وقتی جوون بودم یه واحد آپارتمان تو حومه شهر خریده بودم.
همه همسایه های اونجا هم مثل خودم وضع مالی متوسط داشتن. خونهه هم نه اینکه خیلی خوب باشه ها، ولی بدم نبود.
گذشت و گذشت تا اینکه واسه واحد پنج یه مستاجر جدید اومد؛طرف
یه آقا پسر مجرد بود. ماهم کلمون داغ کرد؛ یعنی چی..یه پسر مجرد؟ از این چیزا نداشتیم تو ساختمونمون. نشستیم همش زیر گوش صاحب خونه واحد پنج روضه خوندیم که این بچه رو از اینجا بیرون کنه به جاش یه خونواده درست حسابی و موجه بیاره. کار ما همش شده بود فوضولی واسه اینکه بفهمیم این جوون با کیا سَر و سِر داره. هرچی گوش تیز می کردیم صدا کفش پاشنه بلند از راه پله های این واحد بشنوفیم جز صدای ویولون چیزی از اتاقش بیرون نمی اومد.
پسره اصلا بیرون نمی رفت؛ چند هفته یبار با ویولونش می رفت بیرون و شبش بر می گشت. یبار تو مترو دیدمش داشت ساز می زد و پول جمع می کرد. آخه چرا یه جوون به این هنرمندی نباید شغل بهتری داشته باشه. هیچکی سر از کارش در نمی آورد. هر وقت می دیدمش موهای فرفری ژولیده ای داشت و لباس عزا پوشیده بود.
این اواخر که فهمیدیم جوون واقعا ریگی به کفشش نیست، هر کدوم به بهونه ای می خواستیم باهاش سر صحبت رو باز کنیم و گرم بگیریم اما هیچوقت به کسی راه نمی داد بیشتر باهاش حرف بزنه.
شبای آخری که تو این ساختمون بود خانمم می گفت شبا از اتاقش صدا گریه می شنوم.
یه روز عصر که از اداره بر گشتم دیدم یه آمبولانس دم خونه واستاده؛ دلهره افتاد به دلم. رفتم بالا دیدم در اتاق جوون بازه.
یهو دیدم جنازه پسره رو آوردن بیرون. از مامور اورژانس پرسیدم دِ چی شده؛ گفتن خودشو دار زده
من که هیچوقت سر از کار این پسر در نیاوردم؛ فقط میدونم آدم عجیبی بود