روشن شد و حرکت کرد .
از جلوی اتاق که رد شدند یک پیکان کرم رنگ در مقابل دیوار پارک شده بود . محمد به سوراخ روی دیوار نگریست ، گویی چشمی از آنجا به او خیره شده باشد . با نگرانی پرسید :" آقای دکتر ، کدوم بیمارستان میریم ؟"
صدای یک کودک ده ساله از جلو آمد :" روزبه "
صدای شلیک گلوله ای از پیکان کرم رنگی که پدرش درون آن بود گرگ و میش کوچه را پر کرد .
بنگ...