پریرای چنین میگوید و چنان. از این میگوید و از آن. اما بیشتر از همه از خودش میگوید. از آخرین ماموریتش. از شکم ورآمدهاش، از قلب نابهکارش و از قاب عکس همسرش، که به حرف نمیآید.
در گرمای کشنده لیسبونٍ سالهای استبداد، بادی تازهای به دفتر غبارگرفته پریرا میوزد. او که حالا در میانسالی، شده سردبیر بخش فرهنگی یک روزنامه کمطرفدار، به مرگ فکر میکند و به تنهاییاش نه. کاتولیک است اما معاد الهی را نمیفهمد. نمیفهمد چرا باید این تن سنگین، نفس گرفته و قلب نیمسوزش را جایی دوباره به زنده برگرداند. کشیش هم هرچه میگوید به خرجش نمیرود.
خیال مرگ او را وصل میکند به آینهاش. به جوانی که درباره مرگ نوشته اما میگوید زندگی را دوست دارد، و نمیخواهد بمیرد. پریرا نمیداند چرا، اما چیزی، نیرویی، رانهای ناشناخته، او را مدام به این جوان نویسنده اتصال میدهد. هر کجا میرود دنبال پاسخ این سوال میگردد، که چیست این استیصال او مقابل نویسنده جوان. پریرا نمیتواند بفهمد، و ما هم نمیتوانیم بفهمیم، اما این پسر هرچه مینویسد آشغال است اما از پریرا دستمزد میگیرد. افتضاح سیاسی به بار میآورد، پریرا نجاتش میدهد. غذا ندارد بخورد، پریرا شکمش را سیر میکند. پریرا، که آرزوی داشتن فرزندی را به گور خواهد برد، او را در برمیگیرد. اما چیزی نمیگذارد که ما میفهمیم نباید در دام کلیشهها افتاد. این پدرانگی نیست که پریرا را تسلیم جوان میکند. شور جوانی، مبارزه و آرمان است.
جوان که نامش مونتیرو روسی باشد، نه مقالهنویس خوبی است، نه مبارز سیاسی چیرهدستی و نه عاشق زبانزدی. اما روحیهای دارد، که پریرا آرام آرام در این تصویر تازه، جوانیاش را باز مییابد . دوباره نویسنده حوادث میشود، آن هم تلخترین حوادث سیاسی زمانهاش.
در انتهای داستان، پریرا، درست همانطور که آن زن آلمانی در قطار به او گفتهبود، دست به نوشتن میزند. جوان میشود. دست از احتیاط برمیدارد و از نو تازه میشود. تنها آنچه میماند خاطره همسر است. پریرا در نهایت چیز زیادی به ما نمیگوید. در تمام بزنگاههای خصوصیاش، میگوید این مسائل خصوصی هستند و ربطی به داستان ندارند. اما تمام هویت او، توجه او و رسالت او، با همان مرگاندیشی اولیه از نو متولد میشود. او معاد زمینی را از سر میگذراند. برای اولین بار مقالهاش را امضا میکند و ناپدید میشود.
پریرا چنین میگوید نوشته آنتونیو تاکوبی، نویسنده فقید ایتالیایی، با ترجمه بسیار خوب خانم شقایق شرفی، نمونه قابل تاملی از رمان قرن بیستم است در بحث موضوع و توجه نویسنده. امر سیاسی در مرکز توجه و سوال بنیادین قرن: نقش نویسده و ادبیات کجاست؟ در جهانی که همهچیز سیاسی است، ادبیات چه باید بکند؟ پریرا که این سوال را فراموش کرده بود، با کشف آرمانهای قدیمیاش به واسطه جوان، مولاناوار دوباره زنده میشود. از مبارزات محافظهکارانهاش با ترجمه داستانهای فرانسوی، به نگارش گزارش جنایت در صفحه فرهنگی میرسد. رمان به تاکید، نقش مبارزه نویسنده و روشنفکر در دوران دیکتاتوری و استبداد را یادآور و میشود در نهایت، او را به رستگاری میرساند. هزینهی زیادی میپردازد. تبعید خودخواسته میشود، اما مقالهاش را امضا کردهاست و عکس همسر را هم به همراه دارد.